eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 و چه خوش فرمود: مراقب اون گوشه گوشه های دلـــ💔ـــتون که خالیه باشین⚡️ نکنه نکنه نکنه با پــُـر بشه‼️ خوب مےگفت... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سزای چشمی که به نامحرم بیوفته همینه...😔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 داش ابرام آلرژی داشت🤧 -خاطره‌ای‌از‌همرزم شھید : رفتم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. دیدم هر لحظه سوزنی را بھ پشت چشمش میزند! گفتم چیکار میکنی داش ابرام؟ تا متوجه من شد از جا پرید و گفت: هیچی، چیزی نیست! گفتم باید بگی برای چی سوزن زدی تو صورتت! مکثی کرد و خیلی آهسته گفت : سزای چشمی که بھ بیفته همینه ... ! ابراهیم بھ زن نامحرم آلرژی داشت! حتی براۍ صحبت با زن نامحرم (بستگانش) سرش را بالا نمیگرفت... ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 اگه بنا بود جلوی 😏 باشی🌈 که چادر ▪️ به تو نمیرسید‼️😔 پ.ن گاهی فراموش میکنیم قراره با این چادر، زیبایی ها بشن!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدا نکند که زدن و کردن به برایتان عادی شود! پناه می برم به از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردم شود🔥 سالروزولادت ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... #زمستان از راه رسید همان فصلی که پیامبر رحمت #بهار مومنان خواندنش همان فصلی که از راه رس
💔 ... راه هایی برای شدن به ..👇🏻 . 1_ نگاه به نکن ؛ زیرا هر نگاه به نامحرم😡 ، شهادت را 6 ماه به عقب می اندازد...😱 2_ سعی کن دعای توسل ات هرگز ترک نشود...😍 3_ هرگز نگذار نام تو شود ؛ زیرا انسان فقط یک بار مشهور خواهد شد🤩 ، اگر در دنیا مشهور شوی ، در آخرت مشهور نخواهی شد... 😔 4_ هیچ وقت سر پدر و مادرتان بلند صحبت نکن...😇 5_ پشت سر رفیق‌تان نکنید...😳 6_ نماز اول وقت‌تان ترک نشود...😢 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 نه اینکه حواسش به فامیل باشد، نه. #جواد میگشت ببیند کی مشکل دارد تا #کمکش کند. اصلا سرش درد میکرد
💔 قرار شد برای برویم حلقه بخریم، گفته بود من به دست زن نگاه نمیکنم ببینم کدام حلقه بیشتر به دستش می آید! بعد از خوانده شدن خطبه عقد، برای آقایان چای و شیرینی بردم، آمدند سینی را بگیرند، این بار بودیم و او خیلی راحت زُل زد توی چشمهایم؛ بعد گفت و خندید.... اولین خنده ی قشنگش را اینجا دیدم.❣ راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 یک روز گیر داد که انگشترش را توی انگشتم کنم تا ببیند عقیق توی دست من چه شکلی می شود. مرتب هم انگ
💔 یکی دوباری گفتم برای خرید جهاز همراهمان نمی آیی؟ گفت: اگر راحتی من را میخواهی، بگذار من بازار نیایم." می دانستم که بازار خوشش نمی آید؛ می‌گفت: توی بازار، مردم حدّ و را رعایت نمی‌کنند." ولی برای خرید وسایل بزرگ، می آمد کمک... مرتب می‌گفت: "هر چه تر بهتر، فقط در حدی که زندگی مان را با آن کنیم. فعلا که میتوانیم روی زمین بشینیم پس مبل نخرید. هر وقت لازم شد خودمان می‌خریم. راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 برای صد در صد رفته بود سوریه #شهادت🥀 #شهید_جواد_محمدی #تصویربازشود #روز_جانباز #آھ_اے_شھادت...
💔 قرارمان این بود که شب، بعد از مراسم عروسی، با ماشین ساده‌ای برویم تا خانه خودمان، گفتیم ماشین را گل نزنیم اما دخترهای فامیل قبول نکردند. آقا جواد گفت پس شیشه‌ی جلوی عروس را کامل گل بزنید. این طوری هم ماشین را گل زده بودند، هم جلوی دید گرفته می‌شد. به فامیل هم تاکید کرده بود دنبال ماشین عروس نیایند. می‌گفت می‌آیند بوق می‌زنند و مزاحم استراحت مردم می‌شوند. راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 معمولا مهمانی هایمان ساده بود، آقاجواد می گفت: "مهمانی خانه ی ما برنج است و یک مدل خورشت". حتی دو
💔 در مهمانی ها دوست داشت زن و مرد از هم جدا باشند، می‌گفت: "برای من سخت است با سر یک سفره بنشینم." راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞