eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 این روزها که می‌گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم اما با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟ ✍ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) قسمت چهارم جنوب ایران🇮🇷 دهه شصت #جبهه های نبرد. عم
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) لشکر ۴۱ثارللّه بود، ما هم بچه های هرمزگان. تیر ماه سال۶۵ بود و ها برای عملیات به نیروی غواص نیاز داشت. ما را خواست و در جلسه ای توجیه کرد. کار سخت بود، نیروی توانمند کم بود، حاجی گفت: _نیاز به تقویت و افزایش گردان غواص داریم و بچه های هرمزگان می توانند.💪 بروید و مقدمات راه اندازی گردان های غواصی را آماده کنید. ما قبول کردیم چون او فرموده بود؛ اما او هم حال ما را می دانست، اول راهیمان کرد مشهد پابوس امام رضا. وقتی برگشتیم آماده بودیم سخت ترین کارها را انجام دهیم و همین هم شد، درخشش گردان ۴۲۲ در عملیات سه ماه بعد. ✨فرمانده که باشی،نیروهایت را می شناسی! نمی گویی:می شود؟می توانی؟ می گویی:انجام بدهید. این خودش بار معنایی خاصی دارد. یعنی شما می توانید.یعنی کار برای مؤمن باز نیست،یک نقطه شروع حرکت است. فرمانده که باشی نیاز نیروهایت را هم می دانی. توکل و توسل رمز شروع امیدوارانه است و رمز پایان سعادت طلبانه! با توکل، نیاز را به نیرو می گوید و او را رهسپار حریم یاری می کند تا با توسل، امر ش را انجام دهد. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بسم رب المهدی «ارواحنا فداه» ۲۷ تیرماه سال ۱۳۶۷ انتشار یک خبر بود که یک جهان را متعجب کرد.... درست زمانی که نیرو هایمان هم در خاک عراق و هم در خاک ایران مانور قدرت میدادند، اتفاقی ناباورانه رخ داد. پذیرش قطعنامه ۵۹۸ ازسوی جمهوری اسلامی ایران..... و این امام یک ملت بود که با صدایی مملو از غم فرمودند: جام زهر را نوشیدم... میدانی چرا؟؟؟؟؟ عده ای از یاران ، دیگر هم پای امام نبودند، به زبان دیگر میدان خالی کردند ؛ در مقابل خواست دشمنان.. بعد ها هم افتخار کردند به اینکه به امام جام زهر را نوشاندند ؛ این را خودشان می گویند... و تاریخ دوباره تکرار شد؛ با برجام نافرجام. هر چند پیشوایمان خوش بین نبودند به مذاکرات اما..... به قول حاج قاسم شهید: به امام خامنه ای «مدظله العالی»هم جام زهر نوشاندند. والله قسم؛ اگر بگذاریم بار دیگر ، حرف آقایمان بر زمین بماند و تاریخ از غربت علی، دوباره بنویسد... سربازیم همه جان به کف برای امامِ عشــق؛ حضرت سید علی خامنه ای«مدظله العالی» به قلم 🖋:sh.g تاریخ پذیرش ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اینا روحانی ام همینطوری کردن تو پاچمون "سد جمال" بصیرت که نداشته باشی، یه مشت بیسواد ِ پیرو حزب باد میشن راهنمات😏 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨«إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَعِيمٍ»✨ 🥀پرهيزگاران در باغهايى و [در] ناز و نعمتند.🧚‍♂ سوره الطور / آیه ۱۷ 
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_55 نمیدانم چرا؟ اما حسام تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و
ابروهایم گره خورد. (میترسم؟ از چی؟ از چایی؟) لبخند رویِ لبش پررنگتر شد (اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم.) سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟ (من از مسلمونا نمیترسم.) دستی به صورتش کشید. لبانش را کمی جمع کرد (از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟) میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟ (نه. من فقط از اون  نفرت دارم) رو به رویم، رو زمین نشست (از نظر من نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه.) راست میگفت. من از خدا میترسیدم. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم. با انگشتان دستش بازی میکرد (گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا) حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود (اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره) شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم) لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم. فنجانِ چای را به سمتم گرفت.نمی دانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه، استکان را از دستش گفتم. لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم؛ مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟ حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد... نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم (پس مادرم چی؟ اونم اینجاست) صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد. اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟ باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد. کدام یک درست بود؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم. کاش دیشب خورشید میمرد  تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند. حالم بدتر از هر روز دیگر بود. میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد. بی رمق از اتاق بیرون رفتم. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟ چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ (از اون صبحونه ی دیروزی میخوام.) سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند (با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم (و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد آن را روی میز گذاشت و درست مثل روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..) پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود؟ خوردم. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا.  کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت.. صدایش بلند شد (پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیه و نگرانی هایِ بی حدش..  خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین. امروز خیلی رنگتون پریده، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود. اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم. ...
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_56 ابروهایم گره خورد. (میترسم؟ از چی؟ از چایی؟) لبخند رویِ لبش پررنگت
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثل همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد (سارا خانووم...) ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم.) نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند. اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن تم.) نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند. اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند. منتظرِ صدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد (نوبت شماست، حالتون خوب نیست؟) با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم. دو مرد دعوایشان بالا گرفت. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند. آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید. ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن.  به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی! ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم. حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم... صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟) نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟ ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت (سرت کن!) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد. مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد (عجله کن.. چته تو؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد. دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد (کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود. من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم... مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد. به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه.. چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم.. بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست @aah3noghte💕
💔 گوگل و اپل «فلسطین» را از نقشه‌ حذف کردند! 🔹با جستجو در نقشه‌های گوگل و اپل دیگری اسم کشور فلسطین یافت نمی‌شود، بلکه تنها اسم رژیم اشغالگر قدس روی نقشه وجود دارد. 🔸وزیر خارجه تشکیلات خودگردان: به دنبال اقدام حقوقی برای پاسخ به حذف نام فلسطین از نقشه‌های گوگل و اپل هستیم. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🔹در این روزگار یتیمی که هر روز غمی تازه آرامشم را نشانه میرود من آهویِ دلم را به رأفت شما آرام میکنم. قبولش می‌کنی حضرت ضامن...؟! ❤️ "یا سریعَ الرّضا، بحقِّ علی بن موسی الرّضا، عجِّل لولیکَ الفرَج..." ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 آدم ست دیگر... وقتی زیاد دلش گرفته باشد دنیایش خاکستری میشود اوضاع اگر بهتر بود، شاید سیاه و سفید شود دنیای یک آدمِ دل گرفته... حالا بیا و درستش کن!... در این دنیای رنگ رنگ، که همه چیز حتی سیاهی ها هم طیف دارند خیلی سخت است غبار خاکستریِ دلگرفتگی بر قلبی بنشیند و آن صاحبدل بیچاره به هفت آسمان برسد... دل خوشیم به یکرنگی رفیق شهیدمان در این دنیای رنگ رنگ در این دنیایی که به چشمم خاکستری ست پژمرده و بی روح است امیدم به نگاه نافذ اوست که جلا دهد رنگ های زندگی ام را و برگرداند به من تمام رنگ هایی را که پاک شدند از زندگی ام مثلا رنگ سرخ شهادت... رنگ سفید دوست داشتن رنگ آبیِ امنیت... و رنگ طلائیِ یک قلب آرام... رفیق! دعامون کن 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ...
💔 💞 يا غنايي عندافتقاري♥️ چه خوش سرود حافظ: «اَلمِنَتُ لله که درِ میکده باز است زان رو که مرا بر در او رویِ نیاز است» الهی درِ خانه حبیبی چون تو هیچگاه به روی کسی بسته نیست. خدایا خودت می‌دانی که همیشه و هر لحظه نیازمند توایم. ثروت هر فقیر تویی، ارباب این بنده حقیر تویی، اول تویی آخر تویی، همه چیزِ منِ سراپا تقصیر تویی. ندار با تو دارا و دارا بی تو ندار است. بنده، تو را که داشته باشد چه ندارد و اگر کسی تورا ندارد، چه دارد؟ خداوندا نیازی نیست روزی برسد که نیازمند تو باشم، من همیشه حتی در اوج بی‌نیازی به تو محتاجم. الهی بگذار همیشه محتاج تو بمانم با دارایی چون تو راضی باشم. مگذار محتاج خلق و نامرد شوم...🤲🏼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 کاش می‌مُردم و نمی‌دیدم لحظه‌ای زیـرِ قبّـه را خلوت قاتل جـانِ من شد این تصویر دورِ شش‌گوشه! کربلا! خلوت... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_پنجم #فرمانده لشکر ۴۱ثارللّه بود، ما هم بچ
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند. اسلحه به دست و باج گیر. از اهالی همان روستاهای اطراف، بیکار و سربه هوا. حاج قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت. چند وجهی کار کرد... چه جنگید، چه کنارشان قرار گرفت، چه تامین شان کرد، چه... اسلحه هارا گرفت و به جایش موتور آب برایشان تهیه کرد تا روی زمین هایشان کشاورزی کنند. ارباب خودشان باشند تا زورگیر! حالا همین ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند. 🍃خیلی افراد می گویند: فایده ندارد، این الوات، آدم نمی شوند. محبت حاج قاسمی میخواهند! درایت، همت و آینده نگریش را! بی راه رفته ها را به راه می آورد، دل گرفته ها را آزاده ... حاج قاسم گفته بود که تمام بی حجاب ها‌، دختران منند... فرزندان حاج قاسم، باید خودشان را شبیه اندیشه پدرشان کنند... آن هم پدری به نام که افتخار فرامرزی است! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️مامورین انگشت، دست و پاهای قطع شده همه را ج
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️جنازه پدربزرگ را که به ما ندادند، پدر هم ۳ـ۴ ماه بیشتر زنده نبود... 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ای بابا چرا اینقدر تجهیزات آمریکایی‌ زود آتیش میگیرن😉 ✍️حالا اشکال نداره برا دستگرمی خوبه، تیک اینم بزنیم بریم بعدی... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 انگار وضع خرابه اپوزیسیون موشک‌هاشون رو به سمت جمهوری اسلامی روانه کرده‌اند تمام شد سقوط کردیم😕😬 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨"انسان برای اُنس با الله خلق شده است."✨ این جمله منو خیلی به فکر فرو برده!🤔 من انسان هستم؟🧐 من اُنس با الله دارم!؟🤔 رابطه ام با الله چجوریاست؟!🤔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 قطعه تصویری اکو لایزری سرود ارثیه زهرا 🎙 همنوایی حاج امیر عباسی و گروه سرود احلی من العسل👌 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_57 هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. با
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام  گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش). یک چشمبند مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم. بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هُلم داد. چند متر گام برداشتن..  بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی.. دستی، چشمبند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم. تصویر مردِ  رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان (خوش اومدی سارا جاان) نفسی راحت کشیدم. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد. بی وقفه چشم چرخاندم (دانیال.. پس دانیال کو؟) رو به رویم زانو زد (صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره) لحنش عجیب بود. چشمانم را ریز کردم (منظورت از حرفی که زدی چیه؟) خندید (چقدر عجولی تو دختر. کم کم همه چیزو میفهمی) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد (از اتفاقی که واست افتاده متاسفم. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده. واقعا حیف شد سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده) صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد (و احمق!) لحن هر دو ترسناک بود. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش؟ اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود) صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟ باورم نمیشد. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم. عثمان، دست صوفی را جدا کرد (هووووی.. چه خبرته رَم میکنی؟  انگار یادت رفته اینجا من رئیسم. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین! بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم. الانم زندست) پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه. صوفی به سمتم آمد (تو پالتوش یه ردیاب بود. اونو خوب چک کردین؟) با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد. درد نفسم را تند کرده بود. با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم (احمق. این چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام) درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام! غرق در خون و بیهوش در گوشه اتاق. قلبم تیر کشید... اینان از کفتار هم بدتر بودند. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد (من کارمو بلدم. اینجام نیومدیم  واسه تفریح. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم ولی زیادی بد قِلقِ. خب بچه ها هم حوصله شون سر رفت) باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد.. صوفی در چشمانم زل زد (دعا کن دانیال کله خری نکنه.) در را با ضرب بست. حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_58 دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. ا
درد، طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردمک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند  شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام! من میترسم) لبخند زد. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره؟ دانیال کجاست؟) و در جواب، باز هم فقط لبخند زد. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود (طاقت بیار... همه چیز تموم میشه. من هنوز سر قولم هستم، نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته) فریاد زدم (بگو! بگو تو کی هستی؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟ برادرم کجاست..؟) لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن) منظورش را نفهمیدم. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم (درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست؟) صدایِ بی حال حسام را شنیدم (آرووم باش.. همه چی درست میشه) دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفی؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود صوفیِ مظلوم، ظالم عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد. با موجی کم جان، قرآن میخواند. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت. دردم از بین نرفت اما کم شد. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه! ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟) حسام خندید (شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه) عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد (باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خونه ش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره! مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه) چرخی به دورم زد باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد. دو زانو روبه رویِ حسام نشست (اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رو از مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه ش میکنم تا دانیال خودشو برسونه. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره. خب.. نظرت چیه؟) قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد (فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟ شهرِ هِرته؟) آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟ جریان رابط چه بود؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد. گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرد (با ما بازی نکن. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران! من اون دانیالِ آشغالو میخوام. خودِ خودشو) و باز حسام خندید ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله : پـیش از آنڪه مرگـ فرا رسـد آمـاده آن باش... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شرط اوݪ قدم آن است.... ڪہ باشے... 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 👈صدور حکم زندگی توسط ❗️ اون طلبه مظلوم همدانی که به لطف رهنمودهای شما، در خونش غلطید شامل حکم زیبای زندگی نمی شد؟ شیر خشک های آلوده را که از یاد نبرده اید؟ لابد آن هم مدل جدید شما برای صدور حکم زندگی برای نوزادان بیگناه بود!! ✍"حمیدرضا ابراهیمی" ... 💞 @aah3noghte💞