✍️راهکار جالب یک #نوجوان_شهید
برای رفتن به #مدرسه
🌹به گوش دانشآموزان برسانید
#متن_خاطره
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره .
چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه...
بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟
گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه...
🌷خاطره ای از زندگی نوجوان
#شهید_رضا_عامری
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
#مدرسه_عبادتگاهه
#یاد_شهدا
🌴 🌹🍀
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#عاشقانه_های_شهدا
#بزرگ_مردان_کوچک
#کلاس_درس_شهدا
#نوجوان_شهید
#کاظم_مهدیزاده
میخواستم بزرگ بشم
درس بخونم مهندس بشم
خاکمو آباد کنم زن بگیرم
مادر پدرمو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک
تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خب نشد...
باید میرفتم تا از
مادرم
پدرم
خاکم
ناموسم
دخترم
دفاع کنم
رفتم که
دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم
اما ....
الان اوضاع چطوره ....؟
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🇮🇷 🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#پهلوان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سعید_طوقانی
تو هم کم الکی نیستی ها....
قرار بود روز یک شنبه ۱۰ تیرماه، تدارکات گردان به مناسبت عید سعید فطر جشنی را ترتیب دهد.
جشن در محوطه باز جلوی گروهان ۳ برگزار می شد.
کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می داد.
برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می کرد.
بچه های بسیجی و ارتشی تبریک گویان و خندان، دورتادور برزنت حلقه زده بودند در حسینیه، آنهایی که می خواستند ورزش کنند، درحال بستن لُنگ بودند.
یکی از سربازها که با سابقه ی سعید آشنایی نداشت، وقتی دید او هم دارد لُنگ می بندد، با تمسخر رو به بغل دستیش گفت: این بچه کیه که می خواد بیاد توی گود؟ مگه کودکستانه؟ سعید که شنید او چه می گوید، بهش برخورد، اما چهره اش نشان می داد که ناراحت نشده.
لُنگ را به دست گرفت، به طرف سرباز رفت و گفت: می بخشین برادر، می تونی این لُنگ رو برام ببندی؟
سرباز لبخند تمسخر آمیز دیگری زد و رو به دوستش گفت: بفرما! دیدی گفتم بلد نیست و لُنگ را دور کمر سعید بست.
چقدر زیبا شد، با آن پیراهن گرم کن کرم رنگ و شلوار نظامی که به دور آن لُنگ بسته بود.
یکی از سربازها ضرب را دست گرفت و شروع کرد به نواختن، عباس که به احترام او جلو نرفته بود ، شاکی شد و گفت «ای بابا این که داره باباکرم می زنه!» جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن ، ورزش شروع شد.
صلوات های پی در پی، به حال و هوای عید، روحی تازه می بخشید.
هرچه بود، صدای ضرب بود و صلوات.
پس از اینکه میل گرفتند و چند حرکت دیگر انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعید رسید.
به خوبی می شد در چهره آنهایی که با سعید آشنا نبودند، تمسخر را دید. حق هم داشتند. بچه ای کم سن و سال را چه به ورزش باستانی؟
وسط دایره آمد و آرام شروع کرد به چرخیدن. پس از رخصت گرفتن از عباس و بقیه، شروع کرد به چرخ، چرخ که نه، مثل فرفره می چرخید؛ سریع و تند، آنقدر که سر من گیج رفت.
در حین چرخ زدن، پیراهنش را از تنش درآورد و انداخت زمین، چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و درحال چرخیدن، پیراهنش را از زمین برداشت و به تن کرد.
چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازی که لُنگ را برای او بسته بود.
پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شیرین کاری رسید.
چهار میل کوچک با رنگ های قرمز و آبی راه راه، در دستان سعید به بازی درآمدند.
چهار میل را به هوا می انداخت و دوباره می گرفت؛ بی آن که نگاهش به آنها باشد.
از جلو پرت می کرد و از پشت می گرفت، از پشت پرت می کرد و دولا می شد و از بین پا می گرفت و …
اولین باری بود که آنقدر شیفته ورزش باستانی می شدم.
سراپایم چشم شده بود و سعید را می پاییدم.
سرانجام ورزش با صلوات بلند حضار و شیرینی و شربت تدارکات به پایان رسید.
سراغ سعید رفتم، دستی به پشتش زدم و گفتم: خودمونیم، تو هم کم الکی نیستی ها…
راوی :
#حمید_داوود_آبادی
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀🇮🇷🌹
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#عاشقانه_های_شهدا
#بزرگ_مردان_کوچک
#کلاس_درس_شهدا
#نوجوان_شهید
#کاظم_مهدیزاده
میخواستم بزرگ بشم
درس بخونم مهندس بشم
خاکمو آباد کنم زن بگیرم
مادر پدرمو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک
تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خب نشد...
باید میرفتم تا از
مادرم
پدرم
خاکم
ناموسم
دخترم
دفاع کنم
رفتم که
دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم
اما ....
الان اوضاع چطوره ....؟
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🇮🇷 🕊🇮🇷