شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 گفت: حاضرم فرمانده قرارگاه با تعجب نگاهش کرد. احتمالا" سن اش آن قدر کم بود که عق
💔
📚معرفی_کتاب
با همان خنده ی زیبا گفت:
چقد تو عجله داری؟ میخوای بفهمی من چمه؟😅چند دقیقه صبر کن میبینی!😉
بلند شد به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبتش را با بچه ها میشنیدم.
داد زدم:
زود باش بیا...الان شب میشه.
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم تا زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتناک سوت خمپاره ای، مرا درجایم میخکوب کرد.😰
سراسیمه به کنار سنگر برگشتم.
پاهای مصطفی را دیدم که به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود.
#مثل_گل_سرخی_که_شکفته_باشد.
جلو رفتم و سرش را درمیان دستانم گرفتم و از او خواستم حرفی بزند. ابروهایش را تکان داد.
خواست چیزی بگوید اما نشد.
نفس سختی به داخل کشید،خون در گلویش پیچید و با خرخری،فوران کرد.
با لبخندی که بر لبانش داشت به سوی حق شتافت.
کتاب #شهید بعداز ظهر
#شهیدمصطفی_کاظم زاده...به روایت حمید داودابادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
💕 @aah3noghte💕
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
🎥فیلمی جالب و قدیمی از دیدار #امام_خامنه_ای با #عشایر و درخواست عکس یادگاری توسط #پدر_شهید ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا فرماندار جوان ایرانشهر #شھیدحبیب_الل
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که پس از شهادت چهره واقعے خود را به خانواده اش نشان داد...
#شھیدمحسن_مولائی:
در سال 1339 در تهران متولد شد و در خانوادهای مذهبی و ساکن جنوب شهر پرورش یافت.
تحصیل و کار را با هم دنبال کرد و از همان آغاز به ضرورت مبارزه با رژیم وقوف یافت.
فعالیتهای فرهنگیاش را با #ایجاد_نمازخانه در دبیرستان و #راهاندازی گروه تئاتر و #نمایشگاه_عکس آغاز کرد.
محسن مولایی کسی بود که پس از شهادت، چهره واقعی شهید برای خانواده اش شناخته شد، زیرا هیچ یک از فعالیت های خود را بازگو نمی کرد.
پس از پیروزی در کمیتههای انقلاب فعالانه شرکت کرد و با عضویت در حزب جمهوری اسلامی، دفتر منطقه هشت را تاسیس نمود.
شهید عاشق مرادش دکتر بهشتی بود تا آنجا امکان داشت تا وقتی که دکتر در حزب بودند سعی می کرد بماند و نمازش را به دکتر اقتدا کند.
وی سرانجام در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
44.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
مستند کامل کرار 🌷
زندگینامه شهید بزرگوار #مهدی_یاغی
منبع: دالفک
#شھید_مهدی_یاغی
#شھید_مدافع_حرم
#حزب_الله
#سالروزآسمانےشدن(شمسی)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شھیده_ها... سال ۱۳۹۵ سفر اربعین حله عراق یک مادر مادرِ ۳ دختر به دست گروهک تروریستی داعش شھید
💔
#شھیده_ها
سال 1332:
مهربان تر از او ندیده بودم. چشم که باز می کردم، خنده ای بر لبانش شکفته بود تا زمانی که دوباره خوابم ببرد.
آن قدر بالای سرمان می نشست و قصه می گفت و لالایی می خواند تا چشمانش سنگین می شد و رخسار بشاشش محو.
گاهی اوقات همسایه ها ما را که تنها در حیاط می دیدند به کناری می کشیدند و می پرسیدند: مامان زهرا، اذیتتان نمی کند.؟ غذا برایتان می پزد ؟نمی دانستم چرا این سؤ ال ها را می پرسند.
مامان صدایش می زدیم. خودش این طور دوست داشت. بابا هم اسمش را عوض کرده بود و زهرا خانم صدایش می کرد.
#شهیده_حافظه_سلیمان_شاهی
#برائت_از_مشرکین_حجاج
#جنایت_آل_سعود
#خاطره
#سالروزآسمانےشدن
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن
#آھ_اےشھادت...
#شھێڋۿ_ۿٲ
💕 @aah3noghte💕
💔
هر کس چیزی را دوست بدارد،
همواره نام آن را بر زبان دارد*..
محبوب من!
چه کنم با دلی که مدام به یاد توست
و با زبانی که مدام
نام تو بر ان جارےست...
من هر روز
هر شب
لحظه لحظه ام
آنچنان یادت را در دل و زبان دارم
که دیگران شماتت مےکنندم
دیگران عیب کنندم که چرا #دل به تو دادم؟
باید اول به تو گفتن
که چنین خوبـــ، چرایی؟...
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#رفاقت
#شھادت
#شفاعت
#جواد_یه_دونه_بود
#رفیق_یعنی_همین
#رفیق_باید_جواد_باشه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
*کلامامیرالمومنین
غرر الحکم و درر الکلم،ج ۱، ص ۲۳۱
#انتشارحتماباذکرلینک
📸به وقت یک مهمانی خاص
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_نوزدهم زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حساب
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_بیست_و_یکم
دلم هرے ریخت...
طلبہ ے جوان مجرد بود! ولے بہ من چہ؟! تا وقتے دخترهاے مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فڪر میڪرد؟!
اصلا او را بہ من چہ؟!
سڪوت سنگینے بینمان حاڪم شد.
فاطمہ سیب پوست میڪند ومن پوست خیار را ریز ریز میڪردم.
نیم نگاهے بہ فاطمہ انداختم ڪہ لبخند خفیفے بہ لب داشت.
من این حالت را مےشناختم! او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر ڪرد!! نڪند فاطمہ هم؟!!
یا از آن بدتر نڪند یڪے از گزینہ هاے انتخابے اوباشد؟! اصلا چرا آقاے مهدوے اونشب از بین اونهمہ زن فاطمہ رو صدا زد و من را بہ او تحویل داد؟! نکنہ بین آنها خبرهایے است؟! باید متوجہ میشدم.
با زرنگے پرسیدم:
-امم بنظرم یڪ دختر خوب ومناسب سراغ داشتہ باشم براے آقاے مهدوے!
او چاقو را ڪنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم ڪرد.دیگر شڪے نداشتم چیزے بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد
گفتم:
_تو!
او با خنده ی محجوبے سرخ شد و در حالیڪہ بہ سیبش نگاه میڪرد گفت:
-استغفراللہ…چے مثل خانوم باجیا رفتار میکنے؟! ان شالله هرڪے قسمتش میشہ خوب باشہ و مومن.من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم.
-این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالے لیاقت او رو نداشته باشے.؟! اتفاقن..
حرفم را با خنده ے محجوبے قطع ڪرد وگفت
_دیگہ الان اذان میگن.ڪمڪم میکنے برم دسشویے وضو بگیرم.؟
بلند شدم و بہ اتفاق بہ حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم ❄️زمستان چہ زود از راه رسید.
آن شب ڪنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار ڪردند براے شام بمانم قبول نڪردم وخیلے سریع از او خداحافظے ڪردم وراه افتادم.
در راه به همه چیز فڪر میڪردم.
بہ فاطمہ.
بہ آن طلبہ ڪہ حالا میدانستم اسمش مهدویه.
بہ نگاه عجیب فاطمہ در زمان صحبت کردنش درباره او.
بہ وضع عذاب آور فاطمہ و بہ خودم و ڪامران ڪہ با تماسهای مکررش بعد ازحادثہ ےامروز مجبورم ڪرد گوشیم را خاموش ڪنم.
هوا خیلے سرد بود و من لباسهایم ڪافے نبود.با قدمهاے تند خودم را بہ میدان رساندم و بہ نور✨ مسجد نگاه کردم.
شاید آقای مهدوے را دوباره میدیدم. او نبود.
ساعتم را نگاه ڪردم.بلہ! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.
تلفنم را روشن ڪردم.
بہ محض روشن شدن پیامڪهاے بیشمارے از ڪامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میڪر ڪہ گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده.
بیچاره ڪامران!
او خبرنداشت ڪہ رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبہ دوباره هوایے شده بودم.در همین افڪار بودم ڪہ ڪامران دوباره زنگ زد.
#مردد بودم ڪہ جواب بدم یاخیر.
گوشے رو ڪنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو ڪرد و وقتے پاسخے نشنید گفت:
-میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنے.حق با تو بود.
من اشتباه ڪردم. من نباید بہ هیچ ڪسے میگفتم حتے بہ اون ملا ڪہ ما رو نمے شناخت. اصلن تو بگو من چیڪار ڪنم ڪہ منو ببخشے؟
چیزے براے گفتن نداشتم.لاجرم سڪوت ڪردم.ادامه داد:
_عسل…!!! عسل خانوم.!! مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟
من جا رزرو ڪردم.تو روخدا بدقلقے نڪن.میریم اونجا میشینیم صحبت میڪنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا.
خواستم لب باز ڪنم چیزے بگویم ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ از یڪ سوپرمارڪت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت وپرت بہ سمتم مے آمد.
گوشے را بدون اینڪہ سخنے بگویم قطع ڪردم
وآرام داخل ڪیفم گذاشتم.
با زانوانے سست بہ سمتش رفتم. عجیب است .این دومین بار است ڪہ او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش ڪامران پشت خطم بود!!!
خدایا حڪمت این اتفاق چیست؟!خداروشڪر بخاطر #وضوے_اجبارے در خانہ ے فاطمہ آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه ڪند.دلم میخواست مرا بشناسد. البتہ نہ بعنوان زنے ڪہ امروز در ستارخان دیده بود بلڪہ بعنوان زنے ڪہ دعوت بہ مسجدش ڪرد.
#قسمت_بیست_و_دوم
لعنت بہ این ڪامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظہ ڪہ باید سراپا چشم وحواس باشم برنمے دارد؟
من با #بی_حیایے بہ او زل زدم و او خیره بہ سنگ فرش پیاده روست. اینگونہ نمیشود.
عهههہ.!!!!بازهم زنگ این موبایل ڪوفتے! با عجلہ گوشیم را از ڪیفم درآوردم و خاموشش ڪردم.
چشمم بہ طلبہ بود ڪہ چندقدم با من فاصلہ داشت و ندیدم ڪہ گوشیم رو بجاے جیب ڪیفم بہ زمین انداختم.از صداے بہ زمین خوردن گوشیم بہ خودم آمدم ونگاهے بہ قطعات گوشیم ڪردم ڪه روے زمین ودرست درمقابل پاے طلبہ بہ زمین افتاده بود.
نشستم.
فڪر ڪردم الان است ڪہ مثل فیلمها ڪنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع ڪند
البتہ اگر بجاے موبایل سیب یا جزوه ے درسے بود خیلے نوستالژےتر میشد ولے این هم براے من موهبتے بود.
اما او مقابلم زانو ڪه نزد هیچ با بے رحمے تمام از ڪنارم رد شد و من با ناباورے سرم را بہ عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا ڪردم!
گوشے را بدون سوار ڪردن قطعاتش
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_نوزدهم زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حساب
داخل ڪیفم انداختم.
اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود.
چندروزے گذشت
و من تماسهاے ڪامران را بے پاسخ میگذاشتم.با فاطمہ هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.
او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده ڪہ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و بزودے بہ هر ترتیبے شده بہ مسجد برمیگرده.
باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمے تر شوم و پے بہ رابطہ ے او و آقاے مهدوے ببرم.
من با اینڪہ میدانستم مهدوے از جنس من نیست و توجہ او بہ من فرضے محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابستہ بہ او شده بودم و همین لحظات ڪوتاهے ڪہ او را دیدم دلبستہ اش شده بودم.
و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایے در زندگیم بودند ڪہ فقط بہ چشم طعمہ نگاهشان میڪردم وقتش است ڪہ مردے را براے آرامش و احساس های دست نخورده وپاڪم داشته باشم.
حتے اگراو سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهاے دلتنگیم است.
بالاخره ڪامران با اصرار زیاد خودش و فشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستے رو باز ڪرد و بایڪ پیشنهاد وسوسہ برانگیز دیگہ رامم ڪرد.
همان روز در محفلے عاشقونہ ڪہ در کافہ ے خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم ڪرد.!
و دوستے ما دوباره از سر گرفتہ شد وموجبات حسادت اڪثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم ڪرد.
وقتی #باڪامران بودم اگرچہ بخشے از #نیازها و #عقده_هاے_ڪودڪے_و_نوجوانے_ام ارضا میشد اما #همیشہ یڪ #استرس_و_ناآرامے مفرط همراهم بود.
وحشت از #لو_رفتن…
وحشت از #پیشنهادهاے_نابجا..
واین اواخر #احساس_گناه در مقابل فاطمہ و اون طلبہ روح وروانم رو بهم ریختہ بود..
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼