eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۳ اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید.... راوی: همر
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۱۴ راوی: حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده) مجید قربانخانی، جوان25 ساله‌ای بود که در یافت‌آباد قهوه‌خانه داشت. اهالی محل او را با خالکوبی بزرگ روی یکی از دستانش و مرام و لوطی‌گری‌اش می‌شناختند. به او می‌گفتم داش مجید. مثل مجید سوزوکی فیلم «اخراجی‌ها» بود. جلو خانه‌‌ام می‌‌آمد و هر جایی که بودم پیدایم می‌کرد تا او را با خودم به سوریه ببرم. یکبار دعوت‌مان کرد به قهوه‌خانه و به املت مهمان‌مان کرد. مدام شوخی می‌کرد و نمک می‌ریخت و می‌گفت: "من نه بسیجی بودم و نه بچه مسجدی، اما تو را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم که من را به سوریه ببر"!🤗🙏 تا اینکه گفتم: "اگر مادرت رضایت بدهد اجازه می‌دهم".☝️ یک روز خانمی به اسم مادر مجید زنگ زد و با او صحبت کردم. فردای آن روز به مجید گفتم: "من فهمیدم که او مادرت نبود😌 اما به یک شرط اجازه می‌دهم که بیایی و آن این است که در خط دشمن نباشی".☝️ در یکی از عملیات‌ها وسط دشتی در خانطومان بودیم. تیراندازی شدید بود. خشاب تمام کردم و فریادزنان برگشتم تا خشاب بگیرم که دیدم مهدی حیدری، محمد آژند و مجید قربانخانی روی زمین افتاده‌اند. مجید دمر روی زمین افتاده بود. رفتم پیشش و سرش را بغلم گرفتم و بوسیدم. می‌دانستم شهید می‌شود اما گفتم یه املت مهمون تو. برمی‌گردونمت عقب. دیدم 4 گلوله به پهلویش خورده است. بغض داشتم اما گریه نکردم. شرایط دوباره متشنج شد. مجبور شدیم او را بگذاریم و برویم. جنازه‌ها همگی ماندند.» ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید 📛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 15 -سلام.فکراتونو کردید😅؟ -تو همین نیم ساعت؟؟ -برای من که اندازه نیم قرن گذشت! نمی
🔹 ... 16 صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم📱 شماره مرجانو گرفتم، -الو مرجان -سلام...تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر... اه... خودت نمیخوابی،نمیذاری منم بخوابم!😒 -باید باهات صحبت کنم.عرشیا رو یادته؟چندبار راجع بهش گفتم برات. -همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟😍 خب؟؟ ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم. -جدی؟؟😂 چه پررو... ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن😂 خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت😂 -نمیدونم. دودلم از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره... از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید...😒 از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه. نمیدونم انگار یچیزی گم کردم... حالم خوب نیست، خودت که میدونی! میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه! -ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری😉 -نمیدونم... باور کن نمیدونم... -حالا هرچی که هست،امتحانش که ضرر نداره! 😈 دو روز باهاش بمون،خوشت اومد که اومده، نیومدم، میگی عرشیا جون هررریییی😁 -اره،راست میگی -فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما😏 هرکاری میکنی عاشق نشو واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن! -آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره؟؟ -فکر میکنی همه دوست دختر،دوست پسرا عاشق همن؟😏 اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری؟؟ اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن،بعد اون دوباره طلاق میگیرن😒 -پس اصلا برای چی باهم میمونن؟؟ -سرگرمی عزیزم؟ سر گر می!! مثل الانه تو،که حوصلت سر رفته😉 -اوهوم. باشه... -کی میای ببینمت؟ -امروز که فکرنکنم،شاید فردا پس فردا یه سر اومدم... -باشه، خودت بهتری؟؟ -بهتر؟؟😏 من فقط دارم نفس میکشم! همین! -اه اه...باز شروع کرد برو ترنم جان.برو حوصله ندارم،بای گلم👋 -مسخره.... رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا،فراموشم شده بود. نشستم پشت میز... ✍نوشتن مثل یه مسکنه!💉 وقتی نمیدونی چته، وقتی زندگیت پر از سوال شده، بشین بنویس، اینجوری راحت تر به جواب میرسی✅ نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود،یه خط قرمز کشیدم....🚫 مرجان راست میگفت! دیگه نباید دل ببندم! مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت...🚶♂ من باید دوباره سرپا میشدم💪 من چم شده بود؟؟ باید این مسئله رو حل میکردم✅ نوشتم و نوشتم و نوشتم... تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد...📱 دل دل میکردم که جواب بدم یا نه... دستمو بردم سمت گوشی... -الو -سلام،صبح بخیر😊 بالاخره بیدار شدین؟؟☺️ -صبح شماهم بخیر،بله خیلی وقته... -عه پس چرا جوابمو ندادید😳 -عذرمیخوام، دستم بند بود -اهان،خواهش میکنم... خوبین؟دیشب خوب خوابیدین؟ -ممنونم،بله -چه جوابای کوتاه و سردی😅 فکراتونو کردین؟ -تا حدودی... -خب؟به چه نتیجه ای رسیدین؟ -من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم. چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم -خب این شناخت چطور به دست میاد؟؟ -فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی -جدی؟؟؟؟؟؟😳 وای من که الان ذوق مرگ میشم که😅 چشم هرچی شما بگی... -خیلی جالبه😅 موقع صحبت میشم شما،خانم سمیعی موقع پیامک میشم،تو، ترنم،عشقم😂 -خب آخه یکم باحیام😅 خجالت میکشم. تازه اولشه خب😉 -بله... همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو😏 -تیکه میندازی؟؟ من همیشه بهترین میمونم برات... اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت،بشه یه رابطه ابدی عاشقانه💕 -بله بله....کافیه یکمم زبون باز باشن،دیگه بدتر....😆 -بیخیال همه اینا،مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍 به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم 🍰 -واقعاً؟ 😂 دیوونه😂 یه ساعتی باهم حرف زدیم. و قرار شد شام باهاش برم بیرون... "محدثه افشاری" @aah3noghte @romaneAramesh
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدحسینعلی_اکبری 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 بى تو هر روز مرا ماهى و هر شب سالےست شب چنين... روز چنان.... آھ ! چه مشكل حالےست... 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 #کلام_معصوم #امام_هادے علیہ السلام مي‌فرمایند: 💠اُذڪُر حَسَراتِ التَّفریطِ بِأَخذِ تَقدیمِ الحَزمِ💠 ❌افسوس‌هـاے ناشي از ڪوتاهي نمـودڹ در ڪار را بہ یـاد آور و دوراندیشي در پیش گیــر❗️ 📚 میزاڹ الحڪمة، ج ۹ ص ۱۱۱ 💕 @aah3noghte💕
💔 جهان روشن به ماھ و آفتابست جهان ما بہ دیدار تو روشن #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #شهید_آوینی: #شهدا مثل آیه های قرآن مقدسند؛ تقدس آیه های قرآن به این است که حکایت از حق دارند و #شهدا نیز این چنینند. #اللهم‌الرزقنا‌توفیق‌شها‌دت‌فی‌سبیلک #آھ_اےشهادت 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا