💔
علی که دید، ولـی کاش بعد از این دیگر
میان شعله نبیند کسی نگارش را ... !
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ
بیایید باهم حرف بزنیم...
#یک_حبه_نور
💔
به عکسِ گنبدت که مینگرم
چشمهایَم
زیارت نامه خوان میشوند.
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تلاوت سوره القارعه🌻
به همراه معنی🍃
شهید شو 🌷
💔 تلاوت سوره القارعه🌻 به همراه معنی🍃
.
.
فضیلت و خواص سوره قارعه
قارعه یکصد و یکمین سوره قران کریم که مکی است و 11 آیه دارد.
محتوای این سوره درباره قیامت و سختی های ان است و از سوره هایی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: مرا پیر کرده است.
امام باقر علیه السلام در فضیلت این سوره فرمودند: هر کس سوره قارعه را قرائت کند و آن را استمرار بخشد خداوند عزیز و جلیل او را از فتنه دجال و ایمان آوردن به او در امان می دارد و نیز از گرفتارشدن در آتش جهنم نگاه می دارد.
از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقل شده است: هر کس که این سوره را قرائت نماید در روز قیامت ترازوی حسنات او سنگین می شود.
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهاردهم قرآن و فضائل آن کِتابُ اللهِ النّاطِقُ و القُرآنُ الصّادقُ وَ ا
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_پانزدهم
آثار برخی از معارف و احکام
فَجَعَلَ الله الایمانَ تَطهیراََ لَکُم مِنَ الشِّرکِ
خداوند ایمان را برای پاکی شما از شرک قرارداد، یعنی اثر ایمان، پاک شدن دلها از کثافات است. به عبارت دیگر ایمان، نور و شرک ،ظلمت است.
وَالصّلاةَ تَزنیها لَکُم عَنِ الکِبرِ
و نماز ، شما را از کبر منزّه می کند، چرا؟ چون سراسر نماز کُرنش است.ابتدای نماز می گویی: الله اکبر، یعنی او بزرگ است و همه کوچکند و خودت کوچکتر از همه، رکوع و سجده و همهی اعمال و گفتار نماز حاکی از اقرار به نقص و کوچکی انسان در مقابل عظمت خداوند است.
وَالزّکاةَ تَزکِیةََ لِلنَّفسِ وَ نَماءََ فِی الرِّزقِ
و زکات را قرار داد تا نفس، از آلودگی پاک شود و روزی،وسعت یابد.زیبایی این بحث با هم بودن این دو معنا با یکدیگر است، یعنی به مال دنیا تعلّق نداشته باش، نه اینکه اصلا مال دنیا نداشته باش، بلکه به آن تعلق پیدا نکن! در این صورت، از طرفی زکات میدهی، از طرف دیگر وسعت در رزق می یابی.
وَالصّیامَ تَثبِیتاََ للِاِخلاصِ
و روزه را برای تثبیت اخلاص قرار داد.
در میان جمیع اعمالی که انسان برای خدا و قربةالی الله انجام می دهد یک عمل عبادی وجود دارد که هیچ مظهری ندارد و انسان می تواند آن را مخلصاََلله یعنی فقط برای خدا انجام دهد به طوری که هیچ کس نفهمد و آن عمل روزه است. اعمال دیگر هر یک نشانه و اثر ظاهری دارند که دیگران از آن باخبر می شوند، اما روزه را فقط آدمی می داند و خدا ، مگر اینکه خود انسان بخواهد به دیگران بگوید که آن بحث دیگری است. پس اثر این عمل ، یعنی روزه همانا تثبیت اخلاص است.
وَالحَجَّ تَشییداََ لِلدِّیِنِ
و حج را برای رفعت دین قرار داد.
حج از نظر باطن، ترک علائقو کوچ کردن انسان می باشد و از نظر ظاهر همان اجتماع عظیمی است که آیین یکتاپرستی و توحیدی را تقویت می کند.
وَالعَدلَ تَنسیقاََ لِلقُلُوبِ
و عدالت را قرار داد برای اینکه دلها به هم وابسته و باهم هماهنگ شوند.
وَطاعَتَنا نظاماََ لِلمِلَّةِ
واطاعت ما اهل بیت را واجب کرد، چون موجب نظم شریعت و ملت می گردد، چرا که همه بر محور یک امام جمع می شوند و اجتماع می کنند.
و امامَتَنا اماناََ ِمنَ الفُرقَةِ
و امامت ما را محوری برای جلوگیری از تفرقه قرار داد. هر جماعتی ، اگر محوری نداشته باشد که همه دور آن محور حرکت کنند ، به تدریج دچار چند دستگی و تفرقه و بالاخره نابودی می شوند .پس امامت را واجب کرد تاهرکسی مدعی رهبری نشود و ملوک الطوایفی که موجب از بین رفتن دین است به وجود نیاید.
وَالجِهادَ عِزاََ لِلاسلامِ وَ ذُلّاََ لِاهلِِ الکُفرِ وَ النِّفاقِ
و جهاد را برای عزت اسلام و ذلّت اهل کفر و نفاق واجب قرار داد.
وَ الصَّبرَ مَعُونَةََ عَلَی استیجابِ الاجرِ
و بردباری را برای استحقاق پاداش قرار داد. شاید منظور پایداری در جهاد باشد.
وَالاَمرَ بِالمَعرُوفِ مَصلَحَةََ لِلعامَّةِ
و امر به معروف را برای مصلحت اجتماعی تعیین کرد تا جامعه به فساد کشیده نشود.
وَ بِرَّ الوالِدَینِ وِقایَةََ مِنَ السَّخَطِ
و نیکی به پدر و مادر را برای مصونیت آدمی از غضب الهی واجب نمود.
وَصِلَةَ الارحامِ مِنسَاةََ فِي العُمرِ وَ مِنماةََ لِلعَدَدِ
و صله رحم را قرار داد که موجب طولانی شدن عمر و وسیله ای برای تکثیر است.
این طبیعی است که وقتی عمرها طولانی شود قهراََ مرگ و میر کم شده و تعداد مسلمانان زیاد می شود. در صدر اسلام هم ازدیاد نسل مسلمین مورد احتیاج بود، چون از نظر عدد در قلّت بودند.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خدایـا...
ما از اینکه عاقبتمون مثل زبیر بشه خیلی
میترسیم :)
خودت کمک کن مثل زبیر نشیم|
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد حامد اجازه میگیرد و کنار نیما می نشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا..
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_یک
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سر برگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه
می شود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری
چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیز ی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛
دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم:
میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و می رود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه،
چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی
داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته می گوید: پس چرا بهم سر نزد؟
- طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و
خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما
ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم ؛چون برای
هردو تون ضرر داره، اما نمی تونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول
کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت
کرده، نه میخواد فراموشت کنه.
پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو
فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه... ابروهام
میریزه... من از الان خودمو مرده حساب میکنم.
- کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست!
پوزخندش کج تر میشود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من
تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که
گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو
اومدی اینجا این حرفا رو میزنی!
دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور میبیند؛
مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده اند و نوجوان هایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمی شناسند.
لبخند میزنم: کی گفته خدا
انقدر بداخلاق و نچسبه؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. ادامه میدهم: خدا بنده هایش که بیشتر دوست
داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟
حرفم را قطع میکند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا!
- میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو
سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعد هم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟ مطمئن باش
خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زنده ای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت
فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری ام راه پیشرفت باشه.سر تکان میدهد: تو دلت خوشه... میدونی حالا حالاها زنده ای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی!
بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم: نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن!
میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟
لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم مینشیند: با کمال میل!
و شماره ام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن.
- چشم! حتما! یا علی!
زیر لب میگوید: فعلا.
کفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد در بشقابش، اما دستش را میگیرم: اول بگو نیما
چی میگفت؟
نگاه مظلومانه ای میکند و میگوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام.
ابرو بالا میاندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همه چی یادتون میره! اول بگو بعد
شام بخور.
با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات!
عمه که خنده اش گرفته، کفگیر را از دست حامد در می آورد و برایم غذا میکشد،
لب و لوچۀ حامد آویزان میشود: پس من؟
عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟
و خودم مشغول خوردن میشوم.
- خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه اس هنوز برای این لیلی و مجنون
بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟
اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون!
شانه بالا میدهم: ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه
خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن.
با سر تایید میکند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هر دوشون سعی
کنن اصلاح بشن.
و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را
میگیرد: وایسا منم کارت دارم!
حامد می نالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود.
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_یک صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سر برگرداند؛ او هم با دیدن من کم
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_دو
عمه با لبخند ملیحی
می گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه
بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟
- نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه.
چشمان حامد گرد میشود و گوش هایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد.
گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره!
خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم
اصلا بعداً دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم
میمیرما!
عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگه ای نیست
انشالله؟!
عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان »چشم« کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به
خوردن، بعد از شام می رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی در خانه
اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه
اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست، وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد می فهمم حالش خوش نیست، گزارشی
پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلویزیون است اما دلش اینجا
نیست، نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟
کنترل را رها میکند و دستش را بین
موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر
کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما
رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار
بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه!
آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف
شده، شب بخیری می گوید و می رود.
یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_دو عمه با لبخند ملیحیمی گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_سه
حامد ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده
است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته...
تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلم ها دیده ام، در خانواده مادر این رسومات، باب نیست،البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛
گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست.
حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد
میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف
زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون می آیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان
تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛
شاد نیستند، ناراحت هم نیستند.
خیلی عادی
مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛
حامد نفس عمیقی میکشد و به
پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید
چند روز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری
از خودم بدم، شایدم برگشتی در کار نباشه...
عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد...
حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این
کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم
گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما میخوام اتمام
حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشونخودشون باید آینده شونو انتخابکنن.
حامد سکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛ نگار
نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس
و قابل احترامه... اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم... نمیدونم
شایدم بخاطر ضعفم باشه...
چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد، اول
رو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا...
نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت این جوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟
حامد سر به زیر می اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی
نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته
گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا میجنگی،
سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره
به فکر کشور خودت باش.
نمی دانم چقدر طول میکشد که حرف های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون، می سوزم، حس میکنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم.
عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خُرد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند.
آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده
باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم
خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت میگوید
که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ
کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از
دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم.
دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین را نگاه میکند، میگوید: صحبتاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو
روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه.
و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی
آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای
نمیماند که چراغی روشنش کند.
حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما
برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید
یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه.
حامد بی رمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش می آید.
مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های
مان را روشن نگه میدارند.....
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
مرام فرمانده محبوب دلها بوسیدن دست سرباز بود....
#انتقام_سخت
#آماده_جنگیم
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#مرد_میدان
#دلتنگ_تو_ایم
#سردار_قاآنی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مرام فرمانده محبوب دلها بوسیدن دست سرباز بود.... #انتقام_سخت #آماده_جنگیم #قاسم_سلیمانی #سرد
💔
خبرآمد که عنابستانی سیلی به سرباز زده؛
قبل از هر طیفی، انقلابیها چنان این عمل را تقبیح کردند که بعد از اثبات، دیگر روی سربلند کردن در جامعه را نداشته باشد‼️
در طرف مقابل وقتی نجفی، میترا استاد را کشت، نه تنها اصلاحطلبان از او تبری نجستند، بلکه تهمت"پرستو بودن"را به مقتوله زدند!😏
#تفاوت
👤 Ali Gholhaki
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (٩٣) وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّور
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(٩۴)قُلْ إِن كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الآَخِرَةُ عِندَ اللّهِ خَالِصَةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُاْ الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ
بگو: اگر سراى آخرت در نزد خداوند مخصوص شماست، نه ساير مردم، پس آرزوى مرگ كنيد، اگر راست مى گوييد.
✅نکته ها:
بنى اسرائيل، ادّعاهاى دروغين و خيال پردازى هاى فراوان داشتند كه برخى از آنها عبارت بود از:
* ما فرزندان و محبوبان خدا هستيم. «نحن ابناء اللّه و احبّائه»
* كسى وارد بهشت نمى شود مگر آنكه يهودى و يا نصرانى باشد. «قالوا لن يدخل الجنّه الاّ من كان هوداً او نصارى»
* آتش دوزخ، جز چند روزى به ما اصابت نمى كند. «لن تمسّنا النّار الاّ ايّاما معدودة»
اين آيه، همه ى اين بافته هاى خيالى وموهومات فكرى آنها را ردّ كرده و مى فرمايد: اگر اين ادّعاهاى شما درست باشد و به اين حرف ها ايمان داشته باشيد، ديگر نبايد از مرگ بترسيد واز آن فرار كنيد، بلكه بايد آرزوى مرگ كنيد تا به بهشت وارد شود!
اولياى خدا، نه تنها از مرگ نمى ترسند، بلكه اشتياق به مرگ نيز دارند. همانگونه كه حضرت على عليه السلام می فرماید: به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ، از علاقه طفل شيرخوار به سينه مادرش بيشتر است.
آرى، بايد بگونه اى زندگى كنيم كه هر لحظه آماده مرگ باشيم.
🔊پیام ها:
- در برابر خيالات و موهومات، با صراحت برخورد كنيد. «قل»
- دامنه ى انحصار ونژادپرستى، تا قيامت كشيده مى شود! «لكم الدار الاخرة خالصة...»
- وجدان، بهترين قاضى است. «إن كانت... فتمنّوا الموت»
- آمادگى براى مرگ، نشانه ى ايمان واقعى و صادقانه است. «فتمنّوا الموت ان كنتم صادقين»
(تفسیر نور)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
◾️نام او آرامِ جان فاطمه است ....
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
کمی طاقت بیاور؛
ما دوباره دستهايمان را
به طلوع آغشته خواهیم کرد
ما دوباره در خانهی بهار
ما دوباره در کوچهی یاس جانی تازه خواهیم یافت 🌱
کمی طاقت بیاور...
- شیماسبحانی
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
باز یه خبر رسید از روضه
بیبی یه گل رو چید از روضه....
میگن شهدا خاص نبودن!
میگن شهدا هم مثه ما آدمای معمولی بودن
حتی گناه میکردن ، گاهی!
قبول...
من از شهدا، #قدیس و #بت نمیسازم
قبول.... شهدا هم گناه میکردند، گاهی
ولی من مطمئنم
شهید #اگر گناهی هم مرتکب شده بود بعد از ملتفت شدن
حتما حتما حتما توبه کرده
و نگذاشته #سیاهی گناه
#سپیدی قلبش را تیره کند!
حواسم به این هم باشد...
گناه شهدا غیر از گناهان ما بوده😏
یاد شهید_علی_بلورچی بخیر... گناهان روزانه اش را می نوشت
مثلا نوشته بود "در نماز صبح زیاد حضور قلب حفظ نشد"
یادم باشد...
شهید شدن، اتفاقی نیس!
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_علی_بلورچی تنهاےتنها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 باز یه خبر رسید از روضه بیبی یه گل رو چید از روضه.... میگن شهدا خاص نبودن! میگن شهدا هم مثه م
آماده شنیدن هر گونه قضاوت حتی ناعادلانه هستم🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
الـهی
آنچه دیدی
سعی و تلاش بنده اتــ
در راه رسیدن به تـو بود♥️
کم ، اندك ، نـاچیز
آنچه خواهم دیـد
لطف و کـرم و مهربانی توستــ
بی اندازه ، بخشنده ، مهربان
الـهی
أنت أنت
و أنا ، أنا
تـو تویی و من
منم
بخشیده ام آنکه کـه بدی ام کرد
تـو چه؟!
#میبخشیام ؟!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
هرچه خراب کردم، دیدم درست کردی
حرف کَرَم تو همهجا ورد زبان است
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
{وَلَا تَحْزَنْ ۖ إِنَّا مُنَجُّوكَ}
نگران نباش نجاتت میدم.
#یک_حبه_نور
شهید شو 🌷
💔 گاهی تکیه کن به یک استکان چای... شاید غصه ها؛ از دهن بی افتند...
💔
سلام صبح تون بخیر
💔
قطعه شهدای عراق در نجف فاصله زیادی تا حرم دارد اما مزار شیخ هادی به حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام خیلی نزدیک است.
قبر شیخ هادی در واقع قبر مادر یکی از دوستان هادی بوده که میخواستند بعد از فوتش او را آنجا دفن کنند.
شیخ هادی خیلی اصرار کرده بود تا توانسته بود مادر دوستش را راضی کند.
چند وقت یک بار بالای سر قبر خودش نماز می خواند، دعا میکرد و روضه میخواند.
او وصیت کرده بود که قبرش را با پارچه مشکی بپوشانند.
وقتی داشتند دفنش میکردند خیلی خدایی شد که یک پارچه مشکی پیدا شد او را در آن پیچاندند.
دفن شیخ هادی با اولین شب ایام فاطمیه مصادف شد.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞