شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_یازدهم 📝 ✨ قــاتــل ســـریــالـــی قانون مصوبه در مورد بومی ها
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوازدهم
✨ تحقق یکـــ رویــا
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد💪...
نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد✌️ ...
برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت 😔..
شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ...
اما چه کار می تونستم بکنم؟
حقیقت این بود:
"من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ...
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن
هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ...
به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم🙁 ...
کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت😣
اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن
هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد
چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم🙃
قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره...
بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ..
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم...🎓
گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری...☹️
وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم😦
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند😔
توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ...
کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ...
اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم😔 ...
حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم😤 ...
من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه.. حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم😞
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ...
باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود
چیزی که من رو زجر می داد ... مرگ عدالت در دادگاه بود😔
حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت💔
اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند، دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ...
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم
من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم😔
دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت😠
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد! بالاخره وکیل شده بودم💪
نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد!😨
- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟😏
یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟😏
یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟😏
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری میخوابیدم😑
حق با اون بود
خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود🙄 ...
ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود😫
فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود🔥
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_نهم او تمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش
💔
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_یازدهم
بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.
بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے!
نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد.
با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند.
دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے.
ڪمے دیر رسیدم.
اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.
دریافتم ڪہ در داخل،مشغول اقامہ ے نماز هستند.
یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.
روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.
اون شب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود. شاید بخاطر اینڪہ پنج شنبه شب بود.
ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ.
چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.
دلم آشوب بود....
یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم. وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم.
آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم😔 صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد.
پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم:
_عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!
بخاطر همین #چند_تا_زلف و شکل و قیافہ م؟!😏
یا بخاطر #سواستفاده_از_پسرهاے دورو برم؟
سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.
حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے #نقطہ_ضعف_من گذاشت
و اسم 🌸حضرت فاطمه🌸 رو آورد.
تا اسم این خانوم میومد چنان #شرمے، هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.
از شرم اسم خانوم اشڪم😢 روونہ شد.
به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.
ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
_قبول باشه بزرگوار.
چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟!
من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_دوازدهم
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.
طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود، با همون حالت گفت:
_دیدم انگار منقلب شدید.
گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.
امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت😭
چون نفسم عطر 🌸گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم:
_من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم
ڪه اگہ آقام باشہ و منو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ
واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ،حتما میام
ولے اونجا بین اون خانمها و #نگاههاے_آزار_دهنده_و_ملامتگرشون راحت نیستم.😒
اونها با رفتارشان منو از #مسجدے ڪہ #عاشقش بودم #دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری در بدبختیمہ!
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟!
خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:
_یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
و بعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.
اونجا چادر هم هست
وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:
_تشریف بیارید
اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن
وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد:
_خانوم بخشے؟!
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان و محجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.
نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.
منے ڪہ تا #همین_چند_ساعت_پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے #خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم #احساس_غرور میداد
#حالا اینقدر احساس #شرم و #حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب و مومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون
و یڪ چادر تمیز بهشون بدید.
ایشون امشب
شهید شو 🌷
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_یــازدهـــم (ز
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_دوازدهــم
(بـا مـن بـمــان)
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ...
گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. 🙂
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم:
امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...
چشم هاش پر از اشک بود ...
این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ...
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ...😔
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ...
خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ...
توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... 😨
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...😭
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_یازدهم سال ۱۳۸۴؛ در منزل #شهید_محمدرضا_عظیم_پو
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_دوازدهم
دانشگاه #شهید_بهشتی تهران درس می خواند.
به کسی نگفته بود دختر #حاج_قاسم_سلیمانی است.
استادی در روند تحصیلش مشکل درست کرد.
حاج قاسم وقتی مطلع شد،پدری را تمام و کمال اجرا کرد:
_دخترم برای حل مشکلت،نگویی که دختر من هستی!
خیلی ها تلاش می کنند برای رسیدن به شهرت!
شهرت هم پول می آورد،
هم مقام وجایگاه،
هم قدرت!
شهرت یک جور شهوت است...
شهوت مقام و پول و قدرت!
این آدم ها ذلیل اند.کوتوله اند. قابل این نیستند که حتی به عنوان دوست انتخاب شوند.
✨اما یک کسانی را خدا عزت می دهد!
آن وقت، شهرتشان عالم گیر می شود!
پناه می شوند برای بی پناهان!
چون بندگی کرده اند در پناه خدای عالمیان!
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_یازدهم «حاج قاسم سلیمانی» در تمام سال های بعد از جنگ رابطهاش را با خانوادههای معظم شهدا
💔
#قسمت_دوازدهم
بعضی می گویند که چرا اینها (قاسم سلیمانی ها) در سیاست دخالت می کنند!؟ چرا این را زمانی که همه مملکت درحال از دست رفتن بود و اینها ایستاده بودند که این اتفاق نیفتد، چرا در آن زمان این را نمی گفتند؟
اگر این ها نبودند، امروز داعش در خیابان های تهران رژه می رفت. این ها نمادهای مقاومت اند، این ها ستون فقرات امنیت ملی کشور هستند. این حرفهای روشنفکری صد من یک غاز را باید به دور ریخت.
#سلیمانی سرچشمه محبت، مهربانی و معرفت است.
در دورانی که من بیمار بودم، قاسم (شاید بلااستثنا) هفتهای یکی دوبار بالای سر من بود. در دورانی بود که من کمتر می توانستم تشخیص بدهم، او، باقر قالیباف و برخی از دوستان دیگرمان همیشه بالای سر من بودند.
محبت ، معرفت، بزرگی و شکوهی که در این آدم هست با هیچ کسی قابل مقایسه نیست. اگر کسی مشکلی داشته باشد، قاسم با همه وجودش می رود و به او خدمت می کند.
قاسم نه اهل خط است و نه اهل خط بازی. او یک انسان فداکاری است که عاشقانه می خواهد وظیفه اش را انجام دهد. قاسم سلیمانی به لحاظ فکری هم انسان بسیار قوی ای است. ظرفیت و استعداد قاسم سلیمانی خیلی بیشتر از این حرف هاست.
ببینید که یک تنه او در لبنان، عراق، سوریه، مصر ، یمن ، افغانستان و در سرحدات ما چه کار کرده است. سلیمانی یک چهره فداکار، ملی و فراملی است و استوانه مجاهدت و رشادت است.
آنچه که قاسم سلیمانی را از دیگران متمایز می کند در پدیده ذهن قدرتمند و #اخلاق و #معرفت_بیپایان اوست. اخلاق و گنجینه فضایل و مهربانی او پایان ندارد. این مهمترین مولفه و مشخصه آقای سلیمانی است
✍صادق خرازی
#ادامه_دارد
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_یازدهـم برمی گردم طرف آن دو رزمنده ، دارند دور می شونـد، انگار همه رمق و
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_دوازدهم
می نشینم روی نیمکت، عزا گرفته ام که امشب را تا صبح کجا صبح کنم ، ناخود آگاه یاد خواب شب قبل می افتم..
به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است😔
خیره می شوم به زاینده رود ، اب را باز کرده اند و انعکاس نور چراغ های پل فردوسی در ان پیدا است.
گوشی ام زنگ می خورد ، عمو رحیم است، عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا دوست دارد!
-سلام عمو! خوبی؟
-سلام،ممنون!
-زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟چکار میکنی؟
-زاینده رودم، شما خوبید؟
-راضی نشدن حوزه بخونی ؟
-تقریبا چرا!
-نمی خواد ازم قایم کنی دخترم ، از بابات شنیدم چی گفته!
بغض می کنم، عمو رحیم بیشتر از هر کسی شبیه است به یک پدر واقعی ، گرچه پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی می کنند و از بچگی دوست داشتند مرا به جای بچه نداشته شان دخترم خطاب کنند .
-می گید چیکار کنم؟نمی دونم کجا برم!
نمی دانم چرا این طور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان می شوم ولی دلم گرم است که عمو با بقیه فرق دارد.
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_یازدهم [فاطمه (س) چراییِ خاموشی و خیانت انصار را در بارۀ «خلافت» و «فدک» باز
💔
#خطبه_فدکیه
#قسمت_دوازدهم
[ پاسخ ابوبکر ]
فأجابها أبوبکر عبداللَّه بن عثمان، و قال:
آنگاه ابوبکر پاسخ داد:
یا بِنْتَ رَسُولِاللَّهِ!
اى دختر رسول خدا!
لَقَدْ کانَ اَبُوکِ بِالْمُؤمِنینَ عَطُوفاً کَریماً، رَؤُوفاً رَحیماً، وَ عَلَى الْکافِرینَ عَذاباً اَلیماً وَ عِقاباً عَظیماً،
پدر تو بر مؤمنین مهربان و بزرگوار و رئوف و رحیم، و بر کافران عذاب دردناک و عقاب بزرگ بود،
اِنْ عَزَوْناهُ وَجَدْناهُ اَباکِ دُونَ النِّساءِ، وَ اَخا اِلْفِکِ دُونَ الْاَخِلاَّءِ،
اگر به نسب او بنگریم وى در میان زنانمان پدر تو، و در میان دوستان برادر شوهر توست،
اثَرَهُ عَلى کُلِّ حَمیمٍ وَ ساعَدَهُ فی کُلِّ اَمْرٍ جَسیمِ، لا یُحِبُّکُمْ اِلاَّ سَعیدٌ، وَ لا یُبْغِضُکُمْ اِلاَّ شَقِیٌّ بَعیدٌ.
که وى را بر هر دوستى برترى داد، و او نیز در هر کار بزرگى پیامبر را یارى نمود، جز سعادتمندان شما را دوست نمدارند، و تنها بدکاران شما را دشمن میشمرند.
فَاَنْتُمْ عِتْرَةُ رَسُولِاللَّهِ الطَّیِّبُونَ، الْخِیَرَةُ الْمُنْتَجَبُونَ، عَلَى الْخَیْرِ اَدِلَّتُنا وَ اِلَى الْجَنَّةِ مَسالِکُنا،
پس شما خاندان پیامبر، پاکان برگزیدگان جهان بوده، و ما را به خیر راهنما، و به سوى بهشت رهنمون بودید،
وَ اَنْتِ یا خِیَرَةَ النِّساءِ وَ ابْنَةَ خَیْرِ الْاَنْبِیاءِ، صادِقَةٌ فی قَوْلِکِ، سابِقَةٌ فی وُفُورِ عَقْلِکِ، غَیْرَ مَرْدُودَةٍ عَنْ حَقِّکِ، وَ لا مَصْدُودَةٍ عَنْ صِدْقِکِ.
و تو اى برترین زنان و دختر برترین پیامبران، در گفتارت صادق، در عقل فراوان پیشقدم بوده، و هرگز از حقت بازداشته نخواهى شد و از گفتار صادقت مانعى ایجاد نخواهد گردید.
وَ اللَّهِ ما عَدَوْتُ رَأْىَ رَسُولِاللَّهِ، وَ لا عَمِلْتُ اِلاَّ بِاِذْنِهِ،
و بخدا سوگند از رأى پیامبر قدمى فراتر نگذارده، و جز با اجازه او اقدام نکردهام،
وَ الرَّائِدُ لا یَکْذِبُ اَهْلَهُ، وَ اِنّی اُشْهِدُ اللَّهَ وَ کَفى بِهِ شَهیداً، اَنّی سَمِعْتُ رَسُولَاللَّهِ یَقُولُ:
و پیشرو قوم به آنان دروغ نمىگوید، و خدا را گواه مىگیرم که بهترین گواه است، از پیامبر شنیدم که فرمود:
«نَحْنُ مَعاشِرَ الْاَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ ذَهَباً وَ لا فِضَّةًّ، وَ لا داراً وَ لا عِقاراً، وَ اِنَّما نُوَرِّثُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ الْعِلْمَ وَ النُّبُوَّةَ، وَ ما کانَ لَنا مِنْ طُعْمَةٍ فَلِوَلِیِّ الْاَمْرِ بَعْدَنا اَنْ یَحْکُمَ فیهِ بِحُکْمِهِ».
«ما گروه پیامبران دینار و درهم و خانه و مزرعه به ارث نمىگذاریم، و تنها کتاب و حکمت و علم و نبوت را به ارث مىنهیم، و آنچه از ما باقى مىماند در اختیار ولىّ امر بعد از ماست، که هر حکمى که بخواهد در آن بنماید.»
وَ قَدْ جَعَلْنا ما حاوَلْتِهِ فِی الْکِراعِ وَ السِّلاحِ، یُقاتِلُ بِهَا الْمُسْلِمُونَ وَ یُجاهِدُونَ الْکُفَّارَ، وَ یُجالِدُونَ الْمَرَدَةَ الْفُجَّارَ،
و ما آنچه را که مىخواهى در راه خرید اسب و اسلحه قرار دادیم، تا مسلمانان با آن کارزار کرده و با کفّار جهاد نموده و با سرکشان بدکار جدال کنند،
وَ ذلِکَ بِاِجْماعِ الْمُسْلِمینَ، لَمْ اَنْفَرِدْ بِهِ وَحْدى،وَ لَمْ اَسْتَبِدْ بِما کانَ الرَّأْىُ عِنْدى،
و این تصمیم به اتفاق تمام مسلمانان بود، و تنها دست به این کار نزدم، و در رأى و نظرم مستبدّانه عمل ننمودم،
وَ هذِهِ حالی وَ مالی، هِیَ لَکِ وَ بَیْنَ یَدَیْکِ، لا تَزْوى عَنْکِ وَ لا نَدَّخِرُ دُونَکِ، وَ اَنَّکِ،
و این حال من و این اموال من است که براى تو و در اختیار توست، و از تو دریغ نمىشود و براى فرد دیگرى ذخیره نشده،
وَ اَنْتِ سَیِّدَةُ اُمَّةِ اَبیکِ وَ الشَّجَرَةُ الطَّیِّبَةُ لِبَنیکِ، لا یُدْفَعُ مالَکِ مِنْ فَضْلِکِ،
توئى سرور بانوان امّت پدرت، و درخت بارور و پاک براى فرزندانت، فضائلت انکار نشده،
وَ لا یُوضَعُ فی فَرْعِکِ وَ اَصْلِکِ، حُکْمُکِ نافِذٌ فیما مَلَّکَتْ یَداىَ، فَهَلْ تَرَیِنَّ اَنْ اُخالِفَ فی ذاکَ اَباکِ (صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ وَ سَلَّمَ).
و از شاخه و ساقهات فرونهاده نمىگردد، حُکمت در آنچه من مالک آن هستم نافذ است، آیا مىپسندى که در این زمینه مخالف سخن پدرت عمل کنم.؟
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_یازدهم این، نظر بحث فلسفی در مورد این عبارت ، که درست هم هست. امّا به نظ
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_دوازدهم
رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم
ثُمَّ قَبَضَهُ الله الَیهِ قَبضَ رَافَتِِ وَ اختِیارِِ
سپس خداوند پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را قبض روح کرد و با قبض روحی که از روی رافت و انتخاب بود او را به سوی خود برد.
( رافت ) یعنی مهربانی، امّا به کلمه ( اختیار )
چه معنایی دارد؟
بعضی گفته اند : در مساله مرگ و قبض روح ، عزرائیل یا مامورین او برای قبض روح از کسی اجازه نمی گیرند ، تنها در یک مورد آمده است که عزرائیل برای قبض روح اجازه گرفت آن هم در مورد شخص رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود.
در روایت آمده است، عزرائیل به صورت یک اعرابی یا روستایی آمد و خانه را در زد.
حضرت زهرا سلام الله علیها که بالای سر پدر نشسته بود پرسید چه کسی است؟ عزرائیل گفت: ( اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اهل بیت النُّبُوّهِ و َ مَعدَنِ الرِّسالَه)
و اجازه ورود خواست. حضرت زهرا سلام الله علیها پاسخ دادند: پیغمبر صلی الله علیه و آله یارای ملاقات با کسی را ندارد، برو! عزرائیل برای بار دوم در زد، بازهم همان پاسخ داده شد، تابار سوم که وقتی در زد و تقاضای ورود کرد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم چشم هایش را باز کرد و در چهره حضرت زهرا سلام الله علیها نگرانی و اضطراب دید، سوال کرد چه شده؟ حضرت جریان را گفت ، پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسید آیا شناختی او چه کسی است؟ حضرت علیها السلام نگفت نشناختم بلکه عرض کرد: ( الله و رسوله اعلم) .
رسول اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم فرمود: این کسی است که اگر در هر خانه ای وارد شود زن ها را بیوه و فرزندان را یتیم می کند، این شکننده شهوات و ناقض تمام لذّات است و ......این ملک الموت است.
حال توجه کنید! حضرت زهرا سلام الله علیها که در این عبارت اخیر از خطبه می فرماید: ( ثُمَّ قَبَضَهُ الله قَبضَ رَافَتِِ وَ اختِیار)
منظورشان از ( اختیار) این است که پیامبر ص آن قدر در این دنیا رنج کشید و آن قدر او را اذیت کردید که مرگ را برای خود انتخاب و اختیار نمود.
پس در اینجا دو احتمال وجود دارد، اوّل اینکه پیامبر ص به خاطر اذیّت های آن مردم مرگ خود را از خدا درخواست کرد، دوم اینکه قبض روح پیامبر ص با اذن خود او صورت گرفت.
وَ رَغبَتِِ وَایثارِِ
و پیامبر ص با رغبت و از خود گذشتگی قبض روح شد.
فَمُحَمَّدِِ مِن تَعَبِ هذِهِ الدّارِ فی راحَت
پس پدرم از سختی ها و رنج های این دنیاراحت شد. در واقع در این عبارت ، به نوعی ، تعریض به عملکرد مردم هم وجود دارد.
قَد حُفَّ بِالمَلائِکَتِه الابرارِ وَ رِضوانِ الرَّبِّ الغَفّارِ وَ مُجاوَرَهِ المَلِکِ الجَبّارِ
همانا گرداگرد آن حضرت را فرشتگان نیک سرشت احاطه کرده اند و آن حضرت مشمول رضایت پروردگار غفّار و در قرب سلطان جبّار قراردارد. این عبارت ، هم اشاره به( مقام رضوان الله) است که بالاترین مقامات معنویه پس از مرگ می باشد و هم به( جبّار )که صیغه ی مبالغه به معنای (زیا جبران کننده) است ، نه به معنای (قهّار)
زیرا در بالا قرینه ای وجود دارد و آن کلمه( غفّار) می باشد.
آن سلطان وجودی که هر نقصی را جبران می کند خداوند است.
صَلی الله عَلی ابی نَبِیّهِ وَ اَمِینِه عَلَی الوَحی وَ صَفِیهِ وَ خِیرَتِهِ مِنَ الخَلقِ وَ رَضِیهِ
درود خداوند بر پدرم که پیامبری الهی و امین خداوند در وحی و برگزیده و منتخب او است. پیامبری که خدا او را از میان خلق برگزید.
وَالسَّلامُ عَلَیهُ وَ رَحمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
درود و رحمت و برکات پروردگارش بر او باد.
حضرت زهرا سلام الله علیها تا اینجا تاریخچه ای از خلقت و فهرستی از اصول اعتقادات ارائه کرد و با اشاره به مبدا تا معاد ، راجع به نبوّت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بحث نمود.
تکلیف امّت پس از پیغبرخاتم صلی الله علیه و آله و سلم
ثُمَّ التَفَتَت الی اهل المجلِسِ وَ قالَت: اَنتُم عِبادَاللهِ نَصبُ اَمرِهِ وَ نَهیهِ
پس حضرت زهرا سلام الله علیها رو کرد به کسانی که در مسجد نشسته بودند و آن ها را مورد خطاب قرار داد و فرمودند: ای بندگان خدا! شما مورد امر و نهی خدا هستید. (نصب) به معنی( علامت )است، مثل بیرق ها و علامت هایی که در مکان هایی قرار می دهند. یعنی شما کسانی هستید که پیغمبرخاتم صلی الله علیه و آله و سلم را درک کرده اید و با او مصاحبت داشته اید ، چه مهاجر و چه انصار.شما حتّی برای آیندگان و برای کسانی که در این مجلس نبودند تابلو و علامتی هستید که گویای همه ی مسائل است.
شما محور احکام الهی هستید که دیگران از شما که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را درک کرده اید اطاعت می کنند.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_دوازدهم
خواهر شهید: جمعه شب ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم دیدم چراغ گوشی روشن است نگاه که کردم دو تماس بیپاسخ داشتم و یک پیام. پیام را باز کردم، دوستم نوشته بود علی جمشیدی که در نور شهید شده با شما نسبتی دارد؟ داد زدم به سامره گفتم: بیدار شو یک اتفاقی افتاده! او هم بیدار شد و زنگ زدیم به خواهرم که شوهرش در سپاه است. ماجرا را که گفتیم، گفت: شایعه است، ما هم خیالمان راحت شد، چون یکبار دیگر هم خبر شهادت آن برادرم که در سپاه است را شنیده بودیم که شایعه از کار درآمد. مادرم در همان نیمه شب شروع کرد به قرآن خواندن و تسبیح دست گرفت. دلش شور میزد با اینکه ما به مادرم نگفته بودیم که چنین پیامی دریافت کردهایم. نماز صبح را خواندم و رفتم حوزه سر کلاس دیدم همه بچهها میگویند برای چه آمدی؟ گفتیم شاید نتوانی بیایی؟ عدهای هم تا مرا میدیدند گریه میکردند. آن روز امتحان هم داشتم و استرس گرفته بودم. دوستانم میپرسیدند سمیرا برادرت حالش خوب است؟ گفتم: ظاهراً خوب است. آنها هم چون میدیدند من خبر ندارم چیزی نمیگفتند. وسط امتحان به خواهرم سامره که در آموزش و پرورش است زنگ زدم که چه شده؟ او گفت چیزی نشده چرا اینقدر زنگ میزنی؟ اگر خبری شود خودم بهت خبر میدهم. بعد از امتحان متوجه شدم بچهها یک چیزی را از من پنهان میکنند. از کلاس رفتم بیرون و زنگ زدم به همسر برادرم. تا گوشی را برداشت متوجه شدم پشت تلفن گریه میکند و میگوید چیزی نشده، اما حال داداش خوب نیست، برای او دعا کن. این را که گفت فهمیدم علی شهید شد. در بین شهدای خانطومان، علی تنها بسیجی آن جمع بود که به شهادت رسید.
#ادامه_دارد
🌸👇🌸👇🌸👇
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_یازدهم از همسرم پرسیدم: "شما نپرسیدید اگر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_دوازدهم دو سه هفته بعد، محمدحسین ساعت ۳ یا ۴ بعداز ظهر با سر و وضع بهم ریخته وارد خانه شد؛ من و پدرش از او سوال می کردیم و او از جواب دادن طفره می رفت. عاقبت چنین گفت: "از همان ساعات اولیه صبح، اکیپ های شهربانی اطراف مسجد جامع بودند. من و دوستانم حس کرده بودیم اتفاقی در حال وقوع است. پیشنهاد کردم راه های خروجی و مسیرهای فرار را شناسایی کنیم که اگر اتفاقی افتاد غافلگیر نشویم. ساعت ۱۰ و نیم سخنران مشغول سخنرانی بود که عده ای اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان خای اطراف مسجد شدند و فریاد جاوید شاه! سر دادند. نزدیک مسجد که رسیدند موتورها و دوچرخه های مردم را آتش زدند. عده ای از مردم با دیدن آتش به شبستان مسجد هجوم آوردند. عده ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود به طرف مهاجمان رفتند که متوجه شدند درها را بسته اند. پلیس به طرف مردم شلیک می کرد تا آنها را پراکنده کند و با مواد دودزا و اشک آور مردم را اذیت می کرد... غوغایی برپا شده بود... راههای خروجی را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم. درهای شبستان که باز شد مردم هجوم آوردند. هر کسی بیرون می رفت، کتک مفصلی از نیروهای رژیم و اراذل چماق به دست، می خورد. در گوشه ای از مسجد نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و قرآن و مفاتیح ها را داخل آن می ریختند و به اعتراض مردم گوش نمی دادند. من به طرف پشت بام رفتم... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_دوازدهم
خمسش را کنار گذاشت!
به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میکردند و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمیکنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شبهای جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، میرفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم بازنویسی میکرد. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت میکرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود. صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میکرد و دوباره بلند میشد و میرفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح میگفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایههای ایمان و تقوایش را محکم کند.
#ادامه_دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞