eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۹۳ با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب ا
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩۳ پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩۳ پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩۴ نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩۴ نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم م
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۹۵ وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» پایان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نحوه شهادت (صمد) در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار (صمد) در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار (صمد) به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها جنازه‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این گُل هم به قربون حسین... پاسدار مجتبی برسنجی در المیادین سوریه، آسمونی شد.🥀 ‍ جامانده از قافله دل بــود که از قافــله، ما را عقب انداخت سَـر رفتنِ این حوصله، ما را عقب انداخت حتی همــــه ی جــاده ها نـیـــز گـــواهنـد این پای پــــــر از آبله، مــــا را عقب انداخت یک "سجــده" فقط فاصـله ی مـا و خـدا بـود دل نیز در ایــن مرحله مــــا را عقب انداخت هنگــام ِ تهجـــد شــده بود و همــه دیدنــد خـود خـواهیِ این نافلـــه ما را عقب انداخت یک دفتـــر بی رنـگ پـر از شعـــر دروغیــــن ایــن چنـــد ورق باطلــه ما را عقـب انداخت...😔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 فیلمی زیبا از شهید مفقود الاثر مدافع حرم ... و خوشا این رفاقت... یک دقیقه ولی تاثیرگذار😔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اے شیعه ے ما.. هر یک از شما باید کارى کند که با آن به ما نزدیک شود لِیَعمَل کُلُّ امْرِءٍ علَى‏ ما یُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا  (تهذیب الأحکام ، ج 1، ص 38) ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۳۳) أَمْ كُنتُمْ شُهَدَاء إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ ق
✨﷽✨ (١٣٤) تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُم مَّا كَسَبْتُمْ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ، ﺁﻧﭽﻪ [ ﺍﺯ ﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﻣﻌﺼﻴﺖ ] ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻳﺪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎﺳﺖ ; ﻭ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﻣﺴﺆﻭﻝ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ . ✅ نکته ها - يكى از اشتباهات بنى‌اسرائيل اين بود كه به نياكان و پيشينيان خويش، بسيار مباهات و افتخار مى‌كردند و گمانشان اين بود كه اگر خودشان آلوده باشند، به خاطر كمالات گذشتگانشان، مورد عفو قرار خواهند گرفت. اين آيه به آنان هشدار مى‌دهد كه شما مسئول اعمال خويش هستيد، همچنان كه آنان مسئول كرده‌هاى خويش هستند. در كتاب غررالحكم از حضرت على عليه السلام آمده است: «الشرف بالهمم العالية لا بالرمم البالية» شرافت و بزرگى به همت‌هاى عالى و بلند است، نه به استخوان‌هاى پوسيده‌ى نياكان و گذشتگان. در تاريخ مى‌بينيم كه افراد در سايه عمل خويش، آينده خود را رقم مى‌زنند. زن فرعون اهل بهشت مى‌شود، ولى همسر لوط در اثر بد كردارى، به دوزخ رهسپار مى‌شود. اينها نمونه‌ى عدالت ونظام حقِ پروردگار است. در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود: اى بنى‌هاشم، مبادا ساير مردم براى آخرت خود كار كنند، ولى شما به انساب خود دل خوش كنيد. 🔊 پیام ها 1- آينده هركس وهر جامعه‌اى، در گرو عمل خود اوست. «وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
الحمــد لله الـذے خلق الحسیــن (♥)
من خورده ام زمین ڪه زمین خـورده ات شـوم.. نوڪر بدون اذن شما پا نمےشود..❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 😔 حضرت جانان(عج)! شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟🍃 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
Mohammad.Hossein.Poyanfar.Beheshtam.Hossein(128).mp3
5.13M
💔 بهـارم حسین... به انـدازه ی تو هیچڪی رو دوست ندارم حســین❤️💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو رفتــے ڪنار امام حسـین من مونـدم تنها با دل خـودم از دست روزگار بی وفا باور ڪن دیگـه ڪلافه شدم..😔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خداااااا😍 فقط تصویر رو ببینید😃😃 الهی شکرت بابت این همه زیبایی😍❤ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 🙏 ✅ روز هفتم (اجتناب از افکار منفی) وقتی قدر چیزی رو ندانی نتیجه اش گله و شکایت و افکار منفیه و طبق قانون جذب خواهی و نخواهی موارد منفی بیشتری وارد زندگیت میکنی! امروز يه كم كارت دشواره! ☝️یک مورد منفی در زندگیت که میخواهی رفع بشه پیدا کن! مهم نیست اوضاع تا چه حد بده! قراره موقعیت فعلیت رو دگرگون کنی! این تمرین یکم چالش برانگیزه اما.... من برایت مثالی می آرم: فرض کن بیکاری در حال حاضر مشکل عمده تو هست! موارد شکرگزاری در مورد این بیکاری می تونه اینطوری باشه 🔴خدارا شکر می گم طی این ایام زمان بیشتری رو صرف خانواده ام کردم. 🔴خدارو شکر درین مدت اوقات فراغتی داشتم و به زندگیم نظم بخشیدم 🔴خدارو شکر اولین باریست بیکار هستم 🔴خدارو شکر که سلامت هستم و می تونم کار کنم 🔴خدارو شکر درین مدت استراحتی که بهش نیاز داشتم نصیبم شد. و...... در نتیجه فرد بیکار موقعیت متفاوتی رو جذب می کنه. این تمرین در هر موردی قابل استفاده است حتی اگر رابطه ات با همسرت متزلزله! 🔴خدا رو شکر بابت خاطرات خوبی که در گذشته داشتیم و..... دنبال نکات مثبت این رابطه منفی بگرد ✅دلیل مهمی برای این تمرین وجود داره بیشتر ما خبر نداریم در روز چقدر منفی حرف میزنیم و ازین طریق بیشترین نکات منفی رو هم جذب میکنیم. ✔️همین یک امروز رو مراقب کلامت باش! هرزمان که احساس کردی نکته منفی به ذهنت میرسه فورا مورد مثبتی رو جایگزین کن و خدا رو شکر کن. دو دستی به این تمرین بچسب و هر زمان در هر موقعیتی در آینده بهش نیاز داشتی از اون استفاده کن! و ازین طریق با قدرت اعجاز شکرگزاری زندگیت رو متحول کن!🙏 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 اخرین سخن امام حسین خطـاب به حضرت سجاد علیهما السلام..: پسرم..! بترس از ڪردن به ڪسی ڪه جز خداوند یاورے نـدارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 یه جایی علی‌سیدصالحی میگه: بین خودمون بمونه؛ ولی هرکی هرجا دلشو جا گذاشته باشه، آخر آخرش برمیگر
💔 شب و روزم فقط به یاد توام بس که هر روز و هر شبی با من اینقدر لطف میکنی، ماندم تو به من دل سپرده‌ای یا من أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 الحمد لله الذی خلق الحسین♥️ | وَ الشِّفاَّءَ فى تُرْبَتِهِ | جــهان، اقیانوسِ درد است و ... تُربـتَت درمـــان ! أدْرکْنـــا یا سَفينَةَ النَّجاة ... ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گفتم خوشا هوایی ڪز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی ڪز ڪوی دلبر آید ... 💞 @aah3noghte💞