شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۶۱ گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶٢
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: «با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶٢ گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.» با خنده گفت
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶٣
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود.
صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند.
رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت.
هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم.
درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 آرایش دشمن آرایش جنگی است؛☝️ از لحاظ اقتصادی، سیاسی و فضای مجازی آرایش جنگی گرفته؛ فقط از لحاظ
💔
سالهاست كه به دست #تو
بهار ميشود،
اميد ما 🌱
#فداےسیدعلےجانم❤️
#درخت_برای_زندگی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سالهاست كه به دست #تو بهار ميشود، اميد ما 🌱 #فداےسیدعلےجانم❤️ #درخت_برای_زندگی #آھ_اے_ش
💔
#امام_خامنه_ای پس از کاشت دو اصله نهال میوه در روز درختکاری فرمودند :
➖حفظ محیطزیست، یک فعالیت #دینی و #انقلابی است
➖گرانی و مشکل معیشتی مردم #راهحل دارد
در جلسات متعدد این را به #مسئولان تذکر دادیم
➖هر چه ستاد ملی مقابله با کرونا در خصوص سفر عید اعلام کرد همه #عمل کنند
➖فعالیت محیط زیستی کار دینی و انقلابی است نه یک کار تجملی و تزئینی☝️
۱۳۹۹/۱۲/۱۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۲۰) وَ لَن تَرْضَي عَنكَ الْيَهُودُ وَ لَاالنَّصَارَي حَتَّي تَت
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۲۱) الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاَوَتِهِ أُوْلَـئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَن يَكْفُرْ بِهِ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ
كسانى كه به آنها كتاب آسمانى داده ايم و آن را چنان كه سزاوارِ تلاوت است تلاوت مى كنند، آنان به آن (قرآن يا پيامبر) ايمان مى آورند و كسانى كه به آن كافر شوند، آنان همان زيانكارانند.
✅نکته ها:
در برابر يهود و نصارايى كه به سبب لجاجت و سركشى مورد انتقاد قرار گرفتند، گروهى از آنان مورد تمجيد و قدردانى خداوند قرار گرفته اند. آنان كسانى هستند كه به كتاب هاى آسمانى مراجعه كرده و نشانه هاى ظهور و بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله را در آن ديده و به او ايمان مى آورند.
در تفسير اطيب البيان آمده است: مراد از «كتاب» در اين آيه، قرآن و مخاطب مسلمانانى هستند كه در قرائت قرآن، حقّ تلاوت را ادا نموده و به پيامبر (صلى الله عليه وآله) ايمان آورده اند. تفسير الميزان نيز اين معنى را احتمال داده است.
روايتى درباره ى آداب تلاوت قرآن در تفسير الميزان نقل شده، كه هشت نكته را مورد توجّه قرار داده است:
۱- ترتيل آيات. ۲- تفقّه در آيات. ۳- عمل به آيات. ۴- اميد به وعده ها. ۵ - ترس از وعيدها. ۶- عبرت از داستان ها. ۷- انجام اوامر الهى. ۸ - ترك نواهى.
در پايان روايت نيز امام صادق عليه السلام فرمود: حقّ تلاوت تنها حفظ آيات، درس حروف، قرائت و تجويد نيست.
و بر اساس روايات، كسانى كه حقّ تلاوت قرآن را ادا مى كنند، تنها امامان معصوم مى باشند. [۱]
-----
۱) كافى، ج ۱/ ص۲۱۵
📚 تفسیر نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 میخواستم برگردد او ، اما سلامت او کشته شد اما... سر آقا سلامت جان ها به قربان خم ابروی آقا صدها
💔
سیدحسننصرالله می گوید:
هنگامی که حاج قاسم در آخرین دیدار خود به نزد من آمد ، او خواستار اجازه استفاده از تلفن برای تماس با حاج ابومهدی شد و پس از چند دقیقه صحبت ، حاج سلیمانی شروع به التماس به ابومهدی المهندس کرد که به فرودگاه بغداد برای استقبال ، نیاید.
اما حاج ابومهدی المهندس مصمم بود که هنگام ورود به فرودگاه بغداد از وی پذیرایی و اورا همراهی کند. 😢
#سیدحسننصرالله 💚
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی عشق یعنی که دمی بشنوی از نام رضا و دلت گریه کنان راهی مشهد بشود... #اللهم_صل_عل
💔
#قرار_عاشقی
عاقبت روزے بهارخندههامان میرسد
پس بیاباعِـشقفصل بُغضمان را ردکُـنیم...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مےگفت من هیچوقت تموم ڪننــده ی رفاقت نیستــم... بله رفیق جــان این ماییم ڪه نارفیــقی میڪنیم..😔
💔
#امام_خامنه_ای:
آن روزها #دروازه شهادت داشتیم،
ولی حالا
#معبری تنگ...
هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست.
باید #دل را صاف کرد.💖
✍ ... جواد دلش را صاف کرد و ... #شهید شد🥀
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
پدر در آغوش پسر
جانباز شیمیایی علی اکیر معزغلامی در آستانه سالروز شهادت پسرش آسمانی شد
#شهید_حسین_معزغلامی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
و باز امشب
برایتان کمی آوینی بخوانم
آنجا که فرمود:
آری!
تفاوتی نمي كند اينكه تو دانشجو هستی يا كارمند،
كارگر هستي يا كشاورز،
طلبه هستی يا كاسب بازار...
آنچه از همهی اينها فراتر مي رود #انسانيت توست و انسان، اگر انسان باشد و به وجدان خويش رجوع كند
ندای «هل من ناصر» سيدالشهدا را از #باطن خويش خواهد شنيد كه #ميثاق فطرتش را به او گوشزد ميكند.
خداوند سر و جان را نيز
همچون #امانتی به انسان بخشيده است
تا هر دو را #فدای #امام_حسين(ع) كند
✍و اگر دعای روز و شب و هر لحظهمان این شود
بِاَبی اَنتَ وَ اُمی یااباعبدالله...
شک ندارم عاقبت به اجابت خواهد رسید
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#شبتونبهشت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ظهور مهدی ما ناگهانی و غیر منتظره خواهد بود.
✓ امام محمدباقر (ع)
حتی تصور اون روز هم شیرینه❤️💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 خورشید مکه ، ماه مدینه ، رسول من؛ ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها .. شمع زبان بریده چه لافد ز آفتا
💔
در تن ما، ز ازل عشق تو با جان بِسرشت
تا ابد #عشق #تو بیرون نرود از سرِ ما
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
{مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَی}
كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته،
و مورد خشم قرار نداده است..
#ضحی، آیه ۳
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 در تن ما، ز ازل عشق تو با جان بِسرشت تا ابد #عشق #تو بیرون نرود از سرِ ما #اللهم_صل_علي_محمد
شهید شو 🌷
💔 سالهاست كه به دست #تو بهار ميشود، اميد ما 🌱 #فداےسیدعلےجانم❤️ #درخت_برای_زندگی #آھ_اے_ش
💔
نترسید‼️
خسته نشوید‼️
ناامید نشوید‼️
تنبلی نکنید‼️
ناخواسته وارد نقشه دشمن نشوید‼️
وارد میدان شوید☝️
فداکاری کنید👌
هفت فرمان انقلابی آقا
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_پنجاهم 🌿اعتراض به مردم ساکت در این قسمت حضرت زهرا سلام الله علیها به چن
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_پنجاه_و_یکم
کلام جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها با امیرالمؤمنین علی علیه السلام
پس از اتمام این سخنان حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه بازگشت .در روایت آمده است:
🌿ثُمَّ انکَفَأَت علیها السلام وَ أَمیرُالمُؤمِنینَ علیه السلام یتَوَقَّعُ رُجُوعَها اِلَیهِ
سپس حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه بازگشت در حالی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام انتظار بازگشت ایشان را می کشید.
🌿وَیتَطلَّعُ طُلُوعَها عَلَیه
و علی علیه السلام چشم به راه حضرت بود. (تطلّع) یعنی (سرکشیدن) . حضرت علی علیه السلام دائماََ از در خانه سر می کشید تا ببیند زهرا سلام الله علیها کی می آید؛ یعنی دلواپس بود، شاید هم نگران ، که نکند این جماعت دوباره صدمه ای به زهرا سلام الله علیها بزنند.
🌿فَلَمَّا استَقَرَّت بِهَا الدّارُ قالَت لِأمیرِالمؤمِنینَ علیه السلام: یابنَ أَبي طالِبِِ : اشتَمَلتَ شَملَةَ الجَنینِ وَ قَعَدتَ حُجرَةَ الظَّنینِ
وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها وارد خانه شد رو به علی علیه السلام کرد و گفت: مانند یک طفل در رحم ، کنجی نشسته ای و مثل افراد متّهم در گوشه ای جای گرفته ای ؟ شاید این تشبیه حضرت زهرا سلام الله علیها به این جهت باشد که وقتی وارد خانه شد دید که علی علیه السلام گوشه ی خانه نشسته و مثل بچه در رَحِم مادر زانوی غم بغل گرفته است .
شاید حضرت علیها السلام می خواهد بگوید: تو همان بچه اسلام هستی که همین طور باید بنشینی و هیچ تکانی نخوری ، چون اگر تکان بخوری رحم پاره می شود و به مادر لطمه می خورد : یعنی ناچاری که صبر کنی تا اسلام صدمه نبیند.
🌿نَقَضتَ قَادِمَةَ الأَجدَلِ فَخانَکَ رِیشُ الأَعزَلِ
تو کسی بودی که بال های باز شکاری را درهم می کوبیدی، حال این کسانی که بی سلاح هم هستند به تو خیانت می کنند ! (قادمه) ، آن پر جلوی باز شکاری است که بسیار قدرت دارد. ( اجدل) به معنای باز شکاری و ( اعزل) هم به شخص بی سلاح گفته می شود.
حضرت زهرا سلام الله علیها می فرماید: تو کسی بودی که قهرمانان عرب مثل عمرو بن عبدودها را از بین بردی، حال کار به جایی رسیده چند آدم ضعیف با هو و جنجال به تو خیانت می کنند!
🌿هذَا ابنُ أبي قُحافَةَ، یبتَزُّني نَحیلَةَ وَ بَلغَةَ ابنَيَّ لَقَد أَجهَدَ في خِصامي وَ أَلَدَّ في کَلامي حَتّي حَبَسَتني قَیلَةُ وَ المُهاجِرَةُ وَصلَها وَ غَضَّتِ الجَماعَةُ دُوني طَرفَها فَلا دافِعَ وَ لامانِعَ خَرَجتُ کاظِمَةََ وَ عُدتُ راغِمَةََ أَضرَعتَ خَدَّکَ یومَ أَضَعتَ حَدَّکَ وَ افتَرَستَ الذِئابِ وَ افتَرشتَ التُّرابَ ما کفَفتَ قائلاََ وَ أَغنَیتَ قائلاََ أَو باطِلاََ وَ لاخِیار لي ! لَیتَني مِتُّ قَبلَ هُنیئتِي
اين پسر ابو قحافه است که عطیه ی پدرم و وسیله ی فرزندانم را از من ربود و کوشش کرد با من دشمنی کند، او را در مکالمه ای که با من داشت دشمن ترین و لجبازترین دشمنانم یافتم، تا جایی که فرزندان قیله یعنی انصار از حمایت من دریغ کردند و مهاجرین هم خویشاوندی و کمکشان را از من باز داشتند و دیگران هم چشم خود را بستند ، نه کسی از من دفاع کرد و نه کسی مانع از ظلم شد. از خانه که بیرون رفتم بغض گلویم را گرفته بود وقتی از مسجد باز گشتم خوار برگشتم. ای علی ! از روزی که تندی شمشیرت را از بین بردی ، صورت خود را هم ذلیل کردی . تو کسی بودی که گرگ ها را می دریدی ، حالا خاک نشین شده ای ، تو چرا جلوی این حرف های باطل را نمی گیری و هیچ کار مؤثری برای دفع فتنه انجام نمی دهی ؟ من اختیار از خود ندارم ! کاش قبل از این مرده بودم و وضع تو را نمی دیدم! در اینجا لحن حضرت زهرا سلام الله علیها عوض می شود، زیرا می بیند دل علی علیه السلام را به درد آورده است . می فرماید:
🌿عَذیري اللهُ مِنهُ عادیاََ وَ مِنکَ حامیاََ ، وَیلاي في کُلِّ شارِقِِ وَیلاي في کُلِّ غارِبِِ
خدایا! عذر مرا بپذیر که علی در مواردی ظلم ها را از من دور کرده و از من حمایت نموده است! وای بر زهرا در هر صبحدمی ! وای بر من در هر شبانگاهی ! این اوج مظلومیت حضرت زهرا سلام الله علیها را می رساند.
🌿ماتَ العَمَدُ وَ وَهَنَ العَضُدُ
تکیه گاه ما مُرد و بازوی ما سُست شد! در برخی نسخه ها ( عُمُد) جمع عمودها ، به معنی تکیه گاه آمده است.
🌿شَکواي اِلی أَبي وَ عَدوايَ اِلی رَبي
شکایتم را به پدرم و عرض حالم را به پروردگارم ارائه می دهم! 😭
🌿اللهُمَ أَنتَ أَشَدُّ مِنهُم قُوَّةََ وَ حَولاََ
پروردگارا تو از نظر قدرت از این ها نیرومندتر و قوی تر هستی!
🌿وَ أَشَدُّ بَأساََ وَ تَنکیلاََ
و عذاب و انتقام تو از دیگران شدیدتر است.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
از #نفس_شیطان چیزی شنیده اید؟
ساسی مانکن
#کلیپ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
خدایـاٰ ما زورمان به این روزگاٰر نمیرسد
تقاضاٰی دوپینگـ الهی داریم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 نترسید‼️ خسته نشوید‼️ ناامید نشوید‼️ تنبلی نکنید‼️ ناخواسته وارد نقشه دشمن نشوید‼️ وارد میدان ش
💔
ز چِشـــــم بد
رخ خـوبِ #تو را
خـــــدا حافظ :)
#فداےسیدعلےجانم❤️
#درخت_برای_زندگی
#روز_درختکاری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام رفقا
سریال گاندو ساعت ۲۲ از شبکه آی فیلم پخش میشه
ساعت ۱۴ تکرارش رو میذاره
دوست داشتید ببینید 👌
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶٣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
قسمت۶۴
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۶۴ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶۵
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند.
روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞