شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊🌸 🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #اخراجی۱ احمد خلاف بود اما نه هر خلافی!☝️ بیشتر اهل دعوا بود...
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#اخراجی۲
آن دو پاسدار کنار ما آمدند، سلام کردند و نشستند؛ بعد هم شروع کردند با احمد به حرف زدن...
البته با لهجه #داش_مشتی!😬
بعد هم #سیگار تعارف کرد!!!!😑
گفت:
"من #مهدی_خندان هستم. اومدم بپرسم چرا از جبهه ریجاب رفتی"؟🤔
احمد که در این مدت کم، از اخلاق مهدی خیلی خوشش اومده بود گفت:
"من داشتم اونجا مےجنگیدم اما فرمانده ریجاب منو اخراج کرد!!! منم دیگه برنمےگردم"!!!☹️
مهدی گفت:
"حالا فرمانده ریجاب داره از تو خواهش مےکنه برگردی"!😊
احمد با تعجب نگاهش کرد.😳
پاسدار همراه مهدی خندید و گفت:
"آقای خندان الان فرمانده ریجاب شدن، سراغ بچه های قدیمی رو گرفت که رسید به شما، پرسون پرسون اومدیم و شما رو پیدا کردیم"...🙃
احمد حس کرد چقدر با مهدی شباهت دارند... و همین شد که دوباره به ریجاب رفت...☺️
این بار اما برای فرار نبود و خیلی با دفعه قبل فرق داشت...
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
مطالب متفاوت در مورد شهدا را اینجا بخوانید
👇👇👇
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اخراجی۲ آن دو پاسدار کنار ما آمدند، سلام کردند و نشستند؛ بعد هم شرو
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#اخراجی۳
بعد از مدت ها که احمد در جبهه بود به مرخصی آمد؛ مهدی خندان هم تصمیم گرفت همراه برادرش سری به احمد بزند و به خانه اش برود...☺️
در راه به برادرش گفت:
"داریم به دیدن کسی مےرویم که اگر دکمه های پیراهنش را باز کند، مےبینی بدنش پر از #جاےچاقو هست ولی در جبهه یکی از #مخلص ترین و سر به زیرترین و انقلابی ترین بچه هاست... مےخوام تو #اخلاص را از او یاد بگیری"😌....
ادامه را بشنوید از زبانِ برادر مهدی خندان:
وارد منزل که شدیم جوانی #بلندقامت، با موها و ریش #فری به استقبالمان آمد و خیلی تحویلمان گرفت.😍
احمد بود... #احمدبیابانی...😊
نماز و ناهار را پیش او بودیم و بعد برای دیدار امام، راهیِ جماران شدیم.😇
و بعد به منطقه ریجاب رفتیم.
در طول مسیر، تمام رفتار و کردار احمد را زیر نظر داشتم،👀 #فوق_العاده_سر_به_راه بود...☺️
یک ماه با احمد بودم. رفتارش خیلی برایم عجیب بود! #یک_بسیجی_تمام_عیار بود!!!💪
یک روز ازش پرسیدم:
"قبل از جنگ و انقلاب چکار مےکردی"؟؟🤔
معلوم بود نمےخواهد کسی از کارهای قبل انقلاب او خبردار شود؛ فقط گفت:
"اون زمان جامعه آلوده بود! پر از فساد بود!! ما هم کسی را نداشته باشیم نصیحتمان کند... تا این که امام آمد و دست ما را گرفت. الان دیگه جامعه این طور نیست... الان اگه کسی #گرفتارفسادبشه #باید پیش #خدا #جواب بده"!!!!😬☝️
احمد به یکی دیگر از دوستاش که گفته بود:
"چقدر تغییر کردی"!!!
گفته بود: "امام خمینی کاری کرد من #دوباره_متولد_بشم"...😇
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
مطالب متفاوت پیرامون شهدا را
اینـــ👇ـــجا بخوانید
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اخراجی۳ بعد از مدت ها که احمد در جبهه بود به مرخصی آمد؛ مهدی خندان
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#اخراجی۴
شنیدم که احمد از شهید شدن مےترسد!!!😳🤔
تعجب کردم... احمد آن قدر شهامت داشت که اگر بگویم یک تنه در برابر دشمن مےایستاد، غلوّ نکرده ام! اما حالا شنیدم که او مےترسد!!!!😳😳
یک روز احمد گفت:
"دعا کن وقتی خدا منو قبول مےکنه، کسی بدنمو نبینه"!! مےترسم مردم بدن منو ببینن و به شهدا بےاعتماد بشن!!! آن وقت فکر مےکنن همه شهدا مثه من..... دعا کن بدن من بسوزه و از بین بره"!!!!!🔥😔
خیلی از حرف های احمد تعجب کردم... دیده بودم که او هیچ وقت با بچه ها به حمام عمومی نمےرود یا در رودخانه استحمام مےکرد یا به حمام شهرهای مجاور مےرفت....
مےخواست حتی بسیجےها هم بدنش را نبینند!!!!🤔
سرانجام روز ۲۲ اردیبهشت از راه رسید.
قرار بود شناسایی منطقه توسط محسن حاج بابا انجام شود و احمد هم به عنوان راننده با چند نفر دیگر عازم شدند...
ساعتی بعد گلوله توپ دشمن، درست به خودروی آنها خورد و بدن احمد، کاملا #سوخت!!!!😱
همان طور که بارها از خدا خواسته بود...
پیکر احمد و همراهانش در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
چند روز بعد، تکه های بدن این سه شهید از لا به لای ماشین جمع آوری شد و در گلزار شهدای یکی از روستاهای #ریجاب به خاک سپرده شد...
زندگی شهید احمد بیابانی و امثال او ، #تواب بودن خدای مهربان را به ما گوشزد مےکند☝️
صد بار اگر توبه شکستی بازآ....
فقط!
واقعا توبه مردانه کن
#پایان_داستان_اخراجی
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
مطالب متفاوت راجع به شهدا را
اینـــــ👇👇👇ـــجا بخوانید
💕 @aah3noghte💕
📚...تاشهادت
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊🌸 🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸🕊 🌸🕊 #لات_های_بهشتی #مجید_سوزوکی اسمش مجید بود... کله اش پر از باد بود و اهل ح
🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#لات_های_بهشتی
#بهــــروز۱
اسمش جعفر بود، #جعفرشیرسوار اما در خانه بهروز صدایش مےکردند... متولد ۱۳۳۴ #قائمشهر
از خیلی لات های الان، #لات تر بود!!!
#چاقوکش خیابون تهران!
کسی که چهارراه حسن آباد رو مےبست و همه از اسمش #مےترسیدن!!!
کسی که هیچ کی جرئت نداشت تو چشاش نگاه کنه.... میشه #فرمانده_گردان_ویژه_شهدا!!!!!
میشه #الگوی رزمندگان #لشکر۲۵کربلا!!!!
میشه کسی که #شهیدمرتضی_آوینی براش فیلم درست میکنه!!!
میشه کسی که حاج #مرتضی_قربانی میگه:
"شیرسوار در عملیات آزادسازی مهران یک تنه با نیروهاش، قلاویزان رو آزاد کرد.... چون امام گفته بودن مهران باید آزاد بشه ، شیرسوار به خودش تکلیف کرده بود تا مهران رو آزاد نکنه به منزل برنگرده"....
اما این همه تغییر چطور به وجود آمد؟
همه این تغییراتــــ ، در اثر آشنایی جعفر با #شهیدنجفعلی_کلامی بود، کس
ی که سال ۵۶ با جعفر آشنا شده و او را وارد مبارزات سیاسی مےکند...
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے📛
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 #لات_های_بهشتی #بهــــروز۱ اسمش جعفر بود، #جعفرشیرسوار اما در خانه بهروز صدایش م
🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#لات_های_بهشتی
#بهــــروز۲
سال ۵۶ بود و بهروز ۲۱ ساله که با شهید نجف علی کلامی آشنا شد؛ جذابیت گفتار و روشنگرےهای نجفعلی، بهروز را به سوی امور دینی هدایت کرد...
جعفر (بهروز) در سال ۵۷ بعد از پیروزی انقلاب، به عضویت کمیته و بعد از آن به عضویت سپاه درآمد.
در سال ۵۹ ازدواج کرد و همان سال، با عده ای دیگر، سپاه آستارا را پایه گذاری کردند.
در عملیات های مختلفی شرکت کرد و زخم ها و مجروحیت های زیادی در بدن داشت...
زمانی که در عملیات #والفجر۸ مجروح شد و به بیمارستان منتقل شد، شهر #مهران به دست حزب #بعث افتاد!!!
همان روزها امام دستور دادند که #مهران_باید_آزادشود!!!
جعفر با همان حال مجروح، خود را به جبهه رساند و در عملیات آزادسازی مهران، شرکت کرد....
حاج جعفر شیرسوار به همسر و دوستانش گفته بود که #خواب_شهادتش را دیده و بلاخره در ظهر #۳دی۱۳۶۵ به آرزوی دیرینه اش رسید...
#پایان_داستان_بهروز
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 #لات_های_بهشتی #بهــــروز۲ سال ۵۶ بود و بهروز ۲۱ ساله که با شهید نجف علی کلامی
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
#لات_های_بهشتی
#سوره_توبه
شب عملیات بود و گردان مےخواست حرکت کند که از طرف #بازرسی_لشکر آمدند تا یکی از بچه ها را با خود ببرند!!!😳
مےگفتند:
"قبلا جزء #سازمان_منافقین بوده و احتمال دارد #جاسوس باشد!!"😨😱
گفتم: "بعیده! او چند ماه است که با ماست! اگر مےخواست کاری کند تا الان کرده بود"!!😕
گفتند: "جان بچه های مردم در میان است! او را همراه خودتان نبرید"!!!😐
وقتی رفتند با روحانی گردان صحبت کردم و چون او هم آن شخص را مےشناخت بدون اینکه به من بگوید #استخاره کرد... آمد و گفت:
"حاجی! استخاره کردم ببریمش یا نه؟! #سوره_توبه آمد... مطمئن باشید او از گذشته اش توبه کرده است"....
صدایش کردم و گفتم:
"فعلا شما نیا عملیات!!! ان شالله در ادامه کار از وجودت استفاده مےکنیم"...☺️
چهره اش درهم شد و گفت:
"چرا؟ مگه چی شده؟ مگه من...😔
حاجی!
به هر چی مےپرستی قسمت مےدم! من توبه کردم😔
من دیگه اون آدم قبلی نیستم!😔
درسته یه زمانی جزء منافقین بودم و به دستور اونا اومدم جبهه اما حالا دیگه حال و هوای جبهه و بچه ها رو با هیچی عوض نمےکنم!
اگه قرار بود برای سازمان کاری کنم تو عملیات قبلی مےکردم"!!!😔
راست مےگفت...
آمدم کناری و با #بسم_الله قرآن را باز کردم! با تعجب دیدم دوباره #سوره_توبه آمد😳
به یکی یکی از بچه ها گفتم:
"برات ماموریت ویژه دارم! پشت سرِ فلانی حرکت مےکنی و اگه دیدی دست از پا خطا کرد #باید بکُشیش"!!!☝️
رفتم سراغ همان جوان و گفتم:
"شما بدون سلاح و مهمات در عملیات شرکت کن"!😒
پَر درآورد از خوشحالی!!!
گردان حرکت کرد و بعد از عبور از کنار کمین ها به #میدان_مین رسیدیم😨😱
تخریب چی مشغول باز کردن معبر بود که مورد هدف قرار گرفت و #شهید شد!!!
یک نفر را مےخواستیم که با فدا کردنِ خودش، بقیه میدان را #پاکسازی کرده و راه را برای باز کند!!!
آن جوان که روزگاری منافق بود، یک باره از جا بلند شد و قسمت پایانی میدان مین را با بدن خودش، پاکسازی کرد!😞😔
آری...
توبه اش، مردانه بود!!!!
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #سوره_توبه شب عملیات بود و گردان مےخواست حرکت کند که از طرف #بازرسی_ل
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#شهیدغریب(شهید رامین تجویدی)
پدرشان استاد دانشگاه تاریخ #پاریس بود و از کودکی همان جا زندگی مےکردند.
#رامین و #افشین برادران دوقلویی که به یُمن داشتن مادر و پدری معنوی، در مهد فساد، بسیار خوب بزرگ شده بودند.☺️😊
به طوری که هنوز چیزی از سنشان نگذشته بود که نیمی از قرآن را حفظ کرده بودند.😍
پدر ارتباطش را با #دانشگاه_تهران ادامه داده بود و برای همین در جریان مسائل داخلی ایران بودند.
پس از پیروزی انقلاب، اخبار نگران کننده ای از جنگ به آنها مےرسید😨
رامین و افشین که حالا دیگر #۱۷ساله بودند تصمیم مهمی گرفتند.
یک شب با پدر و مادر صحبت کردند و گفتند:
"اجازه دهید به خانه مادربزرگ در ایران برویم تا بتوانیم به حرف امام گوش داده به جبهه برویم"...
مادر نگران بود اما مخالف دستور دین، حرفی نزد☺️
رامین و افشین به خانه مادربزرگ رفته و در #بسیج محل ثبت نام کردند و پس از مدتی در سال #۱۳۶۲ راهی جبهه شدند.
در جبهه، رامین نامش را به نام #رحیم تغییر داد🙂
در عملیات #والفجر۴ بود که گلوله ای بر سینه #افشین نشست و به عقب منتقل شد
#رحیم (رامین)نیز روی مین رفت و به شهادت رسید..😇
پدر و مادر برای مراسم تدفین رحیم به ایران آمدند و افشین را برای معالجه به پاریس بردند...
اکنون افشین مهندس کامپیوتر است☺️ و در فرانسه زندگی مےکند
مادر هم مدتی پیش به آسمان پر کشید...😇
آری... این حدیث در مورد شهید #رحیم(رامین) #تجویدی مصداق پیدا کرد:
"خوشا به حال آنکه مادرش عفیفه است"...
عزیزان تهرانی، هر گاه به بهشت زهرا رفتید برای این #شهیدغریب نیز فاتحه ای بخوانید
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال📛
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #شهیدغریب(شهید رامین تجویدی) پدرشان استاد دانشگاه تاریخ #پاریس بود
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مالکوم_ایکس
مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوهامای #آمریکا به دنیا آمد.
پدرش کشیش مذهبی و از جمله افرادی بود که برای حقوق مدنی سیاهپوستان فعالیت می کرد و عاقبت به دست عده ای نژادپرست کشته شد.
مالکوم، در نوجوانی، هنگام سرقت دستگیر شد و به۸تا۱۰ سال حبس محکوم شد!!
پس از آزادی، به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآمد. او سیر مطالعاتی و تحقیقاتی خود از اسلام را آغاز کرد و تا جایی پیش رفت که به عنوان #سخنگوی این جمعیت برگزیده شد.
تبلیغات مذهبی و اعتقادی او در آمریکا، باعث شد تعداد زیادی از سیاهپوستان با اسلام آشنا شوند و در مدت کوتاهی به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآیند.
مالکوم ایکس در جامعه آمریکا چنان جایگاهی پیدا کرده بود که هرگز تصوّر آن را نمی کرد. همان گونه که خود در یادداشت هایش می نویسد، الله به یاری او آمد و او را از اوج تباهی، به قله های معرفت و انسانیت رساند.
سفر به سرزمین وحی و زیارت خانه خدا، برگ افتخار دیگری بود که در دفتر زندگی مالکوم ایکس جای گرفت. آن گونه که خودش اشاره کرده، در این سفر روحانی و مقدس با معنای واقعی #اتحاد و #برابری میان #مسلمانان آشنا شد و حقیقت اسلام را فرا گرفت.
مالکوم ایکس، پس از #بازگشت از مناسک حج، نام #حاج_ملک_شبّاز را برای خود برگزید. او پس از بازگشت درصدد ایجاد تشکیلاتی گسترده برآمد تا به وسیله آن، مسلمانان جهان را با نژادهای گوناگون به همدلی و ظلم ستیزی فراخواند. مالکوم در آستانه راه بود که خانه اش را به آتش کشیدند و چون از این واقعه جان سالم به در برد، یک هفته بعد در 39 سالگی هنگام سخنرانی در سالن بالروم منهتن، با #شلیک چند #گلوله به زندگی پرفراز و نشیب او پایان دادند.
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تا شهادت
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مالکوم_ایکس مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوهامای #آمریکا
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#امر_به_معروف۱
خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مراسم عروسی راه انداخته اند اما همراه با #مشروب و #رقص و...🍷💃
همراه بچه های بسیج به محل موردنظر رفتیم و دیدیم بعله...😎
جلو رفتم و در زدم اما کسی در را باز نکرد. از بالای دیوار به داخل باغ پریدم بااینکه این وظیفه را نداشتم!😅
در را باز کردم تا بچه ها بیایند...
بعد فریاد زدن من و....
شلیک تیر هوایی و....
به هم ریختن مراسم...😬
جوان درشت اندامی که وسط مجلس مےرقصید، بدون توجه به تفنگ من، با من درگیر شد! حتی دوستانم که به کمکم آمدند را زد!🙁
او با یک چوبدستی همه ما را حریف بود و مشخص بود در ورزش های رزمی بسیار مسلط است...
با چند شلیک هوایی، همه متفرق شدند و به دوستانم گفتم:
"حواستون باشه اون یه نفر فرار نکنه"!!😏
به سختی دستگیرش کردیم.
در این فکر بودم تا پدری ازش درآورم تا عبرت بقیه شود!
پرونده ای برایش تشکیل مےدهم و مےفرستمش دادگاه و.... که به خودم نهیب زدم:
"تو برای خودت مےخواهی این جوان رو دادگاهی کنی یا خدا؟ تو چون کتک خوردی مےخای تلافی کنی! اما واقعیت اینه که حق ورود به باغو نداشتی"!!!😠😏
تصمیم گرفتم از در ِ امر به معروف و محبت با او که حسابی ترسیده بود وارد شوم...
عصر بود...
به دوستانم گفتم منو جوان را به مسجد محله مان برسانند و خودشان بروند.
در شبستان مسجد نشستم با او حرف زدم. گفتم:
"ببین برادر من! اگه منو امثال من با این کارهای شما برخورد مےکنیم به این دلیله که هیچ عقل و شرعی کارای شما رو تائید نمیکنه"...☝️
کمی برایش دلیل آوردم تا اذان شد.
گفتم:
"بریم نماز"؟
هنوز با ترس به من نگاه مےکرد😨..
رفتیم وضو بگیریم.
بلد نبود!!!😯 در نتیجه نماز هم😵...
گفتم:
"مگه تو این کشور زندگی نمےکنی که وضو و نماز بلد نیستی"؟
گفت:
"راستش ن!! ما بعد از انقلاب به اصرار پدرم از اروپا برگشتیم ایران"🙁...
خیلی شرمنده شدم!
هیچی از دین و احکام نمےدانست.
با هم به مسجد رفتیم و به سختی کنارم نماز خواند.
بعد از نماز گفتم "پاشو بریم"!
با ترس پرسید: "کجا"؟
گفتم:
"منزل شما! پاشو برسونمت خونتون"!☺️
باورش نمےشد اما با همان صحبت های عصر به من اعتماد کرده بود...
در طول مسیر مرتب مےپرسید:
"یعنی منو دادگاه نمےبری؟؟ یعنی من آزادم؟؟؟ یعنی"....
نزدیک خانه شان که رسیدم گفتم:
"ببین پسر خوب! ما دو تا با هم رفیقیم... تازه من باید از شما معذرتخواهی کنم"😊...
پیاده شد. با هم دست دادیم. خداحافظی کرد و همین طور که نگاهم مےکرد رفت...
کمی ترسیدم نکند این جوان و دوستانش اذیتم کنند چون مسجد محله ما را یاد گرفته بودند...
خودمو سپردم به خدا و گفتم:
"خدایا! این کار را فقط برای رضای تو انجام دادم"....
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @Aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #امر_به_معروف۱ خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مر
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#امر_به_معروف۲
فردا شب که به مسجد رفتم بعد از نماز، یکی از بچه ها آمد پیشم و گفت:
"آقایی خیلی وقته منتظر شماست اما ظاهرش به بچه های بسیج نمےخوره"!🙄
رفتم بیرون و با تعجب دیدم همون جوون دیروزیه😳...
اطراف رو نگاه کردم ببینم چند نفرن!!!😬 اما دیدم تنهاست...
سلام کردم و گفتم:
"اینجا چکار میکنی"؟🤔
گفت:
"مگه نگفتی با هم رفیقیم؟ از صحبتای دیروز شما خوشم اومد. اومدم چند تا سوال بپرسم".😬😅
رفتیم توی اتاق بسیج.
او مےپرسید و من هر چی به عقل ناقصم مےرسید! جواب مےدادم.😌
از #حجاب، #شراب، #ارتباط با نامحرم و .... پرسید.
جواب های من برایش جالب بود. انگار که اولین باره این حرف هارو مےشنوه!😟
فردا شب زودتر از وقت نماز آمد و گفت:
"یک کتاب آموزش نماز خواندم".
و در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم.😐
دوباره او را به منزلشان رساندم و مادر و خواهرش را دَم درِ خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود اصلا در قید و بند حجاب نبودند.🙄☹️
کم کم رفت و آمدش به مسجد زیاد شد و با بچه های مسجد رفیق شده بود.🤗
برای پاسخ به سوالاتش او را به یکی از دوستان روحانےام معرفی کردم...
یک شب که او را به خانه شان رساندم گفتم:
"منو حلال کن! خدا بخواد یه مدتی نیستم".😉
گفت:
"کجا؟ ما تازه با هم رفیق شدیم"...
گفتم:
"فردا دارم میرم جبهه".😇
یک باره جا خورد. کمی فکر کرد و گفت:
"منم مےتونم با شما بیام"؟😃
خندیدمو گفتم:
"پسر جون! پدر و مادرت که نمےذارن بیای جبهه ...."!!!
پرید وسط حرفمو گفت:
"راضی کردن اونا با من! فردا کجا بیام؟ چی با خودم بیارم"؟😀
روز بعد با هم رفتیم جبهه و بعد از یکی دو هفته، در عملیات #فتح_المبین به شهادت رسید.😔
#او_وقتی_که_خدا_را_شناخت،
با #صداقت و #راستی به سمتش رفت، خدا هم #خریدش...
#پایان_داستان_امر_به_معروف
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #امر_به_معروف۲ فردا شب که به مسجد رفتم بعد از نماز، یکی از بچه ها آمد
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#لات_همدان
زندان همدان!
زورخانه زندان...
#شهیدعلی_چیت_ساز رفته بود زندان و همراه زندانیان ورزش کرد!😳
بعد رو کرد به حسین فلاح و گفت:
"بعد از دوران محکومیت، تو جبهه منتظر شما هستیم"!😊
#حسین_فلاح،
باستانی کار و لوطی با مرام و گنده لات معروف همدان بود.🙄
کسی که وقتی اسمش برده مےشد حتی مدعی هایش هم لرزه بر اندامشون مےافتاد!!!😬
عاقبت همراه علی رفت به #جزیره_مجنون و زخمی شد اما خم به ابرو نیاورد...
یکی از همرزمانش تعریف مےکرد:
از دور شخصی را دیدم که با صورت به زمین خورد،😕بدون اینکه دستانش را حائل کند... فکر کردیم از هوش رفته!!!
نزدیکش که رفتیم دیدیم حسین فلاح است و دارد گریه میکند!😳
گفت:
"مےخواستم ببینم لحظه ای که اربابم #ابالفضل ع با صورت به زمین خورد چه حسی داشت"...😭
مےگفت و بقیه پا به پایش گریه مےکردند.
عاقبت در شب عملیات #کربلای۴ شد سرستونِ گردان #غواص که باید خط ام الرصاص را مےشکستند...
تیر دوشکا سینه اش را درید و اونایی که اون لحظه دیدنش مےگفتن:
"تا لحظه افتادنش رو زمین فقط #یازهرا س مےگفت"....
#پایان_داستان_لات_همدان
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #لات_همدان زندان همدان! زورخانه زندان... #شهیدعلی_چیت_ساز رفته بود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱
آن زمان که مسعود دهنمکی بر روی پرده نقرهای سینما #مجید_سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمیشد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که #باغیرت و #بامرام باشد.
اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به #شهادت ختم شود.😇
همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم
و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجیها
اما شباهتهایی داشت که پلان آخر زندگیاش را به شهادت ختم کرد.
شاید در قصه دهنمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیهی همردیفانش داشت،
یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.💎
در سےوچندمین منزل مجموعه داستان #لات_های_بهشتی رسیدیم به محله #یافت_آباد، منزل #شهیدمجید_قربان_خانی😍
مجید قصه ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال 69 در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد.👶
تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود.☺️
بچههای محله دوستش داشتند
چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی میبرد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی میکرد و حالا بچههای محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع میشوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند،
اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند.
او داداش مجید همه بچههای محله یافت آباد بود.
پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که میدید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان میکرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان میبرد تا نکند اذیت شوند.
با همه مردم محل دوست و رفیق بود با هر کسی زود دوست میشد و با شوخ طبعیهایش دل هر کسی را میبرد تا ابدیت پیش خودش.
اما مجید در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود، پشت همه خندهها و شوخطبعیهایش، یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرامتر از همه عمرش شده بود.🙂
مجید هیچ وقت علاقهای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسیاش را در قفسههای کتاب به یادگار گذاشت،
و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد.
در آمد روزانهاش را بین من و مادر و خواهرانش تقسیم میکرد، وقتی معترض این رفتارش میشدیم میگفت:
"روزیرسان اصلی خداوند است".
همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت:
"داماد میشوم، عروسیام خیلی هم شلوغ میشود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرفهایش را اصلا جدی نمیگرفتیم".🙄
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد،
همیشه در حال دعا و گریه بود،
نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند،
خودش همیشه میگفت:
"نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و همیشه در حال عبادت باشم.
در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @shahiidsho💕
مطالب متفاوت راجع به شهدا را
اینجا بخوانید
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ آن زمان که مسعود دهنمکی بر روی پرده نقرهای
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۲
مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید:
«مجید خیلی داداش دوست داشت.😍 به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم.🙁
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.😐 همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.😜
آخرش همکلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم.
به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میکشم به مدرسه بیایم.😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.😇 هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از حفظ میگرفت.»
مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.👮
دوست داشت بیسیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.💪
مادر مجید میگوید:
«همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تکهتکه کرده است.😰😱 میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم.
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد.😍 چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
همه اهل خانه مجید را #داداش صدا میکنند.😇
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از #مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند.😔
خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود.😎
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد:
«با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.😫😩 گفتم نمیشود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.☺️
گفت: برای خودت گرفتهای! من نمیروم.😐
با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛😩😫
از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.😎
مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم.☹️
مجید که نبود کلاً بیقرار میشدم.😔
من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.🍰 انگار نه انگار که سربازی است.😌
آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.😱
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.😱😥
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند.
وقتی یک دور میزد و برمےگشت خانه میدید که پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»😁😀
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۳ داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آوردن
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۴
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میکند و نمیخواهد شب را خانه بیاید.😬
حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند کل خانه را به کلهپاچه مهمان کند.😩
حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید:
«معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یکدست کامل کلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میکرد و میگفت باید بخورید.😬
من بیرون نخوردهام که با شما بخورم.😐 من هم خواب و خسته سفره پهن میکردم و کلهپاچه را میخوردیم»
ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید:
«زمستانها همه در سرما کنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میکرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.»😁😃
پدر مجید هم بعد از خالکوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید و مثلا قهر می کند:
«خالکوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تکرار کنی. میگفت چرا تکرار میکنید یکبار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید.😐😔
وقتی هم از خانه قهر میکرد شب غذایی را که خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
مجید قهوهخانه داشت.😎
برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا
« #مجید_بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.😊
بارها هم کنار نانوایی مےایستاد و برای کسانی که مےدانست وضعیت مناسبی ندارند، نان مےخرید و دستشان مےرساند.😍
قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند:
«یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت.
یکشب مجید را هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود.😔 وقتی بالای سرش میروند، میگوید:
مگر من مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد!!!! ....
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @Aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید....
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۴ مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میک
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۵
مجید از همان شب تصمیم میگیرد که برود.
او تصمیمش را گرفته بود؛ اماروحیه شوخ او حتی رفتنش را به شوخی گرفته است.
حتی با شهید شدنش هم انگار سر شوخی دارد.😇
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید:
«وقتی فهمیدیم گردان امام علی رفته برای اعزام، ما هم رفتیم آنجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😐
آنها هم برای مجید بهانه آوردند که چون #رضایتنامه نداری، #تک_پسر هستی و #خالکوبی داری تو را نمےبریم 😠و بیرونش میکنند.😟
بعد از آن به گردان دیگری رفت که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرفها را زدیم و آنها باز هم مجید را بیرون انداختند😏 تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.😨
راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود.
بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم.😐
مادرم به شوخی میگفت:
"مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا"😱
ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم، نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.😜☺️
روزهای آخر که فهمیدیم تصمیمش جدی است، مادرم بیمارستان بستری شد.😱 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید. به شوخی میگفت:
«این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم»😁😂
وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود.😐😔
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۵ مجید از همان شب تصمیم میگیرد که برود. او تصمیمش را گرفت
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۶
عطیه خواهر مجید مےگوید:
چند روز مانده به رفتن، لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت:
«من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه.😐
مادر و پدرم اول قبول نمیکردند.😒
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته:
"درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌»
پدر با لبخندی ادامه مےدهد:
"مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: #جو_گرفته_منو!😅
وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت:
"بیاین عکس بگیرین! #جو_گرفته منو!!!"😌
پدر مجید میگوید:
«آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریختهاند که اینطور تلاش میکند! باورمان شده بود.😒
یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم:
" این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت.
هر کاری میخواهی بکن حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم.☺️
تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐
مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین کوبید و با فریاد گفت:
"به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من باز هم میروم."😠
من خیلی به هم ریختم.»😔
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۶ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۷
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر، فقط مےگفت نمیرود؛😔
اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد.😰
حتی میترسید لباسهایش را بشوید:
«روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم ناغافل برود.😕
مجید هم وانمود میکرد که نمیرود.
لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم.
چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر میکردم اگر بشویم میرود.😰
پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود.😶☺️
من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.
کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد.
وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است.😔
همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر سادهدل کَند؟😍
یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد.
میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام.»😔
مجید بیهوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋
سرش را پایین گرفته بود و اشکهایش را از چشمهای خواهرش پنهان میکرد بیآنکه سرش را بچرخاند دست تکان میدهد و میرود.👋
مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میکند و حالا جدی جدی راهی میشود.🏃☺️
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید👆
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۷ مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر، فقط مےگفت نم
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۸
پای مجید به سوریه که رسید بیقراریهای مادر آغاز شد.😔
مادر یا به خاطر بد شدنِ حالش، در بیمارستان است یا به گردان رفته و اعتراض میکند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد.😠😐
همه هم قول میدهند هر طور که شده مجید را برگردانند.😶
مجید هم برای آرامش بیقراریهای مادرش هر روز چندین بار تماس میگیرد او شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد.
خواهر کوچکتر مجید میگوید:
«روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینکه شام و ناهار چه خوردهایم؟
اینکه کجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است؟
همهچیز را موبهمو میپرسید.😄
آنقدر که خواهرش به شوخی مےگوید: «مجید تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری.😅
ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت.
هرکسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد.
تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میکرد.😀 آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ 😅اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد....
همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته بود.😐 مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد.
وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست. یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:
"مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری"؟😒
مجید هم جواب می دهد:
"این خالکوبی یا فردا پاک مےشود، یا خاک مےشود".😐
مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی میکرده و فحش می داده است و برای داعش خط و نشان مےکشید!😠😡
حتی به یکی از همرزمهایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن.😐
وقتی بقیه می گفتند:
"مجید داری شهید می شوی فحش نده".😐 می گفت:
"من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شکلی حرف می زنم".😁😂
یکی از دوستانش میگوید هرکسی تیر میخورد بعد از یک مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میکرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد.»☺️
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید!
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۰ مجید آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت: "لامصّب! منو نگ
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۱
روز آخر قبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او میگوید:
"مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشود".😒
مجید میگوید:
"نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشتهام و باید حتما بروم."😐
پدرم هم گفته:
"مجید جان میخواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزهات برگشتی برایت به خواستگاری بروم".
به خانه من هم آمد و با من هم خداحافظی کرد.😔
گفتم:
"مجید نرو"،😒
گفت:
"اینقدر توی تصمیم من #نه نیاورید😔،
من تصمیم خودم را گرفتهام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛😏
و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد".😔
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد.😇
یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت:
"من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم.😅 و به مادرم گفت:
”یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ میزنم.“😅😢
نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی:
ما در شهری در نزدیکی حلب مستقر بودیم و آقا مجید با گروه دوم چند روز بعد از ما آمدند.
شب که خواستم بخوابم دیدم مجید خوابیده سر جای من!!😒
صداش زدم گفتم:
"اخوی! جای من خوابیدی"!!
گفت:
"برو یه جای دیگه بخواب"!😏
گفتم: "اینه؟"😠
گفت: "اینه"!!😌😐
ساعت ۳ونیم، ۴ نصف شب، پست من تموم شده بود؛ اومدم توی اتاق، دیدم مجید کسی نیست، فقط مجید خوابه😏
منم ۷ـ۸ تا تیر مشقی داشتم، گذاشتم تو خشاب و روی رگبار، توی اتاق خالی کردم!!!😜
یه دفه مجید از خواب پرید و گفت:
+"چکار داری مےکنی"؟؟😰😨
گفتم:
_"دارم اسلحمو چک مےکنم ببینم سالمه"؟😏😝
+"اینجا"؟؟😡
_"عشقم مےکشه! اسلحه خودمه"😌
〰〰〰〰〰
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#خادم_الشهدا
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۱ روز آخر قبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۲
فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت.😬
منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!😏
نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهن⛏داره مےشکنه!😑
گفتم:
"مرد حسابی! اینجا چرا"؟😫😩
+"عشقم کشیده اینجا"😜
〰〰〰
مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد😇 بعد از هیئت به من گفت:
"بیا برام بخون"!☺️
_"من برات نمےخونم!"😐
+"عه! چرا؟؟"😳
_"چون خوشم نمیاد ازت😒، نمےخونم برات"
شب عملیات با مجید و چند تا بچه ها نشسته بودیم دور آتیش🔥 و با هم دَم #یازینب گرفتیم،
همینطور که به صورت بچه ها نگاه مےکردم، نگاهم افتاد به صورت مجید...
به خودم گفتم:
"کار بچه حزب اللهی ها به کجا رسیده که تو اومدی اینجا؟!!😕 وااسفا! بر ما که اینقدر نیومدیم که تو بیایی"...😔😔
بےاراده شروع کردم به مداحی کردن...
وسط مجلس، مجید بلند شد رفت😑
تو دلم گفتم:
"بشر! تو #شهید بشی... من به اعتقاداتم شک مےکنم!😒 تو ادب مجلس سیدالشهدا رو نگه نداشتی پا شدی رفتی..."😠
بعد از مداحی رفتم سراغش، دیدم پشت ۴ تا دیوار اون طرف تر نشسته داره گریه مےکنه...😭
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۲ فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت.😬 منم همه چوب ها
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۳
اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید....
راوی: همرزم شهید
تو معرکه خانطومان، صدا زدند مجید هم تیر خورد😳
سمت چپ من، ۵۰ ـ۶۰ متر اون طرف تر بود... با هر زحمتی بود خودمو رسوندم بالای سرش😥
نزدیکش که شدم دیدم یه صدای ضعیفی داره ازش میاد😔
رفتم بالای سرش و گفتم "من اومدم"!😔
اونجا برای اولین بار بهش گفتم: #داداش😭
حال مجید اصلا تعریفی و موندنی نبود! من نتونستم تحمل کنم...😞
بغلش کردمو گفتم:
"داداش منو حلال کن! منو ببخش!😭 من راجع بهت بد فکر مےکردم"!!😔
نتونستم مجید رو تو اون احوال ببینم، چند تا غلت زدمو رفتم یه طرفی به گریه کردن😭
به حاج قاسم گفتم:
"هنوز جون داره"؟😔
گفت:
"آره"😔
+"بهش بگو مےخوام برات بخونم"😭
_"داره سر تکون میده"
شروع کردم به خوندن
"پناه حرم! کجا داری میری برادرم؟!
بدرقه راه تو، دیدهء ترَم!
آهسته تر برو داداش، ببین چه مضطرم"😭😭
اون روز (عملیات خانطومان) یه روزی بود که آسمونم داشت به حال ما گریه مےکرد... داشت بارون میومد😭
#آرزومه شب عملیات بشه #مجید_رو_بغل_کنم
بگم #داداش! #خیلی_مردی....
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۳ اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید.... راوی: همر
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۴
راوی:
حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده)
مجید قربانخانی، جوان25 سالهای بود که در یافتآباد قهوهخانه داشت.
اهالی محل او را با خالکوبی بزرگ روی یکی از دستانش و مرام و لوطیگریاش میشناختند.
به او میگفتم داش مجید. مثل مجید سوزوکی فیلم «اخراجیها» بود.
جلو خانهام میآمد و هر جایی که بودم پیدایم میکرد تا او را با خودم به سوریه ببرم.
یکبار دعوتمان کرد به قهوهخانه و به املت مهمانمان کرد.
مدام شوخی میکرد و نمک میریخت و میگفت:
"من نه بسیجی بودم و نه بچه مسجدی، اما تو را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم که من را به سوریه ببر"!🤗🙏
تا اینکه گفتم:
"اگر مادرت رضایت بدهد اجازه میدهم".☝️
یک روز خانمی به اسم مادر مجید زنگ زد و با او صحبت کردم.
فردای آن روز به مجید گفتم:
"من فهمیدم که او مادرت نبود😌 اما به یک شرط اجازه میدهم که بیایی و آن این است که در خط دشمن نباشی".☝️
در یکی از عملیاتها وسط دشتی در خانطومان بودیم.
تیراندازی شدید بود. خشاب تمام کردم و فریادزنان برگشتم تا خشاب بگیرم که دیدم مهدی حیدری، محمد آژند و مجید قربانخانی روی زمین افتادهاند.
مجید دمر روی زمین افتاده بود. رفتم پیشش و سرش را بغلم گرفتم و بوسیدم.
میدانستم شهید میشود اما گفتم یه املت مهمون تو. برمیگردونمت عقب.
دیدم 4 گلوله به پهلویش خورده است. بغض داشتم اما گریه نکردم. شرایط دوباره متشنج شد. مجبور شدیم او را بگذاریم و برویم. جنازهها همگی ماندند.»
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۴ راوی: حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده) مجید قربانخانی، جوا
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۵
مجید شهید شد بیآنکه کسی بتواند پیکر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند.
او در کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابید؛ اما چه کسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟😔
«همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود.
مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میکرد.
ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم.
آنقدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند.
وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند.
با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافتآباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم.😔
این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم....
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۵ مجید شهید شد بیآنکه کسی بتواند پیکر بیجانش را برای خان
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۶
یکی از دخترهایم در گوشیِ همسرش📱 خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود.
او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمیآمد.
آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیکردم.
هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میکنم و میگویم همیشه این موقع میآید.
تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است که نیامده است.😔
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرکار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید:
«تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.»
بارها میان صحبتهایمان میگوید:
«خیلی پسر خوبی بود.
پسرم بود.
داداشم بود.
رفیقم بود.
وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان جایی که مجید در عکسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم.
گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است.
اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است.»
از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند.
من فقط یکبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است.
ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا میتوانستم بوسیدمش.
با گریه میگفتم:
مجید جانم کجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو.
حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
راوی: مادر #شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۶ یکی از دخترهایم در گوشیِ همسرش📱 خبر شهادت را دیده بود و
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۷
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عدهای باور نکردهاند.
هنوز فکر میکنند مجید آلمان رفته است؛ اما #مجید_تمام_راه_با_سر_دویده است.
مادرش هنوز نگران است.
نگران نمازهای نخواندهاش،
نگران روزههای باقیمانده مجید که آنقدر سریع گذشت که نتوانست آنها را بهجا بیاورد.
نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد:
«گاهی گریه میکنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نکرده، دلم آرام میگیرد.»
مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. 😔
چند ماهه است که کوچه قدمهایش را کم دارد.
بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند.
مادرش شبها برایش نامه مینویسد.
هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میکند.
هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نـَشسته است. کتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد.
یکی از آشناها خواب دیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند.
بچههای کوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند.
پدر مجید میگوید:
«همسایه روبروی ما دختر خردسالی است که مجید همیشه با او بازی میکرد. یک روز کاغذی دست من داد و که رویش خطخطی کرده بود.
گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام که برگردد.
یکی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای کوچه را جمع کردیم بدو آمد جلو فکر میکرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد.
میگفت مجید که آمد در را رویش قفل کنید و دیگر نگذارید برود
بچه محلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام کردهاند.
مجید گفته بود بعد از شهادتش خیلی اتفاقات میافتد.
گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
#شهیدمجیدقربانخانی
#پایان_داستان_پناه_حرم
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#التماس_دعاےشهادت
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه