eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۲۲ بهمن مبارک ... خصوصا برا اونایی که، نه ۱۵ خردادی دیدن نه امام خمینی رو دیدن نه شهدای انقلاب رو ..، ولی از دل و جون عاشق این انقلاب شدن ... 💞 @aah3noghte💞
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم ما را ز هول این شب هجران،نگاه دار... پ.ن:آقا حال و اوضاعمون خوب نیست فقط ظهور شما تسکین دهنده قلب هاست💙 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند...😏 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 -چه خوش گفت شاعر شیرین سخن:) +چی گفت؟! -دلمان یک بغل سیر حرم میخواهد..! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بنمای رخ که خلقی واله شوند و شیدا.... ۲۲ بهمن ۷۹‌ فکه سالروز شهادت سردار شهید حاج علی محمودوند فرمانده بااخلاص گروه تفحص شهدا لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) 💞 @aah3noghte💞
💔 فرزندان با او رابطه ایدئولوژیک دارند؛ نه رابطه ژنتیک!✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
❤️🌻 الوعده وفا✌️ از امشب به یاری خدا می‌خوایم هر شب بابت یکی از نعمتهای خداوند شکرگذاری کنیم تمرین
خوب نوبت شکر گذاری خودمه😍 سلام خداجانم❤️ بهترین جای اتاق خواب من جانمازمه که همیشه پهنه☺️ 🍃عزیزدلم ممنون بابت اون جانماز آبی رنگ زیبا که روی یه جفیه سفید پهن شده😍 با یه تسبیح عقیق سرخ رنگ که همدم و مونس تنهاییه منه💔 جانماز همیشه پهن من دائم بهم یادآوری می‌کنه که تو منو میبینی😌 و این بهههتترین دلخوشیِ زندگی منه☺️ زیبای من😍 ممنون بابت بالشت فوق العاده نرم و زیبایی که شبها مادرم با دستای زحمتکشیدش تیکه تیکه پارچه ها رو با صرف وقت زیاد با سلیقه گری تمام کنار هم چیده تا یه بالشت چهل تیکه برای من بدوزه❤️ بالشتی که هیچ کس نداره جز من،و من هر شب که می‌خوام سرم رو روی این بالشت رویایی بذارم تو رو هم کنار خودم در آغوش میگیرم❤️ 🍃همه کسم،ممنون بابت کمد دیواری جاداری که دارم و هر چیزی که دلم بخواد رو میتونم داخلش جا بدم البته اشکالی نداره که قفلش خراب شده و کلیدم نداره😜 🍃زیبای من ممنون بابت قالی نرم و راحتی که یادگار بابامه،هم اتاقم رو گرم نگه میداره هم زیر پام نرم و راحته و هم همیشه احساس میکنم بابام کنارمه☺️ 🍃 دلبر جانم،ممنون بابت پنجره ی زیبای اتاقم هر چند که پشتش دیواره😉 🍃عشق من،ممنون بابت سقف بالای سرم که بهم یادآوری می‌کنه که من یه خونه ی قشنگ دارم و هنوز دارم زندگی میکنم😉 (خب زلزله بیاد دیگه ندارمش) 🍃آرامش قلبم ممنون بابت ترکهای دیوار که من دلم میخواد همیشه باهاشون حرف بزنم آخه مثل دل بنده هات میمونن که شکسته باشه😔 عزیزم خیلی دوستدارم❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 . سلام رفقااااا😍 به به عجب جایی ببینید چی اوردم براتون✌ تمرین اول؛ زیبایی هاش رو لطفا ببینید و بنویسید و لذت ببرید و شکرگزار باشید😍🌻 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 و اما تمرین دوم😊👇 دیگه واقعا نوبتِ آشپزخونه منزلِ که شکرگزاریِ وسایلش شاید یه هفته طول بکشه😍 فردا فقط میخوام بابت وسایلی شکر کنیم که به ما کمک میکنند غذایی میل کنیم همین✌ آشپزخانه پر از نعمتِ نمیشه سریع ازش رد شد😉 تمرین مکمل یه وقت یادتون نره هاااا😎 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 به سینه آینه‌بندان داشت، هزار هزار صبح امید جان می‌گرفت با هر نوایش، «و الصّبح اذا تنفس». ‌ ‌... 💕 @aah3noghte💕
💔 یاد ابراهیم بخیر می‌گفت: به فکر مثل شهدا مُردن نباش به‌ فکر مثل شهدا زندگی‌کردن باش ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پناه! جهان از تنهایی به تو پناه‌ آورده از عاقبتی که پیدا نیست *رَ‌بّ الْمَشَارِ‌قِ وَالْمَغَارِ‌بِ... ... 💕 @aah3noghte💕
خدای عزیزم❤️ مهربانم❤️، تنها یاورم❤️، همه کس و کارم❤️، انیس و مونس تمام لحظات تنهاییم❤️ ممنون که هستی و از رگ گردن بهم نزدیک تری🙏 خدایا شکرت که هر بار از تو دور میشم نادیده میگیری و هر بار که به سمتت میام سخت بغلم میکنی🌺🌺🌺 خدایا شکرت که من ایران به دنیا اومدم🙏 خدایا شکرت که وسط پرچم کشورم اسم خودت رو جای دادی🙏 خدایا شکرت بابت امام حسین(ع) خدایا شکرت بابت امام حسین(ع) خدایا شکرت بابت امام حسین(ع) ... خدایا شکرت که شب هست🙏 خدایا شکرت که روضه های خانگی کوتاه هست که دانلود کنم و دوباره قلبم زنده بشه🙏 خدایا شکرت که اشک هست🙏 خدایا شکرت که یکم مریض شدم😷 خداروشکر که فعلا معلوم نیست کرونا باشه😅 ای تنها ترین پشت و پناه بنده گنهکارت شکرت که خودت خدای منی😘😘😘 خدایا شکرت که گوشیم با یک درصد شارژ همچنان داره کار میکنه😎 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی‌_و_یکم * أَمْ أَنْتُمْ أَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْآنِ وَ عُمُومِهِ مِن
💔 سخن حضرت(س) با انصار * ثُمَّ رَمَتْ بِطَرْفِهٰا نَحْوَ الْأَنْصارِ فَقالَتْ: يا مَعْشَرَ الْفِتْيَةِ وَ أَعْضادَ الْمِلَّةِ سپس حضرت نگاهشان را به طرف انصار انداختند و فرمودند: ای جماعت جوانمردان (يا ای باقيمانده و بازماندۀ گذشتگان) و ای بازوان دين و شريعت. تعبير بازوان شريعت يعنی اين انصار بودند كه اسلام را ياری دادند اين عبارت نشان می‏دهد كه در مسجد، انصار در يك قسمت جدا از مهاجرين و ديگران نشسته بودند. چون سردمداران سقيفه و غاصبان خلافت از مهاجرين بودند نه از انصار، لذا حضرت(س) حساب انصار را از مهاجرين جدا می‏كند، البته انصار هم مقصّر بودند امّا آن جرم بزرگ متوجّه مهاجران است، زيرا سردمداران غصب خلافت و فدك از مهاجرين بودند نه از انصار. * وَ حَصَنَةً الإسْلامِ و شمايی كه از اسلام محافظت می‏كرديد. اگر حِصْنِه باشد يعنی شما حافظ اسلام بوديد و اگر حَضَنَةَ باشد يعنی ياری‏دهندۀ اسلام بوديد. اشارۀ حضرت به زمانی است كه پيغمبر اكرم(ص) به مدينه مهاجرت كرد و انصار از وی حمايت كردند و اسلام گسترش يافت. چه بسا اشاره به اين باشد كه پيغمبر اكرم(ص) پيكرۀ اسلام بود و شما او را پناه داديد و حفظ كرديد. * ما هذِهِ الْغَميزَةُ فی حَقّی؟ پس چه شده كه در شما نسبت به حقّ خودم سستی می‏بينم؟ * وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟ و آيا خوابتان برده در اين ظلمی كه به من شده؟ آيا چرتتان گرفته است آيا خوابيده‏ايد؟ * أَمٰا كٰانَ رَسُولُ اللّهِ(ص) أَبی يَقُولُ: اَلْمَرْءُ يُحْفَظُ فی وُلْدِهِ آيا پدرم پيغمبر اكرم(ص) نفرمودند كه: احترام هر شخص را با احترام به فرزندانش حفظ می‏كنند؟ آيا نفرمودند احترام به فرزند احترام به پدر است؟ * سَرْعٰانَ ما أَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانِ ذا إِهالَةً امّا چه زود حادثه آفريديد و چه زود چربی‏ها از بينی‏های شما خارج شد. دقت كنيد اينجا كنايه است. حضرت(س) به انصار می‏فرمايد شما دست روی دست گذاشتيد تماشاگر شديد و به تعبيری عملاً آنچه واقع شد را پذيرفتيد، از طرفی شما كه سوابقتان خوب بود و در گسترش اسلام نقش داشتيد، پس از دو حال خارج نيست يا از آن مسيری كه در آن حركت می‏كرديد بكلّی منحرف شده‏ايد و صد و هشتاد درجه تغيير مسير داده‏ايد و ديگر حمايت و حفاظت از حق نمی‏كنيد يا اين كه نيروی‏تان را از دست داده‏ايد، يعنی می‏خواهيد حمايت از حق كنيد امّا نمی‏توانيد، يعنی مشی شما هنوز عوض نشده امّا قدرت و توانايی دفاع از حق را از دست داده‏ايد. چقدر حضرت(س) زيبا بيان كردند، در عرب ضرب‏المثلی است كه می‏گويند كسی بزی داشته كه دائماً آب از دماغش بيرون می‏آمده و لاغراندام هم بوده و راجع به بز می‏گفتند اين چربی‏هايش است كه از دماغش بيرون می‏آيد و بعد هم آرام‏آرام می‏ميرد. يعنی جانش از دماغش بيرون می‏آيد. حضرت(س) به انصار می‏گويد، آيا شما هم مثل كسی شده‏ايد كه جانش را دارد آرام‏آرام از دست می‏دهد؟ * وَ لَكُمْ طاقَةٌ بِمٰا أُحٰاوِلَ وَ قُوَّةٌ ما أَطْلُبُ وَ أُزٰاوِلُ و حال آن كه شما به آنچه من از شما می‏خواهم توانايی داريد و توانايی شما از بين نرفته است. همان‏طور كه ملاحظه می‏كنيد حضرت(س) در اينجا در واقع انصار را به قيام عليه ظلم دعوت می‏كند، آن هم بصراحت زيرا می‏گويد شما حركت كنيد، نيرو داريد دست روی دست نگذاريد و بر عليه ظلم اقدام كنيد. اگر حضرت علی(ع) می‏خواست تنها حركت كند يك داماد بود و بعدش هم آن آثار سوء، امّا حضرت زهرا(س) برای اينكه برخی نگويند اگر حق بود چرا دختر پيغمبر ساكت نشسته است اين چنين وارد صحنه شده و ضمن تبيين حق، انصار را به قيام عليه ظلم و حمايت از حق دعوت می‏كند و اين حركت حضرت تا قيامت در تاريخ بشريت ثبت می‏شود. حضرت(س) هر راه عقلايی را مطرح كردند يعنی اگر همگان قيام می‏كردند ديگر ضرر و زيانی برای اسلام در بر نداشت. ضمناً اين خود اتمام حجّت است كه اگر بگويند چرا از انصار حمايت نخواستيد پاسخ اين است كه حضرت(س) از انصار طلب قيام كرد امّا آنها اقدامی نكردند. * أَتَقُولُونَ مٰاتَ مُحَمَّدٌ(ص) آيا می‏گوييد پيغمبر مُرد و تمام شد. يعنی آيا از نظر شما حركت عليه ظلم و حمايت از حق فقط تا زمان حيات رسول اكرم(ص) بوده است، و ديگر وظيفه‏ ای نداريد؟ ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده .... ‎ .... ... 💕 @aah3noghte💕
سلام‌ای‌غایب‌بی‌نشان ای بهانه ی تمام گریه هایم ای آقای ندیده ام...✋ 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 • الهـی به حق امام رضا علیه‌السلام مرگ مون همراه با شهادت و وسط این روضه ها و هیئت ها باشه ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم ر
💔 کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبک‌تر میشود، آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا می‌خوانم. خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی می ایستم. دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛ علَم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛ هردسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و... قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم. در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندار اند. بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه. تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است. به خانه میرسم، کلید را در قفل می‌اندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسی ست که میبینم. میپرسم: اینجا چه خبره؟مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟ عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟ نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان می ایستد. با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟ زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علی‌ست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد. راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی! صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟... و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می نالم: چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟ وقتی جواب نمی شنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره! علی در آستانه در می ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش می لرزد؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی تابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم! - آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم. راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟ صدایش چندبار در ذهنم می پیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان می خورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را می‌شکافت، از حرکت می‌ایستد و احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ می‌بازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش. به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده. - راست میگن؟ درسته؟ از عمو جواب نمی‌گیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد... درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار... درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمی‌شوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و می‌گویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟! صدایم به سختی در می آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمی‌رود. تنها واکنشم، اشکهایی ست که بی صدا از چشمم می جوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده. از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و در آغوشم میگیرد. شانه هایش از شدت گریه می‌لرزد، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می آیم؛ اینکه مادر است! عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟ دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_یک کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب ق
💔 آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم. صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟ احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام. به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه می‌ایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود! با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟ صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟ - مراسمه، دوستای حامد اومدن. اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام... دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم! مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و می بوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم. دست هایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟ - میخوام برم پایین! تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، روبروی آینه می ایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم اما جان گرفتن نرده را هم ندارم. تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من! احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب می‌سوزم، همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد. از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان... عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه میپرسم: مامان کجاست؟ - داری خودتو از بین می‌بری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه. می نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم... عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می پیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم... ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞