💔
.
| وَ هوَ القاهِرُ فَوق عِبادِه |
و اوستــ کـه قهر و اقتدارش
مافوق بندگانش استــ
#یكحبهنور
|💌|سورهانعامآیه۸
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 |صبح🌱| #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
.
مادرمحضرتزهراستـــــ♥️
سر ِ سجاده ِ سبز ِ تو شده معنا عشق..
چادرتــــــــــ سورهے #مـــاه استــــــــ
بخوان "إنّا" عشق..
.
دستـــــــهاے تو
سرآغاز همه خوبےهاستــــــــ...
مادر اصلا شده تعریف در این مینا: " عشق "
.
تا تو مضمون غزلهاے پر از راز منے...
هم ردیف تو شده قافیه ڪم پیدا " عشق "..
.
آیهے رحمتـــــــــ مایے
نه فقط در قرآن...
ڪه به توراتــــــــــ و زبورے و به یوحنا عشق..
.
همهے عمر؛
نگاه تو دل آرامم ڪرد..
نشده از چشم تو صادر غزلے،
الا " عشق "..
.
هر ڪه پرسید
ڪه تعریف تا از #مادر چیستـــــــ!؟..
همه جا داد زدم با نفسے غَرا " #عشق "
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تاوقتی که #عاشق
رنگے از #معشوق
نگیرد
#عاشق_نیسٺ ... !
و او
ثابٺ کرد اباالفضلیہ ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_سوم در اينجا اشاره به دو نكته است، اوّل: كسانی كه بخواهند دنباله
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_بیست_و_چهارم
* أَلا فی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا
بدانيد كه با اين كار شما در فتنه سقوط كرديد. چه فتنهای از اين بالاتر كه شما مسير اسلام حقيقی را منحرف كرديد، آيا شما میخواستيد جلوی اختلاف را بگيريد؟ شما كه خود ايجاد اختلاف كرديد و یا با این عمل بذر اختلاف و فتنه را کاشتید.
* وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةُ بِالْكافِرينَ
و براستی جهنّم بر كافران احاطه دارد.
حضرت(س) بخوبی از آيۀ قرآن در اينجا استفاده كرده و میفرمايد سردمداران سقيفه مصداق كفر بودهاند و در هنگامی كه مرتكب اين اعمال شدند مؤمن نبودند.
در اينجا لازم است اشاره كنم كه منظور از كافر در اينجا كافر اصطلاحی نيست، زيرا به تعبير ما اينها يك اسلام ظاهری داشتند. امّا در باب مؤمنين روايات زيادی آمده است كه روح مؤمن در زمانی كه او گناه میكند از او مفارقت میكند. حتی در مورد زنا هم اين مطلب آمده كه مؤمن در حال ايمان زنا نمیكند و اگر مرتكب زنا يا گناهان ديگر شد در آن موقع ديگر مؤمن نيست و كافر است، امّا اين كافر با كافر اصطلاحی كه احكام خاصی در فقه دارد تفاوت دارد.
پس اين افراد هم روح ايمان را از دست دادند و كافر شدند، به اين معنا كه گردانندگان سقيفه كه غصب خلافت كرده بودند از ايمان بيرون رفته بودند و چه گناهی بالاتر از غصب خلافت؟
* فَهَيْهٰاتَ مِنْكُمْ
اين كار از شما دور بود. يعنی باور نبود از شما مهاجرين و انصار كه دست به چنين كاری بزنيد و فريب گروهی از شياطين را بخوريد و اهلبیت پيامبر را به كنار بزنيد و تنها بگذاريد.
* وَ كَيْفَ بِكُمْ
و چه شده است شما را كه چنين كرديد، با اين كه از جريانات آگاه بوديد.
* وَ أَنّیٰ تُؤفَكُونَ
و به كدام راه منحرف شدهايد؟ آيا میدانيد كه به كدام سمت شما را سوق دادهاند؟ شايد منظور حضرت اين است كه چرا مردم گول عدۀ معدود و محدودی را خوردند و از مسير حق منحرف شدند؟
* وَ كِتابُ اللّهِ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ
و حال آن كه كتاب خدا بين پشتهای شما بود. بَيْنَ اَظْهُرِكُمْ اصطلاحی است كه در نبردها به كار میبردهاند يعنی آن چيزی كه برای گروهی قداست دارد اطرافش را میگيرند و از آن بخوبی محافظت میكنند تا آسيب نبيند.
اشاره به اين كه قرآن پشتيبان شما بود يا اين كه شما او را در ميان داشتيد و از آن محافظت میكرديد.
حضرت میفرمايد شما قبلاً از قرآن محافظت میكرديد و دستورالعمل از قرآن میگرفتيد پس چه شد كه قرآن را رها كرديد؟ منظور حضرت اين است كه قرآن در مورد امامت و رهبری شرايط كلّی را بيان كرده.
اَفَمَنْ يَهْدی إلَی الْحَقِّ أَنْ يُتَّبِعْ اَمَّنْ لايَهْدی إلاّ أَنْ يُهْدیآيا آن كسی كه هادی مردم است به سوی حق سزاوارتر است كه پيروی شود يا كسی كه خودش هدايت نمیشود مگر اينكه كسی ديگر او را هدايت كند؟ تاريخ شهادت میدهد خودشان هم اقرار دارند كه يكی از سردمداران سقيفه بيش از هفتاد بار در پاسخ به مراجعات میگفت نمیدانم، و میرفت از اميرالمؤمنين(ع) سؤال میكرد. حتی نوشتهاند مكرّر میگفت لَولا عَلی لَهَلَكَ... يعنی اگر علی نبود من هلاك شده بودم، كه علمای عامه هم اين مطلب را ثبت و نقل كرده اند. ادامه دارد.. #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔
آری شهادت زیباست
اما مثلِ مرد پایِ بیرقِ انقلاب ایستادن
از آن زیباتر است
خون دادن برای خمینی زیباست
اما خونِ دݪ خوردن برایِ خامنهای
از آن هم زیباتر است...
[سیدمرتضیآوینی]
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
.
امشب
تمام پسرهای مادرمون فاطمهسلاماللهعلیهـا عیدی میدهند
امـا
#اباالفضلشبیشتر♥️
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_هفت علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_هشت
تعجبم را که میبیند جواب میدهد: راه های میانبر زیادی هست، عمه تون گفتن ناهارتونو بیارم.
و لقمه ای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛ با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا پابرهنه دویدی وسط خلوتم؟
دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنه ام، نمیخورم.
میگوید: کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود.
حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا!
برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم برای حامد تنگ میشود.
-باید بپذیرم معلول حساب میشم، چاره ای نیست، شدم نیمچه آدم!
این حرفها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه میگویم: نقص و کمال آدما به این چیزا نیست.
- این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟
- بازی این اتفاقا رو هم داره.
نفس عمیقی میکشد: ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه!
کمی معترضانه میگویم: لقمه های منو میشمردید؟
- نه... نه... حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم، اینو دادن براتون بیارم.
جواب نمیدهم؛ آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش را میشنوم. میگوید: هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها
خوب نیست، تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه!
- حامد تا حالا آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟
پشت سرم است و فقط صدای خنده اش را می شنوم: نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه میرسه، حتی من که صمیمی ترین دوستشم.
- اگه صمیمی ترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟
فقط صدای نفس کشیدنش می آید.
-اصرارمون برای خبر گرفتن بی فایده ست؛ فقط میدونیم زنده ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛ البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی نمیزنه و دهنش قرصه.
پوزخند دردآلودی میزنم؛ کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت این حرف ها را میزند یا نه؟
با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛ در ابتدای جاده سنگی ام که علی صدایم میزند: اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر میبرمتون...
وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛ خرداد هم زیبا نیست و برایم دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است.
نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و چیزی نمی پرسد ولی من خوب میشناسمش؛
نیما هم گیر داده که برود سوریه!
انگار به همین راحتی ست!
عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه حالیست؟
این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همهمان را آب میکند.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_هشت تعجبم را که میبیند جواب میدهد: راه های میانبر زیادی هست، عمه
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_نه
علی «که خودش هم درگیر درمان دستش است» سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛ اما همه میدانستند این گردش ها حتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است که تمام خانه را برق انداخته ایم؛ سبزیها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم.
علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را می آورد خانه؛ گفت میخواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بی سر و صدا بیاید؛
فقط نیما و مادر آمده اند، با نرگس و نجمه و خانواده شان.
راضیه خانم هم آمده خانه مان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه مان پا بگذارد!
با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را باز کنم، انگار خوابم!
در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود. این دیگر کیست؟
به چهره اش دقیق میشوم؛ حامد است!
بی اختیار میگویم: حامد...!
لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد، خراشها را میشمارم:
یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینیاش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست.
نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟
بخندم یا گریه کنم؟
اشک شوقم جاری میشود و بی توجه به اطرافم، خودم را در آغوشش میاندازم؛ سرم را نوازش میکند:
سلامت کو آبجی خانم؟ تیکه ای، رگباری، چیزی نداری نثارم کنی؟
- خیلی بیمزه ای حامد!
- آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_نه علی «که خودش هم درگیر درمان دستش است» سعی دارد شادمان کند و حت
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق بوسه اش میکنند؛ بوی عید می آید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمان ها بعد از ناهار میروند؛ میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک می آورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛ برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند. با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم: چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا می آورد؛ مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد. خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هر سه مان را هوشیار میکند: خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر! مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود! انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بیخبری و بلاتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛ حامد سر به زیرمی اندازد: شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالاتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند: چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟ میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما روبه اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد: به کجا رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
- اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟ این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟
چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟
قلبم درد میکند؛ عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه گریه کند. حامد خیره شده به برش های کیک نارگیلی.
مادر ادامه میدهد: همین داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند: کدوم ناموس؟ منظورت دختراییه که توی خیابون با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم: مامان!
حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار میایستد و لنگ لنگان میرود به اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛ ظرف کیک ها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ای شهید ...
نگین دعایت در قنوت
برای ما مشڪل گشاست
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_اصغر_پاشاپور♥️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
رُؤحْاللَّهِآمَد
وَشُد
عَصرِجَهادوَمُقٰاوِمَتْ ..💪✌️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
حال و هوای زیارت
نائب الزیاره بودیم
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
چشم زمان و اهل زمین مانده منتظر
شاید که مـادرت کند از ما شفـاعـتی...
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
طرف تو حرم آقا علی بن موسی الرضا قدم میزد، دید لبه ی قالی برگشته. با خودش گفت با پا برش گردونم، بعد گفت نه حرم اربابه، بزار دولا بشم با دست برگردونم. شب تو عالم رویا خواب آقا علی بن موسی الرضا رو دید، امام رضا گفت ما ادب تو رو دیدیم لبه ی قالی ما رو با پا برنگردوندی...
این دستگاه شهدا و دستگاه اهل بیت، دستگاه دقیقیه!
حاج حسین یکتا
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
برکت زندگی از گفتن یک #یازهرا ست
بیمه عمر شدم
مادر سادات... #سلام
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
#روز_مادر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ
زود بیایید بغلم
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
عیدتووووون مبارک😍❤
شهید شو 🌷
💔 #کرامات_شهدا معجزه سه شهید در زنده کردن مادر علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی در خاطره ای
💔
#کرامات_شهدا:
سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم.
یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناس های هزاری زیر طاقچه مان است.
تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
منبع:خاطراتی از همسر شهید_سایت شهید آوینی
#روز_مادر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
.
وقتی رسیدم خونه،
خبر شهادت محمودرضا
بهش رسیده بود.
نشسته بود و اشک میریخت.
مرتب میگفت یوسیفیم گِئتدی
(یوسفم رفت)
یوسف مادر! فردا روز مادره.
روضه نخونم برات..
ـ به روایت برادر
شهید محمورضا بیضایی..
#همین :)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
خدایا!
لا به لای دستهای خواهنده یا توی جهان کلمههای رنگ به رنگ من را بشناس.
هر درازترین دست، دست من، هر گنگترین زبان، زبان من است. توی شلوغی جهان من هم آمدهام.
اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ وَ یَجعَلُکُم خُلَفاءَ الاَرضِ.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕