eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 آرومم میکنی ؟ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِــــي ذَلِكَ تنها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. پس با من چنين كن! فقط تو میتونی آرومم کنی . . . * دعای توصیه شده آقا ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 ویدئویی از غسال‌های خط شکن ۸۰ طلبه خواهر و برادر مشهدی برای غسل و کفن متوفیانی که مبتلا به بوده اند، داوطلبانه و رایگان بصورت جهادی آستین بالا زدند👌 اجرکم عندالله ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا! وقتی به نازدانه های شهدا نگاه می کنم، شرمم می آید که چرا پدران آنها برای به ثمر رساندن این انقلاب الهی، جان خود را فدا کرده اند و به لقاء یار رفتند ولی من بدون هیچ خدمتی به جامعه اسلامی از این دنیای بی بقا رخت بربندم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ای جوانان! این لباس های غربی در روز قیامت به درد شما نمی خورد بلکه در روز قیامت فقط و به درد شما مےخورد... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 بغض و گریه پرستار بخش کرونا بیمارستان امام رضا(ع) مشهد: ۲۳ روزه که بچه هام رو ندیدم؛ یه کم تحمل کنید؛ بشینید توی خونه هاتون؛ دلتون به حال ما بسوزه با باز نشر این ویدئو در صفحات شخصی مان در شبکه های اجتماعی پیام کادر درمانی را به تمام مردم ایران برسانیم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مهربون! چهرهء معصومانه تو را قاب مےکنم تا جای خالےات را کمتر احساس کنم... نوش جانت دیدن محبوب اما... یادی هم از ما کن💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎥 بغض و گریه پرستار بخش کرونا بیمارستان امام رضا(ع) مشهد: ۲۳ روزه که بچه هام رو ندیدم؛ یه کم تح
💔 پروفسور کرمی در گفت‌‌وگو با تسنیم: ‌ کرونا قدرت سرایت فوق‌العاده‌ای دارد تنها راه مهار ویروس ‌ماندن در خانه است‌ استاد دانشگاه علوم پزشکی بقیة‌الله(عج): 🔹اگر راه‌های ورودی به گیلان بسته شود و مردم نیز رعایت کنند و از خانه بیرون نیایند و مدیران اجرایی استان نیز امکانات در خانه ماندن مردم را فراهم کنند ویروس کرونا ۲۵ روزه مهار می‌شود. علائم کرونا بسیار شبیه به علائم سرماخوردگی، آنفلوآنزا و ذات‌الریه است به‌همین دلیل افراد در تشخیص دچار اشتباه می‌شوند اما 85 درصد افراد دارای علائم با ماندن در خانه خوب بهبود پیدا می‌کنند. قدرت سرایت فوق‌العاده بالای ویروس کرونا آن را از سایر ویروس‌ها مانند آنفلوانزا متفاوت کرده است و همین موضوع در شیوع بالای آن نقش بسیار مهمی دارد. وقتی شخص سرفه می‌کند ذرات بسیار ریزی از دهانش خارج می‌شود که همین عامل انتقال ویروس کرونا بوده لذا نیاز است اشخاص دارای علائم حتماً از ماسک استفاده کنند تا زنجیره انتقال ویروس قطع شود. ... 💕 @aah3noghte💞
💔 امان از فراموشی لاله ها! راحت باشیم. خودمان را اذیت نکنیم. نیازی نیست ما به آنها فکر کنیم. همین که آنها به ما فکر می کنند، ما را بس! ده - بیست روز قرنطینۀ خودخواسته ده - بیست روز نشستن در خانه با همه امکانات خوراکی، دیداری، شنیداری، اینور آبی و اونور آبی در کنار خانواده برای گریز از درد و مرض و کرونا خسته ام کرده. کلافه ام. دلم سفر می خواهد. گردش با خانواده. به کوه و دشت زدن با دوستان شنا در دریا و جوجه زدن در جنگلهای آمل. در این ده - بیست روزه، همه جاهایی را که بیست سال است نرفتم، لیست کردم که به محض رفتن کرونا، بروم. می دانستند خیلی خوب می شناختند قبل از این که من و تو بشناسیم گاز خون گاز خردل گاز اعصاب گاز تاول زا گاز خفه کننده موج انفجار سوزش ترکش آتش گلوله و ... کسی به آنها دروغ نگفت گولشان نزدند خوب می دانستند که اگر آنها نروند و تیر و ترکش و گاز را نخورند، کودکان و زنان سرزمینشان ایران، باید طعم زهرآگین آنها را در سایه اشغال بعثیان می چشیدند! هر دفعه که می رفتند جبهه، انتظار همه اینها را داشتند. منّتی بر کسی ندارند سی - چهل سال است این گونه اند آرام و ساکت افتاده بر تخت آسایشگاه مثلا آرمیده اند تا مزاحم زندگی آرام ما نشوند! قرار نیست ما از آنها خبری داشته باشیم قرار نیست بشناسیمشان حتی قرار نیست در این شبها که خیلی محتاج خدا شده ایم برای آنها دعا کنیم! مهم این است که آنها باوجودی که با ریه های شیمیایی شده شان خیلی بیشتر از من و تو در معرض خطر کرونا هستند برای سلامتی و شفای من و شما دعا می کنند! اینها خوب می فهمند دکترها چه زحمتی می کشند خیلی بهتر از همه ما به خدمات و زحمات پرستاران و کادر پزشکی کشور آگاهند نه فقط این یک ماهه که سی - چهل سال است چون فقط دکتر و پرستارها می فهمند اینها چه می کشند! اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا حمید داودآبادی فروردین 1399 ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
💔 بهار آمده همه جا بوی باران بهاری پیچیده همه جا پر شده از بوی خاڪ نم خورده بوی شب بوها... نفس می کشم... عمیق تر من اما در این روزهای فراق، فقط بوی را حس مےکنم من اما هر روز، از بام خانه به سمت امامزاده به تو سلام می دهم و هر شب، چراغ سبز گنبد سمت سلامم را مشخص می کند ... رفیق! مشتی.. حالا که ما نمی تونیم بیاییم، لااقل تو بیا به دیدن ما... حداقل به خوابمان بیا😔 دلمون پوسید... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 عزیزم،اله من... دیروز یه دل سیر با خاک حرف زدم😍 تا تونستم و بنده هات اجازه میدادن نشستم نگاهش کردم😊 اونم منو نگاه میکرداا☺️ اونقدر محجوب نشسته بود و به حرفام گوش میداد که تا حالا هیچ کدوم از بنده هات اینطور برای شنیدن حرفام حوصله به خرج نداده بودن😉 هی دل دادیم و قلوه گرفتیم❤️ خودمونیما چقدر این خاک زیباست😘 چقدرم خوش سروزبونه😜 من جلوش کم آورده بودم.حرف که میزد صدای تو رو می‌شنیدم.نگاهش میکردم چهره ی زیبای تو رو می‌دیدم ازش بوی عطر دلفریب تو رو استشمام میکردم.وااای عزیزم مست شده بودم. اصلاً چی دارم میگم؟مگه میشه تو چیزی بسازی و آدم دیوانش نشه.😍 ممنونم خدا خیلی خوش گذشت❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
"یا من هو الاله و لا یغفر الذنوب سواه.." "ای کسی که معبود است و کسی جز او گناهان را نمی آمرزد.."😍 .... 💕 @aah3noghte💕
💔 بهار..🌸 فقط روییدن گل بر چمنزار نیست⚘ گاه جوانه ای در وجودت دنیایی را بهار میکند.. مواظب جوانه های خوبی ات باش.. خوبی هایت را دست کم نگیر🍃 نمی گویم متکبر باش با خوبی هایت تواضع کن! هر چه که داری نعمت خداست همه ی خوبی هایت.. تجلی کوچکی از خوبی های 💮خداست💮 پس، 🌿وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ🌿 ﻭ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻦ ..😊 .... 💞@aah3noghte💞
💔 جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت از این عالم چه میخواهی، همه عالم به قربانت ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣9⃣ تا آخرین سلول صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت
✨ بسم الله النور قسمت 9⃣9⃣ اشتیاق اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ... هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ... برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ... هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ... از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ... ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ... لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ... نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ... ـ جایی می خواید برید؟ ... سریع منظورم رو فهمید ... ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ... حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ... ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ... بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ... سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ... از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ... ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ... لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ... ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ... با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ... ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ... چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ... هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ... چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ... بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 9⃣9⃣ اشتیاق اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز ر
✨ بسم الله النور قسمت 0⃣0⃣1⃣ مردي در آينه توي راه، مرتضي با من همراه شد ... ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ... ـ هيچي ... با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمي کرد اين همه اشتياق براي همراه شدن، متعلق به کسي بود که هيچ چيز نمي دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ... من در جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا زده بودم ... چند لحظه سکوت کرد ... ـ اين بانوي بزرگواري که ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ... ـ يه خانم؟ ... ناخودآگاه پريدم توي حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينکه تا اون مدت متوجه تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزي که از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ... جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چیز دیگه ای نبود ... و حالا يه خانم؟ ... اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ... چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ... مرتضي کمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتي از اين فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سکوت اون شده بود ... شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ... ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... فاصله اي که ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودي حرم ايستاده بوديم ... چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازکي از اشک مخفي شده بود ... و من محو تصاويري ناشناخته ... حس عجيبي درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که مي گذشت قوي تر مي شد ... جاذبه اي عميق و قوي که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه اي که در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسيعي که نمي فهميدم، کدوم يکي منبع اين جاذبه است ... زمين؟ ... يا آسمان؟ ... نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ... ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه مي کرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمي شنيدم ... صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ... ـ اين صحن به خاطر، آينه کاري هاي مقابل ... به ايوان آينه محشوره ... و نگاهش برگشت روي من ... نگاهي که مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي ... مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ... ـ بقيه رو که بردم داخل و جا پيدا کرديم ... برمي گردم پيش شما که تنها نباشي ... تمام وجودم فرياد مي کشيد ... فرياد مي کشيد من رو هم با خودتون ببريد ... منم مي خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود اونها رو نگاه مي کردم ... اونها از من دور مي شدن ... من، تکيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي که به اون عظمت خيره شده بود ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 0⃣0⃣1⃣ مردي در آينه توي راه، مرتضي با من همراه شد ... ـ
✨ بسم الله النور قسمت 1⃣0⃣1⃣ غبار حال غريبي درون وجودم رو پر کرده بود ... و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه کهنه اي شده بودم که بعد از سال ها کسي اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ... من مونده بودم و خودم ... در برابر بانويي که بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ... و حالي که نمي فهميدم ... به همه چيز فکر مي کردم ... جز اين ... نشسته بودم کنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ... توي حال خودم نبودم که چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک کنم ... تا اينکه دستي روي شانه ام قرار گرفت ... بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ... ـ سلام ... اينجا که نشستيد توي مسيره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ... نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري که با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ... ـ ببخشيد ... نمي دونستم ... هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ... ـ تو انگليسي حرف زدي ... لبخند خاصي روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي که ازشون فاصله مي گرفت اشاره کرد ... ـ باهاتون که فارسي حرف زدن واکنشي نداشتيد ... معقول بود و تعجب من احمقانه ... ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ... ـ من به خداي شما ايمان ندارم ... جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه مي کرد ... سکوتي که سکوت من رو در هم شکست ... ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ... توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا کرد ... جايي که اين بار جلوي دست و پاي کسي نباشم ... ـ اما شبيه افراد بي ايمان نيستي😊 ... نشست روي زمين، کنار من ... ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ... ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ... چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهي که انگار تا اعماق وجودم پيش مي رفت ... سکوت عميقي بين ما حاکم شد ... ديشب با کسي حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ... و حالا کسي از من سوال مي پرسيد که اصلا نمي شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود که در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ... و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ... نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... و بستم شون ... نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ... بين من و اون جوان، فقط يک پاسخ فاصله بود ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. قسمت اول داستان👇👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/12555
💔 +اگرکرونا خوردنی بود مابچه هیئتی ها، بسیجی ها، راهیانِ نوری ها، خادم ها، حاضربودیم بخوریم ولی یک خَش روی مردممون نیوفته... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اسمش را گذاشته اند شهید عطری علتش را که پرسیدم مادرش می‌گفت: از سن تکلیف تا زمان شهادتش نماز شبش ترک نشد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روزی هم خواهد آمد که مےآیی تو و مولای مهربانےها... آن روز، دیر نیست که بساط ظلم این ظالم ها به دست مهدیِ فاطمه برچیده شود... ایستگاه دل❤️ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞