eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 | إن الله يُعطے اصعب المعارڪ لأقوي جنودة | خدا... سخت‌ترین جنگ‌هـا را بہ قوی‌ترین سربازهایش می‌دهد... 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #ماه_گرفتگی قرن🌙 دیگه باید به آقامون، اقتدا کنیم به پویش #من_ماسک_میزنم بپیوندید😷✌️ #فداےسید
💔 ⁉️ نمی‌دانم چقدر آقا رو قبول دارید، اما بدون هیچ‌گونه ادا و اطفاری، وقتی تو تلویزیون دیدم که آقا میگه از بالارفتن آمار غصه‌شون می‌گیره😔 ، هُری دلم ریخت!😢 ما که به حرف آقای وزیر و این و آن گوشمان بدهکار نبود، حوصله ماسک و رعایت و اینجور چیزارم نداشتیم، اما حواسمان هست که آمار فوتی‌هایمان روی ۱۵۰ می‌چرخد؟! جان است! سرمایه‌ی آدمی‌ست! یکبار هم بیشتر نداریمش، حیف است که با کرونای زِپرتی بپرد! بیایید کمی به خودمان سختی بدهیم، بخاطر کادر درمانی‌مان، بخاطر همه‌ی ! چه در و و چه در و ! بخاطر همه‌شان بیاییم رعایت کنیم! ❌من ادعایی ندارم! حرف آقا رو هم شاید یکی به ده‌تا گوش می‌دم، اما آقا که گفتن غصه‌دار میشن، دلم آشوب شد. 👈من از دیروز با خودم عهد کردم که برای دل (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) رعایت کنم و در کوچه و خیابان با رفت‌و‌آمد کنم! تیکه و مسخره های رفقایِ جان هم به جان و دلم! فدای دلِ آقا... بیایین و شماهم بگین فدای دلِ آقا... شما هم بپبوندید به ! . پ.ن: اینم بین خودمون بمونه: باس شه، الکی بهونه دست این کرونای بی‌صاحاب ندین! 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ما که اینقدر دم از عشق به صاحب الزمان میزنیم بیاییم رو تمرین کنیم.از الان حواسمان باشه که دل اماممان رو غصه دار نکنیم.پس قبلش باید یاد بگیریم دل نائب امام رو غصه دار نکنیم. ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🇸🇩فلسطین *🔴رزمایش راکتی حماس🔰* گروه های فلسطینی در غزه شب گذشته دست به تست 24 راکت به سمت دریای مدیترانه زدند، که در نوع خود بی سابقه است. به گفته برخی منابع اسراییلی دوربرد ترین این راکت ها موفق شده به برد 250 کیلومتر دست یابد که در صورت صحت کلیه سرزمین های اشغالی را تحت پوشش قرار خواهد داد. امروز یعنی یازدهم تیرماه قرار بود طرح موسوم به الحاق بخش‌هایی از کرانه باختری آغاز شود با این حال بر اساس آخرین اطلاعات اجرای این طرح با عقب نشینی اسرائیلی ها به تعویق افتاد. حماس اجرای طرح را به مثابه اعلام جنگ دانسته، و با شلیک 24 راکت بنوعی نسبت به اجرای این طرح اخطار و هشدار داده که اجرای این طرح به معنی آغاز درگیری و جنگ بین طرفین خواهد بود و بشدت با آن مخالف است. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #دهه_کرامت 🌟‏کاش دلم شبیه یک فرش فقط، در صحن شما مأوا می‌گرفت...🌿 #اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_ا
خوشا به حال هر آنکس که مبتلای رضاست تمام دار و ندار من از دعای رضاست قسم به نغمهٔ نقاره و صدای اذان دلم مجاور آن گنبدِ طلای رضاست...
💔 یک نگاه و خنده ات ما را همه بیچاره کرد یک نفر هستی ولی دنیای خیلی ها شدی... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞 🍃🍃بار خدایا! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که رحمتت را از من باز میدارد... یا عذابت را بر من فرود می­آورد😭 یا مرا از کرامتت محروم میسازد، یا نعمتت را از من زایل میسازد؛😔 پس بر محمد آل محمد درود فرست و این گونه گناهانم را بر من بیامرز ای بهترین آمرزندگان!.🍃🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حاج قاسم سلیمانی: جهاد در راه خدا تبلور عشق است و مانند درختی که ثمره می‌دهد، جهاد اوج شعله‌ور شدن عشق است که مجاهد به آن دست پیدا می‌کند. ... ... 💞 @aah3noghte💞
4_6043872786315741100.mp3
3.16M
زمین،زمین،بهشت آقارسول!به‌ گوشی..! اینجا ‌بچه‌ها زمین‌گیر شدن پشت ‌معبر.. زانوهاشون ‌زیر بار گناه‌ خم ‌شده دیگه‌ توان ‌ندارن رسول.. ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_26 آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره ها
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد. چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و.. و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف. دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست ( همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.) رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد (بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..) و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..). با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت ( اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد ( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..  گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..). بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزد چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.  (سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست.. فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).  مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..). چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد (بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..) انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_27 از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم.. هستی اش را به چهار میخ میکشم.. مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت ( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. ) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر  نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود.. پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم ( دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟  لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید (سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ). باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم (پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟   جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.  دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم. صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت ( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد. اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من.. انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد ( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد ( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد ( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم.. عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 یه روزی هم میاد که میفهمیم، دلیل این همه حواس پرتی سرِ نماز، از کمی معرفت و شناخت ما به خداست ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 این کلیپ نشان می‌دهد چقدر خانواده‌ی رفسنجانی عادی زندگی کردند😔 بعد از مراسم حرم امام با هلیکوپتر رفتند سد لتیان مشغول قایق سواری وجت‌اسکی! مثل همه‌ی خانواده‌های عادی... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی همسرم شهید کمیل خیلی با محبت بود💟 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من م
💔 با چندتا از خانواده‌های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم.. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارڪ..! بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم دیدم از حمید صدایی در نمیاد.. نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه.. جا خوردم.. گفتم: تو خیلی بی انصافی..! هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو اون‌وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم.. حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی..؟! سرش رو بالا آورد و گفت: فاطمه جان..! به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلا از جبهه برنمی‌گردم..♥️ همسر‌ 💞 ... 💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 والله ، بالله ، تالله از سال ۹۲ تا ۹۹ بیچاره شدیم رفت این نتیجه تَکراره! دلار٢٠ هزار تومان سکه ۸ میلیون و پانصد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من برای شهادت اصرار نمی‌کنم آنقدر کار می‌کنم که لایق شهادت شوم و خدا من را بخرد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روز تولد امام رضا علیه السلام به دنیا آمد همنام دردانه امام رضا علیه السلام بود از مشهد جواز شهادت گرفت و بلاخره باب الجواد، مرادش رو داد... حالا ما موندیم و حسرت بودن کنارِ یه آقا که تو لطف و مهربونی، به ولی نعمتمون و تو جود و سخاوت، شبیه ای روزگـار... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 📚 شهید مجید پازوکی 📝 خدایا هر چه از شهرت فرار کردم، شهرت به سراغم آمد. آیا کسی که از کاروان شهدا جا مانده لیاقت سر بلند کردن دارد.؟ کسی که در دریای معنویت جنگ مردود شده، دیگر روی عرض اندام دارد که بیاید و خاطره بگوید.؟😔😔 ای امام زمان عزیز تو را قسم به خون دوستان شهید از ما بگذر که ما هم برگردیم. همسر عزیزم خداوند با صابران است و این قول قرآن است نه من عاصی. تحمل دوری –کمبودها- زخم زبان‌ها- جز با توسل و توکل جبران نمی‌شود.🙏🙏 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 قدم بےباک تر نِه در حریمِ جانِ مشتاقان... تو صاحب خانه ای! آخِر چرا اینجا نمی آیی؟ 🌸🍃 💞🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥داغ رفتنت همچنان بر دل ما سنگینی میکند . تا به وقت و اخراج آمریکاییها از منطقه ،تا بوقت ظهور امام زمان و رجعت تو یارانت در رکابش ،این غم بزرگ را در دلمان پاسداری میکنیم..‌.‌ ... 💕 @aah3noghte💕