eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 نظر به استقبال گسترده‌ی هم‌وطنان عزیز، مسابقه عظیم قرآنی «نور علی نور» ‼️ 💎 با ۲۰ میلیون تومان جایزه نقدی شامل: 🎁 ۱۰ کارت هدیه یک میلیون تومانی 🎁 ۲۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی 📆 تاریخ برگزاری مسابقه: ۱۲ شهریور ماه ✅ ثبت‌نام در مسابقه، دریافت نسخه PDF مقاله و عضویت در کانال اطلاع‌رسانی از طریق لینک زیر: 🆔 zil.ink/noor_test
💔 میگفت: با‌ امام‌زمان‌علیه‌السلام دردِدل کنیم همین‌کِه‌ صدا‌مو‌نو امام‌زمان‌میشنوه برامون بَسه... چون‌هَمه‌کاره‌ِعالم‌،امام‌زمانه♥️:) ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اینجا کابل نیست...!! صحبتهای تامل برانگیز وحید رهبانی ایفاگر نقش آقامحمد درباره امنیت و زحمات نیروهای امنیتی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گدای‌کوی‌رضا‌شو‌که‌این‌امام‌رئوف.. به‌سینه‌احدی‌دست‌رد‌نخواهد‌زد..(: ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هفت نگران نباش! (راوی:
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  




... محمدحسین به من گفت :«شمس الدینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، ولی به فکر دیگران بود.

 منوچهر را آوردم لب آب و به وسیله ی یک قایق به آن طرف فرستادم.  
وقتی برگشتم، محمدحسین پرسید :«چه کار کردی؟» 
گفتم :«هیچی! فرستادمش عقب.» 
گفت :«خیلی خوب! پس برویم.» 
هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمدحسین هم حالت تهوع پیدا کرد. شانه هایش را گرفتم :«محمدحسین چی شد؟» گفت :«چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمدحسین را سوار ماشین کرد و گفت:«سریع او را به عقب برگردانید!.» 
 
چشمان نابینا 
(راوی: حاج اکبر رضایی) 
 
حوالی ظهر بود.  محمدحسین در حالی که دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد. حالش خیلی بد شده بود. چشمانش جایی را نمی دید.

دیدن او در این وضعیت خیلی برایم سخت بود. اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، اما یکی، دو ساعت بعد متوجه شدم که وضعیت  من هم مثل محمدحسین است. کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد می شد. 

حسرت آخ
(راوی: محمدعلی کارآموزیان)

مجید آنتیک چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند، چون بچه هایی را که قبلا مصدوم شده بودند، دسته جمعی برده بودند و ما جمعا با محمدحسین، محمدعلی کارآموزیان و یکی دیگر از بچه ها، چهار نفر می شدیم.

یادم می آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید انجام بدهد. او با همان وضعیت که یک چفیه دور گردنش انداخته بود و پیراهنی تنش نبود، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) رساند. توی بیمارستان خیلی از بچه ها بودند، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند.


محمدحسین آنجا دوباره حالش به هم خورد. وضعش وخیم بود یکی از بچه ها خارج از نوبت، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند.

 بعد از معاینه محمدحسین آن طرف تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به اهواز منتقل شوند.

من همین طور که ایستاده بودم، کنترل خودم را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم. یزدانی آمد و دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم و از زمین بلندم کرد و برد جلو، گفت :«کمک کنید این بنده ی خدا دارد می میرد!» دکتر آمد معاینه کرد و دید حالم خیلی خراب است، چند قطره چکاند داخل چشمم و مرا هم فرستاد پیش محمدحسین.


من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سر پا نگه دارد. در واقع هنوز می توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیما های عراقی آمدند و محدوده ی بیمارستان را بمباران کردند. 

آن هایی که توان حرکت داشتند پناه گرفتند، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همان طور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می کرد.


بالاخره تعداد به حدّ نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد. صندلی های توبوس را برداشته بودند. بچه ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند. همه حالت تهوع داشتند. و بعضی ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند. 


من دیگر چشمانم باز هم نمی شد، گفتم :«محمدحسین در چه حالی من اصلا نمی بینم.» گفت :«من هنوز کمی می توانم ببینم.»

وقتی به اهواز رسیدیم و خواستیم پیاده شویم، گفتم :«من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :«عیبی ندارد! خوب می شوی، پیراهن من را بگیر، هر جا رفتم تو هم بیا!»


 من پیراهنش را گرفتم و پشت سر او راه افتادم. از طریق صداهایی که می شنیدم، متوجه اوضاع اطرافم می شدم. 
وارد سالن بزرگی شدیم. محمدحسین مرا روی تخت خواباند. خودش هم کنارم روی تخت دیگری خوابید. احساس می کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند، چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچد، اما کمترین آه و ناله ای نمی کرد، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیت حال مرا می پرسید.

... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 تو سفر اربعین برا استراحت شب ،رفتیم تو یه موکب برا خواب.متوجه شد یه نوجوان 17ساله که اهل زنجان بو
💔 شهدا از دنیا بریدن تا به مقام عند ربهم یرزقون رسیدند و ما نیز اگر می خواهیم به مقام آنها برسیم باید خود را از دنیا پرستی رها کنیم؛ دو ماه قبل از شهادت با تعدادی از رفقا و جواد محمدی بعد از بازگشت جواد از سوریه مهمانی ساده ای گرفتیم؛ به جواد گفتم پارک های سطح شهر محیط خوبی برای جمع خانوادگی بچه مذهبی ها نیست و اگر شرایط مالی ات فراهم هست، باغی کوچک تهیه کن، شهید جواد محمدی به سرعت به من گفت: دنیا را رها کن! باغ فقط اون طرف و بهشت…. آن زمان بود که فهمیدم جواد چه انقطاعی از دنیا پیدا کرده است و از حرفی که زده بودم، شرمنده شدم. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ آنان که می‌دانند به پیشگاه خدا حاضر خواهند شد و بازگشتشان به سوی او خواهد بود. _ما که میدونیم یه روز برمیگردیم بغل خودت سوره بقره|۴۶ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 به خاطر حضور تمام کسانی که نبودشان در تصورم نمی گنجید... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 او درست آنگونه ڪه زهرا سفارش ڪــرد بود با هزاران درد ، درمان هزاران درد بود ڪربلا تا شام ثابت ڪرد بر همه مےتوان چادر به سر هم مـرد تر از مرد بود..!♥