eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
سلام همسنگرےها🙂✋ امروز اول ماه شعبان همزمان شده با روز دوشنبه و ختم مجرّبی داره برای حاجات مهم تصم
💔 ... 🔹شروع از دوشنبه ای که اول ماه باشد ⚜روز دوشنبه اول ماه شعبان 25 اسفند1399 برای افزایش رزق و برآورده‌شدن حاجات مهم✅ آیت‌الله بهجت رحمه‌الله برای افزایش روزی و برآورده شدن حاجات مهم، ختم سورۀ «واقعه» را به اطرافیان خود توصیه می‌کردند. دستور این ختم بدین شرح است: چون اول ماه قمری دوشنبه باشد، شروع کند به خواندن این سورۀ مبارکه، با طهارت و رو به قبله. روز اول یک مرتبه، روز دوم دو مرتبه و روز سوم سه مرتبه و همچنین تا چهاردهم، چهارده مرتبه بخواند و بعد از تلاوت سورۀ مبارکه، هر روز این دعا را بخواند : يا مُسَبِّبَ الاَسْبابِ وَ يا مُفَتِّحَ الاَبْوابِ اِفْتَحْ لَنا الْاَبْوابَ وَ يَسِّرْ عَلَيْنَا الْحِسابَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعِقابَ [الصِّعابَ] اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي و رِزْقُ عِیالي فِی السَّمَاءِ فَأَنْزِلْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ بَعِيداً فَقَرِّبْهُ وَ إِنْ كَانَ قَرِيباً فَيَسِّرْهُ وَ اِنْ كانَ يَسِيراً فَكَثِّرْهُ وَ اِنْ كانَ كَثِيراً فَخَلِّدْهُ وَ اِنْ كانَ مُخَلَّداً فَطَيِّبْهُ وَ اِنْ كانَ طَيِّباً فَبارِكْ لي فيهِ وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ يا رَبِّ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ وَ وَحْدانِيَّتِكَ اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ وَ اِنْ كانَ عَلي اَيْدِي شِرارِ خَلْقِکَ فَانْزِعْهُ وَانْقُلْهُ اِلَيَّ حَيْثُ اَكونُ وَ لا تَنْقُلْنِي اِلَيهِ حَيْثُ يَكُونُ. در پنجشنبه‌های میان این چهارده روز، این دعا خوانده می‌شود: يا ماجِدُ يا واحِدُ يا جَوادُ يا حَليمُ يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا كَريمُ اَسْئَلُكَ تُحْفَةً مِنْ تُحَفاتِكَ تَلُمُّ بِها شَعْثى وَ تَقْضى بِها دَيْنى، وَ تُصْلِحُ بِها شَأْنى بِرَحْمَتِكَ يا سَيِّدى اَللَّهُمَّ اِنْ كانَ رِزْقى فِى السَّماءِ فَاَنْزِلْهُ وَ اِنْ كانَ فِى الاَرْضِ فَاَخْرِجْهُ وَ اِنْ كانَ بَعيداً فَقَرِّبْهُ، وَ اِنْ كانَ قَريباً فَيَسِّرْهُ وَ اِنْ كانَ قَليلاً فَكَثِّرْهُ وَ اِنْ كانَ كَثيراً فَبارِكْ لى فيهِ وَ اَرْسِلْهُ عَلى اَيْدى خِيارِ خَلْقِكَ وَ لا تُحْوِجْنى اِلى شِرارِ خَلْقِكَ وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ (بِكَيْنُونَتِكَ) وَ وَحْدانِيَّتِكَ. اَللًّهُمَّ انْقُلْهُ اِلَىَّ حَيْثُ اَكُونُ، وَ لا تَنْقُلْنى اِلَيْهِ حَيْثُ يَكُونُ اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ يا حَىُّ يا قَيُّومُ يا واحِدُ يا مَجيدُ يا بَرُّ يا كَريمُ يا رَحيمُ يا غَنِىُّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَمِّمْ عَلَيْنا نِعْمَتَكَ، وَ هَیِّنَا [هَنِّئْنا-هَيِّئْنا] كَرامَتَكَ وَ اَلْبِسْنا عافِيَتَكَ. ☄ هر چه سریعتر برای دیگران ارسال کنید تا در این ختم عظیم شرکت کنند غفلت نکنید 📚 بهجت الدعا، ص٣۶٢ـ٣۶۴ بفرستین برای گروهاتون تو ثواباشون شریک بشین ... 💞 @aah3noghte💞
💔 کسی که توی هیئت فقط سینه می‌زنه خیلی کار بزرگی نمی‌کنه کار بزرگ رو کسی می‌کنه که توی هیئت حضور داره و چای پخش می‌کنه کسی که سینه می‌زنه فقط یه سینه‌زنه شیعه مرتضی‌علی باید با رفتارش عشقش رو ثابت کنه..☝️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩۰ صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاش
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩١ اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. 🔸فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩١ اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩٢ با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.» ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...» خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.» اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...» نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!» پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.» پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!» پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.» گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.» پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.» هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!» با بی حوصلگی گفت: «جبهه!» گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.» گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!» پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.» ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩٢ با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید.
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت۹۳ با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.» بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!» دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.» خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.» نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.» نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.» پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.» برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.» خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.» از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.» خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.» دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.» از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.» لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اگه بنا بود جلوی 😏 باشی🌈 که چادر ▪️ به تو نمیرسید‼️😔 پ.ن گاهی فراموش میکنیم قراره با این چادر، زیبایی ها بشن!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 📝توبه نامه 😔 خدایا توبه می کنم از اینکه : 👈از اینکه گاهی اوقت حسد کردم 👈از اینکه گاهی زیبائی قلم را به رخ دیگران کشیدم 👈از اینکه مرگ را فراموش کردم 👈از اینکه گاهی منتظر ماندم تا دیگری ابتدا به من سلام کند 👈از اینکه ایمانم به بنده ات ، بیشتر از ایمان به تو بود 👈از اینکه حق والدینم را ادا نکردم 👈از اینکه در امر به معروف ونهی از منکر گاهی کوتاهی می کردم 👈از اینکه واجبی را به خاطر مستحبی رها کردم 👈از اینکه تعهدهائی که با خدای خویش بستم ، بشکستم 👈از اینکه ایثارم کم بود .. 👈از اینکه در نمازم گاهی به چیزی جز به تو فکر کردم 👈از اینکه تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم 👈از اینکه درسختی ها گاهی به جای تو به بنده ات رو آوردم 👈از اینکه سنجیده وحساب شده وبا فکر سخن نگفتم 👈از اینکه قول دادم ولی خلاف عمل کردم ✍هر چی فکر می‌کنم می‌بینم فاصلم با شهدا... فرسخ هاست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۳۱) إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ ال
✨﷽✨ (۱۳۳) أَمْ كُنتُمْ شُهَدَاء إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِن بَعْدِي قَالُواْ نَعْبُدُ إِلَـهَكَ وَ إِلَـهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ إِلَـهاً وَاحِداً وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ  آيا شما (يهوديان) هنگامى كه مرگ يعقوب فرا رسيد، حاضر بوديد؟! آن هنگام كه به فرزندان خود گفت: پس از من چه مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو وخداى پدرانت ابراهيم واسماعيل واسحاق، خداوند يكتا، وما در برابر او تسليم هستيم. ✅نکته ها: - گروهى از يهود اعتقاد و ادّعا داشتند كه يعقوب هنگام مرگ، فرزندان خود را به دينى كه يهود، با تمام تحريفاتش به آن معتقد بودند، سفارش و توصيه كرده است و آنها بدين سبب به آئين خود پاى بند هستند. خداوند در ردّ اين ادّعا و اعتقاد، آنان را مورد سؤال قرار مى دهد كه آيا شما در هنگام مرگ بر بالين يعقوب حاضر بوده ايد كه اينگونه مى گوييد؟ بلكه او از فرزندان خود اسلام و تسليم در برابر خداوند را خواست، و فرزندان به او وعده دادند كه عبادت و پرستش خداى يگانه و تسليم بودن در برابر او را در پيش گيرند. - در قرآن از جدّ و عمو، به پدر «أب» تعبير مى كند. «ابائك ابراهيم و اسماعيل» . چون ابراهيم، جدّ فرزندان يعقوب و اسماعيل، عموى آنان بوده است. 🔊پیام ها: - سخن بايد بر اساس علم و آگاهى باشد. «أم كنتم شهداء» - موعظه در آستانه ى مرگ، آثار عميقى دارد. «اذ حضر يعقوب الموت اذ قال» - پدران بايد نسبت به آينده ى دينى فرزندان خويش، توجّه داشته باشند. حتّى فرزندان انبيا در معرض خطر بى دينى هستند. «ماتعبدون من بعدى» - فقط در برابر فرمان خداوند، تسليم شويم. «له مسلمون» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 تکنیک آرام سازی : روزانه به مدت چند دقيقه تمام حرفهاى درون ذهن خود را بنويسيد و آنها را بخوانيد. تمام گفتگوهای ذهنی خود، تمام شکایتها، همه نگرانی ها و اضطراب ها را بنویسید و سپس بعد از چند روز آنها را بخوانید. متوجه خواهید شد بسیاری از آنها فقط مسائل سطحی است و اصلا مشکل بزرگی نیست. حتما امتحان کنید! با این کار کم کم دست از نشخوار ذهنی برداشته و آرامش بیشتری خواهید داشت. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 قـرار و خـواب ز حافظ طمـع مدار ای دوســت قـرار چیست؟ صبـوری کدام؟ و خواب کجا؟..😇 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای باد اگر به طُرّه ی آن مه لقا رسی تاری بیار مونس شب های تار را ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یادگار امام، مرحوم سید احمد خمینی(ره) فرمود: هرکس بین اطاعت از مقام معظم رهبری و امام راحل تفاوت قائل باشد، در خط آمریکاست... می‌خواستند مرا در مقابل آیت‌الله خامنه‌ای قرار دهند، توی دهانشان زدم.💪 پ.ن: البته چند سال بعد، اون تودهنی که خورده بودند رو پاسخ دادند 😏 و ارشد بیت امام (ره) سید حسن شد و او سالها بزیست و بعدها لقب علامه هم گرفت من به اشارت گفتم.... ‌ ۲۵ اسفند سالگرد رحلت حاج احمد خمینی گرامی باد؛ روحش شاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شهدا آرزوهای بزرگی در سر داشتند و برای تحقق آنها شب و روز آرام و قرار نداشتند یکی مثل #شهید_جواد
💔 خیلے حواسـش به خودش و بود.. بارها مےرفتیم توے خانه ها یا جاهایی ڪه چندان توجهی با مسائل شـرعے نداشتند و زن هایشان بےحجاب بودند؛ اما جـواد خیلے مراقب چشم هایش بود. نامـوس همه برایش محترم بود؛ حتی اگر خود طرف چنـدان احترامے براے خودش یا ناموسـش قائـل نبـود. 📚 ص ۱۵۸ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یه تصویر فوق العاده😍🌻 کلی انرژی میتونید بگیرید✌😎 به تمام زیبایی های تصویر نگاه کنید😍🌻 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 🙏 ✅روز ششم (شکرگزاری در مورد شغل) اگه به کسب مهارتی مشغول هستی، به آن بچسب و تا جایی که می تونی در آن پیش برو، هرقدر میتونی از خودت در اون زمینه مایه بذار، با این حساب خواهی نخواهی اون رو به حوزه اعجاز می کشونی... (تام روبینز نویسنده) تا بحال فکر کردی چطور فردی در فقر به دنیا می آد و دست خالی بدون تحصیلات شروع می کنه و دست آخر رییس جمهور یا فردی معروف و ثروتمند می شه؟ چطور دو نفر کار مشابهی رو آغاز می کنن اما یکی موفق می‌شه و دیگری نه؟ برای ایجاد موفقیت یا وارد کردن مواهب به شغل و حرفه ات باید برای شغلی که داری شکرگزار باشی! وقتی تو در کارت شکرگزار باشی بطور خودکار بیشتر برایش مایه میگذاری و موفقیت رو به خودت جذب میکنی! حتی اگر شغل تو کسب و کار مورد علاقه ات نیست تنها راه برای رسیدن به شغل آرمانی ات شاکر بودن بابت شغل فعلیته... تجسم کن یک رییس نامرئی داری که وظیفش ثبت افکار و احساسات تو درمورد شغلته... فکر کن هر جا میری با تو می آد و تمام اعمال و افکارت رو در دفترچه ای یادداشت می کنه، وظیفه تو امروز اینه تا جایی که میتونی موارد شکرگزاری در رابطه با کارت پیدا کنی تا در آخر روز فهرستی بلند بالا از موارد شکرگزاری جمع شه تا رییس نامرئی تو بتونه اعجاز بیشتری در زمینه مادی، شغل، موفقیت، فرصت کاری بهتر و.... در جهت کامروایی تو ایجاد کنه! برای شروع اینگونه درنظر بگیر تو درحال حاضر شغلی داری درحالی که تعداد زیادی از مردم بیکارند و حاضرند بهایی بدهند تا جای تو باشند! در مورد تمام تجهیزاتی که در محیط کار دراختیارت گذاشتن شاکر باش و درمورد آن قسمت از کارت که عاشق آن هستی! سپس با هر مورد بگو ✅خدا رو بابت ...... شکر میکنم اگر امروز درمحل کار نیستی، بمحض اینکه رفتی تمرین رو انجام بده، فراموش نکن هرچه بیستر شاکر باشی اعجاز بیشتری بوجود می آوری... ✅یادآوری تمرین های قبلی رو ادامه بده! ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قطعاً همه شما را با چیزهایی همچون ترس، گرسنگی، از دست دادن مال و جان و محصولات آزمایش می‌کنیم؛ و بشارت ده به صبر کنندگان! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . . فرض کن قراره فیلم زندگیتو درست کنن؛ به نظرت اسمش چی باشه خوبه؟😊 🌿❤️ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
4_5787642231506601812.mp3
4.22M
وقتی رسیدی به سجده سر میذاری روی پای خدا. نه چشمت به جایی میفته نه دلت برای چیزی، آب میشه!🌱 این فایل زیبا هدیه به شما😊🌺 ╰─────🍃🍃🍃