شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_نهم او تمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش
💔
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_یازدهم
بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.
بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے!
نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد.
با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند.
دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے.
ڪمے دیر رسیدم.
اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.
دریافتم ڪہ در داخل،مشغول اقامہ ے نماز هستند.
یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.
روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.
اون شب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود. شاید بخاطر اینڪہ پنج شنبه شب بود.
ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ.
چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.
دلم آشوب بود....
یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم. وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم.
آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم😔 صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد.
پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم:
_عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!
بخاطر همین #چند_تا_زلف و شکل و قیافہ م؟!😏
یا بخاطر #سواستفاده_از_پسرهاے دورو برم؟
سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.
حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے #نقطہ_ضعف_من گذاشت
و اسم 🌸حضرت فاطمه🌸 رو آورد.
تا اسم این خانوم میومد چنان #شرمے، هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.
از شرم اسم خانوم اشڪم😢 روونہ شد.
به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.
ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
_قبول باشه بزرگوار.
چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟!
من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_دوازدهم
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.
طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود، با همون حالت گفت:
_دیدم انگار منقلب شدید.
گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.
امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت😭
چون نفسم عطر 🌸گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم:
_من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم
ڪه اگہ آقام باشہ و منو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ
واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ،حتما میام
ولے اونجا بین اون خانمها و #نگاههاے_آزار_دهنده_و_ملامتگرشون راحت نیستم.😒
اونها با رفتارشان منو از #مسجدے ڪہ #عاشقش بودم #دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری در بدبختیمہ!
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟!
خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:
_یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
و بعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.
اونجا چادر هم هست
وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:
_تشریف بیارید
اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن
وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد:
_خانوم بخشے؟!
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان و محجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.
نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.
منے ڪہ تا #همین_چند_ساعت_پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے #خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم #احساس_غرور میداد
#حالا اینقدر احساس #شرم و #حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب و مومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون
و یڪ چادر تمیز بهشون بدید.
ایشون امشب
💔
#ادمین_ننوشتـــــ
دل نوشته ای با شهدا
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
#اولین کوچه به نام #شهید_همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی؟...
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
#دومین کوچه #شهیدعبدالحسین_برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به #سومین کوچه رسیدم!
#شهید_محمدحسین_علم_الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
.
به #چهارمین کوچه!
#شهیدعبدالحمید_دیالمه...
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به #پنجمین کوچه و #شهیدمصطفی_چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
#ششمین کوچه و #شهید_عباس_بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس، نگهبانی دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
#هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
#شهید_ابراهیم_هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
#هشتمین کوچه؛
رسیدم به #شهید_محمودوند...
انگار #شهید_پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
#شهادت_روزےمون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞