💔
😷 کادر درمان:
🆗خستهایم از مردمی که:
✅دغدغه شبهای ما هستند؛
☑️و ما دغدغه آنها نیستیم!
🌄 چهره ای تامل برانگیز از کادر درمان
#کرونا
#سلامت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هیئتتَمآمشُدهَمہِرفتَندوتوهَنوز
بالآیتَلنِشَستہِایوخونگریہمیکُنے !
#یآزِینَب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
یکی از بچه های گردان آب قمقمه اش رو داشت خالی میکرد . . .
فریاد زدم:
ما تو این عملیات کلی باید پیاده بریم!
با یه بغضی آرام گفت:
حاجی خب میخواستین رمز عملیات رو نذارین #یااباالفضلالعباسع |🌱••
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
ای خوش آن مستـــ
که گـر میکدههـا بسته شوند
شهـر را در پی یك جام به هم میریزد ...
#روضهخواندورهگردعـاشق❤️
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مادرم زهرا.سلاماللهعلیها. :
خسته نباشید
مزدتونه که اربعین کربلا باشین..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 ♨️کتاب پدر، عشق و پسر ⭕️این کتاب اثری از سید مهدی شجاعی است که در آن فرازهایی از
💔
#معرفی_کتاب
استقبال از کتابهایی دربارهی شهید «دیالمه»✌️
«امام؛ ضابطهی حرکت بر صراط مستقیم»،
«صبر؛ ضابطهی حرکت بر صراط مستقیم»
و «انسان خلوت و خلوت انسان»
سه کتاب از مجموعهی 9 جلدی دربارهی شهید «عبدالحمید دیالمه» است که چاپ سوم آنها اخیراً به کوشش نشر معارف در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است.
«انسان در قالب زمان»، «توکل»، «انتظار»، «اسلام و مبارزات ضد امپریالیستی»، «اسلام، قدرت بزرگ فردا» و... از دیگر عناوین این مجموعهاند که به چاپ رسیدهاند.
نشر معارف با هدف معرفی اندیشهها و آرای شهید «عبدالحمید دیالمه» اقدام به انتشار مجموعهای شامل سخنرانیهای این شهید کرده است.
این مباحث که پیش از انقلاب در سالهای 52 تا 56 در جمعهای کوچک دانشجویی آغاز شد، در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با مساعدشدن شرایط و فراهمآمدن فرصت، گستردهتر شد و جنبهی عمومی به خود یافت.
قرار است عناوین دیگری نیز با همکاری مرکز نشر و آثار اندیشههای این شهید بزرگوار به زودی در دسترس علاقهمندان قرار گیرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه همان کسی بود که در وصف خودش گفته بود: "جُرم من اینست که حرفهایم را زودتر از زمان مےزنم"!
عاقبت نیز به دست منافقان کوردل به شهادت رسید
مسیحای من❤️
در اطاعت و به عشق آسدعلی کتاب بخونیم، ثوابم ببریم😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
رفیق اونیہ ڪہ ما را بہ امام حسین(ع) برسونہ ؛
بقیہ اش بازیہ ...
دستت رو بذار تو دست اونی که رسیده
چشیده
و حالا...
دستشو باز کرده تا تو رو برسونه به ارباب
به بهشت..
دستشو پس نزن...
#شهید_جواد_محمدی
#تلنگر
#استوری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
أنا لا أنسي اياديَكَ عندي
و سَترك عليَّ في دارالدنيا
من محبت هایت را فراموش نمیکنم
و فراموش نمیکنم پرده پوشی هایت را در دنیا
مناجات ابوحمزه ثمالی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#حسینجانم
چه داند آنکه ندارد خـبر ز عالم عشق
که با خـیال تو بودن چه عالـمی دارد
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #حسینجانم چه داند آنکه ندارد خـبر ز عالم عشق که با خـیال تو بودن چه عالـمی دارد #ما_ملت_اما
شدهامزاروپریشان
نظرےڪنمـــولا !!
ڪہفقطدیدن؛
#ششگوشه
بهدلڪمدارم ...✋🏻💔
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_دوم قاسم سلیمانی به محض بازگشت از مهاباد به ریاست پادگان قدس سپاه در کرمان منصوب شد. با ح
💔
سال ۱۳۷۹، حضرت آیتالله خامنهای، فرماندهی کل قوا، سلیمانی را به تهران فراخواند و مسئولیت سپاه قدس را به او سپرد.
مسئولیتی که قاسم سلیمانی را به کابوسی در ذهن آمریکاییها بدل ساخت. کابوسی که اگر دستشان برسد، خیلی زود، همچون عماد مغنیه ترورش خواهند کرد!
کابوسی که همان قدر که غربیها را میترساند، به جان ما، غروری مقدس میریزد.
قاسم سلیمانی، فرماندهی با صلابت، با موهایی جوگندمی و بدنی لاغر و صورتی آفتاب سوخته و نگاهی محجوب و آرام. فرماندهی که در میان هم ولایتی هایش و در مراسم و مجالسشان، خیلی خاکی و خودمانی حضور دارد.
فرماندهی که اگر لباس نظامی تنش نباشد، کسی حدس هم نخواهد زد که او یک فرمانده نظامی است. فرماندهی که در خارج از مرزهای جمهوری اسلامی، بسیار شناخته شدهتر از داخل مرزهاست.
انتصاب سردار سلیمانی به فرماندهی نیروی قدس همزمان با قدرت گرفتن طالبان یک پیشامد محض نبود. او از این رو انتخاب شد که، بومیِ یک منطقه کوهستانی به نام رابر در کرمان بود و با نظام سیاسی جوامع قبیلهای به طور کلی و با جامعه افغانستان بویژه آشنایی نزدیک داشت.
او با تجربهای که از جنگ داخلی کردستان داشت، نیز گزینهٔ مناسبی بود، چون بنا بود در افغانستانِ عصر طالبان که درگیر جنگهای داخلی بود وارد عمل شود.
از همه مهمتر اینکه سردار سلیمانی در هشت سال جنگ با عراق و نیز مبارزه با باندهای مواد مخدر در مناطق مرزی ایران و افغانستان تا پیش از انتصابش به فرماندهی سپاه قدس تجربهٔ بی مانندی اندوخته بود
#ادامه_دارد
📚 #نرمافزارمدافعانحرم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
@aah3noghte
💔
「 ماسڪ زدن در هیئت عبادت است . . .🚫☝️🏻」
#استادانصاریان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
همین حوالی اند؛
شِمرهایی که ستم میکنند،
حسین هایی که قربانی میشوند،
و مختارهایی که دیر میرسند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
قوام و حیاتِ نهضتِ ما
در خونِشهید است :)
#مرتضی_آوینی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#شهید_قدیر_سرلک:
کاش وصیت شهدا که قاب اتاق های ما را اشغال کرده؛
دل هایمان را اشغال می کرد....
کاش صحبتهای ولی امر مسلمین،که سر لوحه ی روز مره یمان شده؛
سر لوحه ی اعمالمان میشد.
کاش دل حضرت زهرا (سلام الله علیها) با اعمال ما خون نمی شد.
کاش مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فاطمه (سلام الله علیها) با اعمال تا ظهورش به تأخیر نمی افتاد.
نمی دانم تبریک ما برای سالروز زمینی شدن تو، به گوشَت می رسد یا نه؟
ولی این را خوب میدانم؛
اگر قرار حـَیْ را معنا کنم، شهدا میشوند تفسیر جاودانه اش.
اما با دل هایی که فقط دم از مرام شما میزنند و دریغ از خرده ای معرفت شهدایی که در وجودشان رشد کرده باشد،
مگر می شود رسید به شهیدانی که دنیا برایشان دنیا نبود
قفسی بود بسی، کوچکتر از روح بزرگشان
تو ای شهید
خوب طعم سربازی خالصانه را چشیده ای و ما فقط خودمان را سرگرم واژه ها کردیم و دلخوشیم به آنها.
می گوییم:
«جانم فدای رهبر » اما؛
انگار حواسمان نیست ولیِّ مان در مظلومیتی نفسگیر است
که اگر مولایمان غریب نبود،
سرباز ولایت؛
شهید سلیمانی عزیز اینگونه نمی نوشت:
خصوصا این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛
[خامنه ای عزیز را عزیز جانِ خود بدانید. حرمت او را حرمت مقدسات بدانید.]
یا هر جمعه تسبیح در دست وِرد زبانمان است:
«اللهم عجل لولیک الفرج»
اما قدمی برداشته ای؟
گناهی را به خاطر صاحب زمانمان ترک کرده ایم؟
یا اصلا برای سربازی آماده ایم؟
ای رفیق!
میدانم که از مرام و مسلکتان فاصله ای داریم به اندازه؛
شهادت و مُردن.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
لحظاتی دلنشین از ديدار پدر شهيد بادپا با رهبرمعظم انقلاب، وقتی همه چیزت را فدای ولایت میکنی .
▪️انا لله و انا الیه راجعون
پدر سردار شهید حاج حسین بادپا به فرزند شهیدش پیوست
حاج محمد عظیم زاده(بادپا) پدر گرانقدر سردار شهید مدافع حرم حاج حسین بادپا، پس از تحمل دوره ای بیماری و کهولت سن، دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست و امروز در گلزار شهدای رفسنجان آرام گرفت.
🍃🌸سردار شهید حاج حسین بادپا در سال 95 در پی نبرد با تکفیریهای جبهه النصره در بصری الحریر سوریه، به فیض عظیم شهادت نائل آمده و هنوز پیکر این شهید گرانقدر به میهن اسلامی برنگشته است.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
▪️حصر مهدى كروبى از نمايى ديگر!
💬 پهلوانى
▪️روحانی جوری از رفع حصر صحبت میکرد، انگاری شیخ و میر در سیاهچاله زندانی هستند!
این تصویر که از گعدهی خصوصی کروبی درز کرده نشان میدهد که بزرگوار در کاخ ویلاهای شمال تهران مشغول خوشگذرانی شاهانه است.
اینها از فقر مردم محروم سیستان و بیکاری مردم مظلوم خوزستان خبر دارند؟
💬 حاج حیدر
▪️جناب کروبی هستند که ایام سخت و جانکاه حصر را اینگونه در روف گاردن خانه شیخ قدرت علیخانی در جماران میگذرانند..
ای دو صد نفرین بر این تزویر باد!
💬آسید
▪️حالاکه این عکس مثلا از حصر درز کرده یادآوری کنیم از بدهی نقدیشون به ملت ایران:
خسارات اقتصادی فتنه ۸۸: ۱۰۰ میلیارد دلار در ۴سال
البته سودشم طی۱۱ سال محاسبه نشده
مردم از واژههای صلحت نظام، اقتضائات حکومت داری، خویشتنداری و... خسته شدهاند و چشم انتظار#محاکمه_سران_فتنه هستند.
💬 محمد نصوحی
#تلخ_اما_واقعی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ،ـ استاد حضرت امام ـ آمد و گفت:
من از نماز خواندن لذت نمیبرم ،
به برخی از گناهان هم علاقه دارم،آیا ذکری هست که.....
آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت: شما موسیقی حرام گوش میکنی؟
طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.
آیت الله شاه آبادی فرمودند:
ذکر لازم نیست،موسیقی حرام را ترک کنید.
صدای حرام انسان را به گناه علاقمند و در نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم میکند.
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
حدیث قدسی از امام محمد باقر(ع) روایت شده که خداوند میفرماید به عزت و جلال خودم سوگند، بنده من ترجیح نمیدهد، هوایِ منِ خدا را به هوای نفس خودش...
که اگر این کار را بکند؛ من غنای در نفسش ایجاد میکنم.
استاد پناهیان
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ▪️حصر مهدى كروبى از نمايى ديگر! 💬 پهلوانى ▪️روحانی جوری از رفع حصر صحبت میکرد، انگاری شیخ و
💔
الآن که دارم به ابعاد جدیدی
از زندگی بسیار خوب آقایون تو حصر
نگاه میکنم، فک کنم
این ماییم که باید مطالبه کنیم
تا حــــــصر رو بردارن😅
#نه_به_حصـــــــــر_شاهانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی نوشت: سال پیش ماه محرم، حلب بودم؛ کارم نگه داری از بچه های مدافعان حرم بود ام
💔
#عاشقانه_شهدایی
پـــس ازشروع زندگـے مشترکـماݧ💞یـک میهمانے گرفتـیم وعده اے ازاقوام رابہ خانہ مـــاݧ🏠دعوت کردیم
این اولین مهـمانے بودکہ بعداز ازدواج مے گرفتیم وبہ قولے؛هـنـرآشپزے عـروس خانـم مشخص مـے شد😊
اولیـݧ قاشق غـذاراکہ چشیـدم شـورے آݧ حلقم راسوزاند!😖
ازایݧ کہ اولین غذاے میهمانے ام شورشده بود،خیلے خجالت کشیدم😞سفره راکہ پهن کردیم،محمدروبہ مہمان هـاگفت:قبل ازاینکہ غذاروبخورید،بایدبگویم این غذادست پخت داماداست☺️
البتہ بایدببخشیدکہ کمے شورشده اسـت😐آݧ وقت کمے نان پنرسرسفره آوردوباخنده ادامہ داد:البتہ اگہ دست پختم رانمے توانید،بخورید،نان وپنیرهم پیـدامے شـود😉💚
#شهید_سیدمحمدعلی_عقیلی
#عشق_آسمونی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
برای اولینبار منتشر شد
🚨نامه جانکاه حاج قاسم خطاب به یارهمیشگی خود شهید پورجعفری:
قول میدهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم
🔹بیست سال اخیر، پیوسته مراقبت کردی که تمام وقت من صرف اسلام و جهاد شود و اجازه ندادی وقت من بیهوده هدر رود.
🔹️ خدا میداند با هریک از آنها که از دست دادهام چه بر من گذشت؛ همیشه نگران بودم تو را هم از دست بدهم.
🔹من همه عزیزانم را از دست داده ام و عزادار ابدی آنها هستم، لحظه ای نمی توانم بدون آنها شاد باشم. هر وقت خواستم زندگی کنم، یک صف طولانی از دوستان شهیدم که همراهم بودند، مثل پروانه دورم چرخیدند و جلو چشمم هستند.
🔹️ حسین عزیزم! اجازه نده روزمرگی روزانه و دنیا یاد دوستان شهیدت را از یادت ببرد. یاد حسین اسدی، یاد حسین نصرالهی، یاد احمد سلیمانی، یاد حسین بادپا، یاد که را بگویم و چند نفر را بجویم؟ چرا که فراموشی آنها حتما
فراموشی خداوند سبحان، است.
#حاجقاسم
#شهید_پورجعفری
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞