eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_ششم همه چیز تا چند روز عادی بود. هر روز از خواب بلند میشدم.
💔 رمان بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دلم نمیخواست شام پیشم باشه. گفتم: -ماکارونی🍝 بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. -تو همیشه دستپختت عالی بود. خونه ی سحر یادت میاد؟ اکثر اوقات غذا با تو بود. سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!! عصبانی😠 از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم. _به هیچ وجه این طور نبود. روزی که سحر خواست این کارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود. شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ، هم خونه رو مرتب نگه میداشتم  و هم غذا میپختم!!! از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره. او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود. با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت: -عزیزم شما مفت و مجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت و مجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت و پز چیزی نبود که!!😏 اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود. دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود. مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم: -ای بی چشم ورو.. اون همه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توست. اون هم در قبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود. بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!! او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید: -من خودم خرج خودمو میدادم.. بابام ماه به ماه برام پول می‌فرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم.. خنده ی بلند و حرص دربیاری کردم. او حقش بود حرص بخورد و تحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود. میان خنده ام گفتم: -هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!! طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!! شاید نباید عصبانیش میکردم. چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد و بعدش لال شدم و بازنده ی این جدال لفظی من بودم. گفت: -چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!! گونه هام سرخ شد.😠😢 بغضم داشت میترکید.. دستام میلرزید. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه. حالا که از پیروزی اش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت: -معذرت میخوام. نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی.. نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم. نه!! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد. با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم. -برای چی اومدی اینجا؟ او دست از تلاش برنداشت: -به خدا اومده بودم حالتو بپرسم .. نگرانت بودم.. با پوزخندی حرفش رو قطع کردم: -به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن و برو. هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت: _چرا اینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه. با عصبانیت بهش گفتم: -من جنبه ندارم..به خاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت. چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم و این واقعا ارزشش رو داشت. او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد. خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه. به گمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه. بعد از کلی مکث گفت: _کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار.. پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!! الان این قدر شهامت دارم که زُل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم.😠✋ ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدسیدکاظم_موسوی:  در
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدحبیب_الله_مهمانچی:  در مرداد 1329 در تهران متولد شد. در  خانواده ای مذهبی و متعهد پرورش یافت و تحصیلات خود را تا گرفتن #فوق_لیسانس_مدیریت_بازرگانی از آمریکا دنبال کرد. در آنجا با دانشجویان مذهبی ارتباط نزدیک داشت و در مبارزاتش علیه رژم شرکت می کرد. پس از بازگشت به ایران و پیروزی انقلاب در بنیاد مستضعفان شروع به کار کرد و سپس به نهادهای دیگر در امور فرهنگی کمک رساند. اندکی بعد به عنوان #معاون_پارلمانی_و_هماهنگی وزارت کار برگزیده شد و سرانجام در هفتم تیر ماه 1360 به همراه جمعی از یارن امام به شهادت رسید. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
💔 این مرد الهی، شهیدمهدی است و فرد کناری‌ او سیدمهدی پوری حسینی، رییس سازمان خصوصی‌سازی که چند روز پیش بازداشت شد. ابتلاء و امتحان؛ قاعده و سنت همیشگی خداوند است و فقط مردان الهی‌اند که از این آزمون‌ها سربلند خارج می‌شوند. اندر کویر تشنه‌ تفتیده سوختیم کالای جبهه را در کوفه‌ای به وسعت دنیا فروختیم... 🌹 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً.... خدا عاقبت گذارنده این پست را هم بخیر و شھادت ختم گرداند... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 غدیر، ڪربلای عوام بود و ڪربلا، غدیر خواص در غدیر... #جفا شد در ڪربلا... #وفا چقدر این جمله قشنگه😍... خدایا! ما را به جمع کربلائیان برسان #فداےسیدعلےجانم❤️ #غدیر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 مصدّق برای اینکه خود را از زیر فشار انگلیس‌ نجات بدهد به آمریکا متوسّل شد؛ آنها با انگلیس‌ها همدست شدند و کودتای 28 مرداد را راه انداختند. مصدّق اعتماد کرد، کتکش را هم خورد... ۱۲ آبان ۹۲ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 رجز محشر...👌 ای علمدار خدا! صاحب شمشیر دو سر اسدلله ترین! ای زره پیغمـبر! پیشنهاد دانلود #غدیر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 بر عید غدیر ، عید اکبر صلوات بر چهره ی نورانی حیدر صلوات بر فاطمه این عید هزاران تبریک بر یک یک اهل بیت کوثر صلوات ✨💐فرارسیدن #عیدسعیدغدیر بر عاشقان و شیعیان حضرت علی علیه السلام مبارکباد💐✨ #عیدغدیر #غدیری_ام #ولایت 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام عزیزترین... چه ڪیفی داره تو بھشت برات تولد بگیرن دور هم با شھدا... قهقهه مستانه تون دل فرشته ها رو ببره... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چه تقارن زیبایی... سالروز معرفی امامت🌹 و سالروز ولادت تو🎂 انگار باید همه چیز دست به دست هم بدهد و به یاد ما آورَد که تو با #ولایت عجین شده ای حتی الآن که واژه #شھید را بر نامَت داری #شھیدجوادمحمدی #کودکی #شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هفتم بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دل
💔 رمان وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!!✋👌 -بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!! او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت: -لوس نشو!! چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟ سعی میکردم نگاهش نکنم. از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش! گفتم: -خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست. او لحنش رو لوس کرد. -کلک.. نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟ پوزخند زدم: -تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟! گفت: -معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!! الان وقتش بود نگاهش کنم! گفتم: -اینها ملاکهای توست!! ملاکها وایده آل های من با تو خیلی فرق داره! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاری ها شدم. دیگه نمیخوام!! او با عصبانیت 😡نفسش رو بیرون داد. بوی سیگار میداد. دوباره پوزخند زدم!! گفت: -بببین الکی قصه سرهم نکن! یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟ بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. ماکارونی دم کشیده بود. زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم. سعی کردم بغضم نترکه: -تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم. احمق بودم و گول شما بی دین و ایمون ها رو خوردم ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم. کار کنم و به روزی خودم راضی باشم. نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه. نسیم قهقهه ای سرداد!! -وای تو روخدا بس کن!! چیه عین ملاها حرف میزنی!! ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟ با صدای آرامتری گفتم: -شاید!!! نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد. سریع گفتم: -نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه او پاکتش🚬 رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت: -نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه!! ایستاد مقابلم. گفت: -کامران و میخوای چی کار کنی؟ میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟ باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام. با غیض گفتم: -بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!! خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه! او لحنش تغییر کرد. گفت: -و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟ صورتم رو برگردوندم. -شما پورسانتتون رو گرفتید!! او خودش رو زد به مظلومیت! گفت: -همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم. ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!  چه چرندیاتی!! 😏 با بی حوصلگی گفتم: -لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!! فکر هم نکن اینقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!! اون جاخورد. سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد. رفت سراغ حرف آخر! گفت: -این حرف آخرته نه؟؟! سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. سریع کیفش رو برداشت و پاکت سیگارشو داخلش انداخت و به سمت در ورودی رفت: -امیدوارم پشیمون نشی وتقققق!!!!!! همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود! دلم شکسته بود اما قرص بود. دیگه نمیترسیدم!! فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!👌 ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب خانواده پایدار👌 📝کتابی مناسب برای خانواده هایی که به دنبال #ارتباط_گیری_مناسب
💔 📚 کتاب داستان من قهرمانم مجموعه ای از ده داستان زیبای تنهامسیری برای کودکان هست 🍄 کتاب به صورت تمام رنگی همراه با تصاویر طراحی شده توسط تیم طراحی تنهامسیرآرامش هست و داستان های آن را چند نفر از اساتید تنهامسیری نگاشته اند. مناسب برای سن ۶ تا ۱۱ سال 🎁 مجموعه ده تا داستان قوی در مورد و هست🌹 برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدهید @sadattma 💕 @aah3noghte💕
4_6037234021006574387.mp3
4.87M
💔 برای همه نبی خبرای خوشی داره.. 🎤 🌸 🌸ویژه ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 جواد عاشق ولیّ فقیه بود یکی از دعاهایش شدن بود نه یکبار... هزار بار هر چه فکر مےکنم حس مےکنم نحوه شھادتش جوری بوده که هزار بار فدای مقتدایش شود... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در مظلومیت امام علی علیه السلام همین بس است... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 « تو » که باشی ، ۲۹ مرداد پایان یک ماه نیست ؛ شروع دوست داشتن است ... آغاز یک فصل جدید در زندگی خیلےها... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا