💔
مادر #شهید_رضا_رحیمی گفتند
موقع خاکسپاری #شهید_علی_منصوری ، کسی که داخل قبر بود، بیرون آمد و گفت بوی گل یاس می آید
یک نفر دیگر وارد قبر شد و گفت بله... بوی عطر از سمت مزار شهید رحیمی است...
شهدا همه مادری بودند
راوی: همسر #شهید_علی_منصوری
#عطر_یاس
حضرت زهرا، گل یاسه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت73 دکمه اح
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت74 در راهرو، سیاوش و پوریا را میبینم که خوابآلود راه میروند. پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند. چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد. برای این که بیدار شود، میزنم سر شانهاش: چطوری داداش؟ سیاوش از جا میپرد و برمیگردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده. کمی نگاهم میکند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه میافتد: مخلص داش حیدر! خوب است که هنوز کسی اسم واقعیام را نمیداند. باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادیام را صدا بزند. با سیاوش دست میدهم. نماز صبح را که میخوانیم، حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم میگوید: بیا که خیلی باهات کار دارم. وارد اتاقمان میشویم. حامد در را میبندد: نمیخواستی بخوابی که؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم که نه. مینشیند مقابلم و میگوید: ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که انشاءالله شر داعشیها به کل کنده بشه. اینم میدونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سالها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمیشن، آخرشم که تاابد نمیتونیم اینجا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان. راست میگوید. تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین میپرم وسط حرفش: خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟ صورت حامد از هم باز میشود: آ باریکلا. میخوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچههای فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری. این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم میریزد. میپرسم: فاطمیون دیگه چرا؟ -لازمه #بچههای_فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربههایی که به دست میارن به دردشون میخوره. ته دلم به این دوراندیشیاش آفرین میگویم و ابرو بالا میاندازم: خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟ حامد نگاهی به پنجره میاندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کمکم صبح میشود. میگوید: هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچههای فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟ نفس راحتی میکشم. میترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند. همیشه معتقد بودهام #کیفیت مهمتر از کمیت است. میپرسم: خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟ حامد از جا بلند میشود و چفیه مشکیاش را برمیدارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همینطور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش میبندد. اینطوری خواستنیتر میشود و با ابهتتر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم میآید. پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشهاش. میگوید: خیلی وقته #تحت_نظر دارمشون. توی دورههای آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچههای خوب و سربهراهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون. تا من آماده بشوم، حامد میرود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند. یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم میدهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ میدانم دارم ظاهرش را قضاوت میکنم؛ اما دست خودم نیست. نمیدانم دیگر میبینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه. آماده میشوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته. ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است. یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با تهریش کمپشت، چشمان روشن و صورت سبزه. جلوی در دیگر نه سیاوش را میبینم نه پوریا را. یا رفتهاند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان. حامد ابوحسام را مرخص میکند. میخواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس میزنم میخواهد حرفهایی بزند که فقط من باید بشنوم. حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت! شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی :) بابا رضای
💔
#قرار_عاشقی
- نیازمندی !؟
+ یکی بره امام رضا بگه منم ببینم حرمشو :) 💔
yeknet.ir_-_shoor_-_hafteghi_-_1400.09.04_-_sarvar.mp3
4.94M
💔
دنیانا ظلام
و الخدمه ضوی
دنیا تاریڪ است
و نوڪرے تو
روشنایی
#ذوالفقارسرور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چون به سر شوق بهشت ابدی راه بیافت دل گمگشته بسوی حرم شاه شتافت #شهید_جواد_محمدی #فدای_عمه_ساد
💔
به بعضی ها و #راه_و_رسم زندگی کردنشان
ساعت ها هم فکر کنی
باز هم جا دارد که از آنها#درس زندگی بگیری
فکر کردن به آنها که #خدا و #اهل_بیت را به یادت بیاورند، عینِ #عبادت است...
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها
کسی هست بتونه کمکمون یه گوشه کار شهدا رو دست بگیره؟
@Emadodin123
شهید شو 🌷
💔 #آھ... هیچ چیزی درد #فراق و نبودن تو را برای این قافله #عاشق شهادت کم نمیکند. نمیدانی چه لذتی
💔
#آھ
#یاایهاالرئوف
دوباره حال دلم بد شده مریض توام
شفای عاجل من شو؛ ببر مرا مشهد
دوباره مثل همیشه مرا به خود بطلب
دوباره مثل همیشه بگو بیا مشهد
#صلےالله_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 و قصه عشق و عاشقی ما و جنابتان از همان لحظه که گفتید: انا مدینه العلم و علی بابها! شروع شد ...
💔
هر که عشق مصطفی در جان اوست
بحر و برّ در گوشه ی دامان اوست
زآنکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوه بی پرده او وا نمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
#من_محمد_را_دوست_دارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
﷽
إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا
خدا و فرشتگانش بر پیامبر صلوات می فرستند ای کسانی که ایمان آورده اید، بر او صلوات فرستید و سلام کنید، سلامی نیکو...
سوره احزاب آیه ۵۶
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شکرگزارباشیم🤲🏻
خدایا شکرت به خاطر خدایی بودنت،حتی اگه بنده های خوبی نباشیم😔🤍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دماذانی
خدایا
خودت بهمون رحم کن.
ما اصلا نمیدونیم چه خبره تو این دنیا..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بـــــــصـــــیـــــرتِ اعــــتــــقــــادی بعضی از پسرها به بلوغ که میرسند بلوغ چشم چرانی است
💔
و قسم به خستگی چشمانش
که اللهم لا نعلم منه الا خیرا...
#روزشمار_دلتنگی💔
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت74 در راهرو
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت75 حامد ابوحسام را مرخص میکند. میخواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس میزنم میخواهد حرفهایی بزند که فقط من باید بشنوم. حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته. به ابوحسام چشمک میزنم: رفتی پی نخودسیاه؟ نمیفهمد. چشمانش را ریز میکند، لبخند نمکینی میزند و ابرو در هم میکشد: چی؟ نخودِ سیاه کو؟ خندهام را میخورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان میدهم: اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش. به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه میکند و فقط آبیِ آسمان را میبیند. باز هم نمیفهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند. دست به دامان حامد میشود که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد میآید که سوار شود: نخودِ سیاه کجاست؟ حامد میزند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من میزند: سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟ ابوحسام هنوز گیج است و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان میکند. حامد میگوید: داره شوخی میکنه. من بعداً برات توضیح میدم. بهش فکر نکن. کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم میشود؛ اما از چهرهاش پیداست هنوز هم میخواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست. دلم برایش میسوزد. دوباره چشمک میزنم برایش: ولش کن. مینشینم روی صندلی کمکراننده. حامد استارت میزند و بیمقدمه شروع میکند: شمال شرقی شهر دست مسلحینه... و با دستش به سمت چپمان اشاره میکند: این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد میشیم. نقشهای از جیبش درمیآورد و نشانم میدهد. نقشه سوریه است. نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه میشود: - الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبههالنصره و گروههای سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزبالله و صهیونیستها دست به دست میشه. یک دستش به فرمان ماشین است و دست دیگرش را دراز میکند تا نقشه را نشان دهد. انگشتش میرود به سمت ادلب: - یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبههالنصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکاییها تونستند رقه رو بگیرن و داعشیهایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال. به نقشه دقت میکنم. رقه پایتخت داعش بود. حامد پوزخند میزند: - ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو #کشتند و اجازه دادن داعشیها فرار کنن. هیچکدوم از رسانههای اونور آبی نخواستن کامیونهای سلاح و اتوبوسهای پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار میکنن. من هم پوزخند میزنم. همه دنیا فکر میکنند این امریکاست که در #خط_مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکاییها بیشتر یک دعوای زرگری ست. نشان به آن نشان که جبههالنصره هم از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشیاش هم دقیقاً مثل داعش بود، تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد. از آنجا به بعد هم علناً خودش را چسباند به نیروهای #امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربانتر نشان دهد. سازمان ملل هم جبههالنصره را از لیست گروههای تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد! نگاهم میرود به سمت جنوب سوریه و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است. با این که نگاهش به جاده است، میداند دست روی چه نقطهای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن. میگوید: - اینجا رو هم که میدونی، قرارگاه فوقالعاده مهمِ #تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبههالنصره رو آموزش میدن. چندین بار با بچههای فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن. انگشتم را روی تنف میکشم؛ #شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
💔
برترین بی نیازی
نومیدی است
ازانچه در دست مردم است
#امیرالمومنین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕