eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 7⃣6⃣ بدهکار حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... -
✨ بسم الله النور قسمت 8⃣6⃣ ماموریت 24 ساعته فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو که باز کردم مايکل بود ... - هنوز هوا کامل روشن نشده ... سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ... - مي دونم ... و رفت نشست روي کاناپه ... در رو بستم ... چشم هام يکي در ميون باز مي شد ... يکي رو که باز مي کردم دومي بي اختيار بسته مي شد ... - گوشيش رو هک کردم ... فقط يه مشکلي هست ... براي اينکه بتوني حرف هاش رو گوش کني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ... روي مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم که مغزم حرف هاش رو پردازش نمي کرد ... - اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ... چشم هام رو باز کردم ... خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر کرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ... - اتفاقا تو ترکم ... - بستگي داره توي ترک چي باشي ... اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ... از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ... - نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ... شير رو باز کردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حرکت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي کردم ... سرم رو که آوردم بالا، توي در ايستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت کرد سمتم ... چهره اش نگران بود ... - چي شده؟ ... - منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ... خنده تلخي صورتم رو پر کرد و خيلي زود همون هم يخ زد ... حوله رو انداختم روي سرم و شروع کردم به خشک کردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ... - مشکل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ... بي خوابي ها و کابووس هاي هر شب من ... يه داستان قديمي داشت ... از ترس و نگراني نبود ... عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يه مدت و سر و کار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه کنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ... من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمي که مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ... شيوه کار رو کامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ... توي ماشين اجاره اي، کنار من نشسته بود که ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمي تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مي شناخت ... بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ... چند ساعت بعد، مايکل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع کنه ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔 "دنیا رنگ گناه دارد دیگر نمی توانم زنده بمانم".. هادی جان منم همینطور دیگر طاقت این زندان را ندارم.. نجاتم بده.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔸 نماز امام حسین که تمام شد، ماموریت سعید هم به پایان رسید. با پیکری پر از نیزه و چوبه تیر بر زمین افتاد. امام به سرعت خود را به او رساندند و سر او را به دامن گرفتند. 🔹 سعید بن عبدالله به سختی چشمانش را باز کرد. با اینکه جانش را سپر بلای امام کرده بود تا نماز اول وقت، در ظهر عاشورا تعطیل نشود، با شرمندگی از امام پرسید: یابن رسول الله! آیا به عهد خود وفا کردم؟ 😔 🔆 امام لبخندی از سر رضایت زدند و فرمودند: آری وفا کردی؛ تو پیشاپیش من در بهشت هستی. 🔺 هر وقت خواستی نماز اول وقت را به تاخیر بیندازی، به این فکر کن که سعید بن عبدالله حنفی فقط یکی از شهیدان راه نمازست. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برای این روزهای از هم گریزیمان اسفند 1364 عملیات والفجر 8 جاده فاو به ام القصر عقربه‌های وحشت‌زدۀ ساعت، 30/4 صبح را نشان می‌داد. از همان مسیری که آمده بودیم، راهی عقب شدیم. در مسیر، تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا که برای شکستن خط و زدن دوشکا جلو رفته بودند، به چشم می‌خورد. در آن میان چشمم به دونفر افتاد که ظاهر لباس‌شان که بادگیر بود، نشان می‌داد ایرانی هستند. جلوتر رفتم و دستی به‌ شانۀ یکی از آنها زدم. فکر کردم زنده یا مجروح باشند. گفتم: - این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ زود باشید بلند شید بریم، الان عراقیا می‌رسند. متوجه شدم دو نوجوان هستند که به‌شهادت رسیده‌اند. مثل این‌که خیلی باهم دوست بوده‌اند و در آخرین لحظه صورت بر صورت یکدیگر گذاشته‌اند. خیلی دوست داشتم ببرم‌شان عقب، ولی کاری از دستم برنمی‌آمد. دشمن به‌دنبال ما درحال پیش‌روی بود. سعی کردم آنان را حرکت دهم، ولی جنازه‌ها سنگین بودند. بغض گلویم را گرفت. دقایق کوتاهی که بالای سرشان بودم، شروع کردم با خودم کلنجار رفتن: آه‌ خدا، کاشکی‌ یه‌ قدرتی‌ بهم می‌دادی‌ تا بتونم‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌. اگه‌ این‌ کار رو می‌کردی‌ خیلی‌ خوب‌ بود. اگه‌ همون‌ دو ساعت‌ پیش‌، وقتی‌ با بچه‌ها می‌رفتیم‌ عقب‌، خودم رو بهشون‌ می‌رسوندم‌ و قضیه‌ رو می‌گفتم‌، الان‌ اینا این‌جا نبودند‌.. چقدر آروم‌ کنار همدیگه‌ دراز کشیدن‌. اول‌ که‌ دیدم‌شون‌، خیلی‌ جاخوردم‌. خب‌ عجیب‌ هم‌ بود. دونفر که‌ پایین‌ خاکریز دراز کشیدن‌ و صورتاشون رو چسبوندن‌ به‌ هم‌. خشکم‌ زد. کاشکی‌ روش رو برنگردونده‌ بودم‌. خون‌ِ خالی‌ بود. مثل‌ این‌که‌ تیر به‌ گلوش‌ خورده‌ بود و خون‌ از حلقش‌ زده‌ بود بیرون‌. ولی‌ اون ‌یکی انگار‌ دیرتر شهید شده‌ بود که‌ تونسته‌ بود خودش رو به‌ این‌ برسونه‌ و صورتش رو ببوسه‌. چشماش‌ که‌ داغون‌ شده‌، چه‌‌ جوری‌ این رو پیدا کرده‌؟ اونم‌ توی تاریکی‌ شب‌ که‌ ستاره‌هاش‌ خمپاره‌ و تیره‌. خوش‌ به‌ حال‌شون‌. حتماً خیلی‌ باهم جور بود‌ه‌اند‌. اصلا شاید برادر بودند‌. قیافه‌هاشون‌ که‌ می‌خوره‌. انگار اون‌ یکی‌، دو سال‌ بیش‌تر از این‌ نداشته‌ باشه‌. حالا چه‌جوری‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌؟ من‌ که‌ قدرتش رو ندارم‌. تازه اگر هم ‌بتونم‌، یکی‌ رو می‌برم‌ عقب‌. اون‌ یکی‌ دیگه‌ چی‌؟ نمی‌شه‌ که‌ همین‌جوری‌ ولش‌ کنم‌ و برم‌. اینا که‌ این‌جوری‌ همدیگه رو دوست‌ داشتن و این‌قدر به‌ هم‌ علاقه‌ داشتند‌ که‌ صورت‌ به‌ صورت‌ هم‌ شهید شدند‌، مگه‌ من ‌می‌تونم‌ جداشون‌ کنم‌؟ خدایا، خودت‌ یه‌ قدرتی ‌بده‌ تا هر دوی‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌. از همون‌ اول‌ که‌ از خاکریز زدیم‌ بالا، هی ‌به‌ خودم‌ گفتم‌ از بچه‌ها عقب‌ نیفتم‌‌‌. هوا هم‌ که‌ داره‌ روشن‌ می‌شه‌. حالا چی‌کار کنم‌؟ گیج‌ موندم‌. خدایا خودت‌ یه‌ کاری‌ بکن‌. از من‌ که‌ دیگه‌ کاری‌ ساخته‌ نیست‌. حتی‌ فرصت ‌ندارم‌ که‌ روشون‌ خاک‌ بریزم‌. اگه‌ این‌جا بمونند‌ که‌ مفقود می‌شن‌. عین ‌بچه‌های‌ دستۀ یک‌. خدابیامرزا چقدم‌ سنگینن‌. نمی‌شه‌ هیچ‌کدوم‌شون رو تکون‌ داد؛ هر دو تاشون‌ عین‌ هَم و هم‌وزن‌ هم‌. چقدرم‌ قشنگن‌. عین‌ دوتا برگ‌ سرخ‌ گل‌ لاله‌ که‌ از شاخه‌ جداشون‌ کرده‌ باشند‌ و گذاشته باشندشون کنار آتیش‌. سرخ‌ سرخ؛ عینهو خون‌. خون‌ چیه؟ مثل‌ یه‌ تیکه‌ خورشید. اصلا شده‌ان مثل‌ خود آفتاب‌. همین‌ بادگیر و سربند سبزشون‌ نشون‌ می‌ده‌ که‌ بسیجی‌ هستند وگرنه‌ منم‌ نمی‌شناختم‌شون‌. اون‌قدر جنازۀ عراقی‌ ریخته‌ این‌جا که‌ معلوم‌ نیست‌ چه‌ خبر بوده‌. حتماً بدجوری‌ درگیر بودن‌. نمی دونم توی 34 ساله گذشته، کسی تونست اونا رو پیدا کنه و بیاره عقب؟! نقل از کتاب: از معراج برگشتگان نوشته: حمید داودآبادی @hdavodabadi ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📹 حتما ببینید| بچه‌ها! آقا آماده باش داده؛ برای مأموریت خودتو آماده کردی؟ 🎙 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📌 آنچه نزد خداست جز با دعا به دست نمی‌آید! 🔸امام صادق (ع): بسيار دعا كن؛ زيرا دعا كليد هر رحمتى است و مايۀ روا شدن هر حاجتى، و آنچه نزد خداست جز با دعا به دست نمی‌آيد. هيچ درى نيست كه «بسيار كوبيده» شود، مگر آن كه به زودى به روى كوبندۀ در باز گردد. 🔸أكثِرْ مِن الدُّعاءِ، فإنّهُ مفتاحُ كلِّ رحمةٍ، ونجاحُ كلِّ حاجةٍ، ولا يُنالُ ما عِندَ اللَّهِ إلّا بالدُّعاءِ، وليسَ بابٌ يَكثُرُ قَرعُهُ إلّايُوشِكُ أنْ يُفتَحَ لِصاحِبِهِ. 🔻کافی، جلد۲، ص۴۷۰ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 گریه‌های جانسوز که صبح دیروز همسر باردار و فرزندان دوقلوش رو از دست داد. خدا صبرشون بده ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 گریه‌های جانسوز #طلبه_جهادی که صبح دیروز همسر باردار و فرزندان دوقلوش رو از دست داد. خدا صبرشو
💔 عکسی از یکی از طلبه‌های جهادگری که در روزهای اخیر مشغول کمک و خدمت به بیماران در یکی از بیمارستان‌های قم بود و همسر باردارش در آی‌سی‌یوی همان بیمارستان بستری بوده، از دنیا رفته است😔😔هم خودش و هم نوزادش که هرگز متولد نشد حالا رفته است یک گوشه خلوت را پیدا کرده و آرام گریه می کند تا روحیه بقیه مریض‌ها خراب نشود...😭💔 دفعه بعد که کسی گفت جهادی‌ها ریاکارند یا بابت کارشان پول می‌گیرند این عکس را نشان دهید تا بگویند هزینه این لحظات چه‌قدر است⁉️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سپهبد سلیمانی در کاخ تدمر پس از پیروزی بر داعش: انا لله و انا الیه راجعون ... 💞 @aah3noghte💞
💔 رسم است هنگامی که دشمن هل من مبارز می طلبد، فرمانده، جسورترین و با هوش ترین سربازانش را به میدان می فرستد... جای ترسوها و بی عرضه ها نیست... 😏 ... 💞 @aah3noghte💞
981223-Panahian-PayameFetnehayeJahaniAkharoZaman-18k.mp3
9.7M
💔 🎙صوت سخنرانی علیرضا پناهیان با موضوع "پیام فتنه‌های جهانی آخرالزمان" 📅 یک جلسه | ۹۸/۱۲/۲۳ 🕌 آستان مقدس امامزاده عبدالله شهرری ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آنـکہ‌هنوز‌اسیـر‌تعلقات‌ودلبستہ‌ۍ عـادات‌است کجـا‌میتواند‌بـال‌درفضاۍ عالم‌قدس‌بگشاید؟! 🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 با پیله کردن، عاقبت پروانه خواهم شد🦋 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 الهی؛ هیچ قلبی بدون شهادت، از کار نیفته... ... 💕 @aah3noghte💕
Shab19Ramazan1397[05].mp3
14.11M
💔 🎙خیلی دلم گرفته... (مناجات با خدا) بانوای: حاج میثم مطیعی یک عده با چه شوقی، حاجاتشان روا شد من ... خیلی دلم گرفته ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نگران نباشید دست ما را مےگیرند.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 می‌گفت : از خدا خواستم بدنم حتــی یڪ وجب از خاڪ زمین را اشغال نڪند ! آب دجله . . . او را برای همیشه با خود بُرد ۳۱عاشورا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دستنوشته یک شهید برای امام حسین ع این دست نوشته در جیب یکی از شهدایی که در بمباران هوایی آمریکا در عراق شهید شده است، پیدا شد. 👈ترجمه: ای مولای من، رودهای روان بهشتی، جاودانگی و نعمت‌های بی انتهایش را نمی‌خواهم. نه از روی زهد و بی‌نیازیم، بلکه به طمع هر آنچه نیکوتر است نزد تو. ای مولای من، تنها بهشت من همسایگی با اباعبدالله الحسین علیه السلام است. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣6⃣ ماموریت 24 ساعته فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند
✨ بسم الله النور قسمت 9⃣6⃣ مقصد نهایی يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشکوکي ... نه آدم مشکوکي ... مايکل هم کل اطلاعات مالي اون رو زير و رو کرده بود ... به مرور داشت اين فکر توي سرم شکل مي گرفت که یا اين همه سال کار کردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل کرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ... از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ... ترسي که نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه کنم ... آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي که به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. . و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب کنه ... تا حدي که مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همکاري من با اوبران نبود ... حاضر نمي شد درخواستم رو قبول کنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ... چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطه اي بود که مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم که مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش کنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ... همين که بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول کرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي که دبيرستانش رو تهديد مي کنه چيه ... سر پرونده کريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ... چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته کننده بود ... تا اينکه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايکل بود ... - حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ... - خوب که چي؟ ... تعطيلات نزديکه ... - داري چيزي مي خوري؟ ... تا اين رو گفت بيسکوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ... - فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر کردن اوقات بیکاری، خوردنه ... چند لحظه مکث کرد ... - اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطیلات چند روزه ی پیش رو نیست ... غير از بليط هاي پرواز تورنتو ... براي فرداي اون روز، سه تا بليط ديگه هم رزرو کرد ... به اسم خودش، همسرش و دخترش ... یک توقفه ... مقصد نهایی، ايران ... با شنيدن اين اسم دستم شل شد و بقيه بيسکوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو کردم توي جيب کتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ... - شماره پرواز و شرکت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ... تلفن رو که قطع کردم هنوز توي شوک بودم ... داشتم به عقلم شک مي کردم اما اين اتفاق يعني شک من بي دليل نبوده ... عراق*، يه کشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ... اون شايد ثروت زيادي نداشت اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ... علي الخصوص اگه شيعه باشه ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ... نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدرکي عليهش نداشتم اما انگيزه اي که داشت از بين مي رفت دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينکه از کشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ... 10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ... * اشتباه شنیداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسی است. ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 9⃣6⃣ مقصد نهایی يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشکو
✨ بسم الله النور قسمت 0⃣7⃣ تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ... - سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ... دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ... - اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ... و دوباره چند لحظه سکوت ... - شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ... چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ... حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ... - چي شده دنيل؟ ... نفسش از ته چاه در مي اومد ... - ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ... بغض بئاتریس شکست ... - نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ... سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ... نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ... تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ... به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ... دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ... - به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... ... دلم مي خواد مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي و نفس بکشم ... مي خوام بعدي، من رو ببري کربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ... سکوت دنيل هم شکست ... صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.