💔
بعضی وقتا فکر میکنیم
اینکه مقام معظم #رهبری مد ظله العالی فرمودند:
جوانان #آتش_به_اختیارند.
ما چه کار بزرگی باید انجام بدیم⁉️
چقدرسخت
چقدر پرهزینه و..
اما #امروز میخوایم با این جوون آتش به اختیار بودن و
#ولایی بودن رو یاد بگیریم.
افسر جنگ نرم بودن رو یاد بگیریم،
چه جنگ نرم، چه جنگ نظامی.
دوستشون میگفتن: #حضرت_آقا که فرمودند: تولید ملی🇮🇷
فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد ویه گوشی #ایرانی گرفت.
محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنشو در بیاره.
#شور می گرفت تو #هیئت
میگفت برا امام حسین کم نذارین❌
حضرت آقا که فرمودند: #شعور حسینی.
محمد حسین دیگه این کار رو نکرد
روز #عید که بچه ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:
حضرت آقا گفتن: با #شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت✔️
کی گفته ما دیوونه #حسینیم. کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم.
#عاقلانه عاشق حسینیم
(به قول خودش نمیذاشت حرف آقا #شهید بشه بلافاصله اطاعت میکرد)
توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات #حضرت_آقا بود،
رو کار تشکیلاتی حساس بود.
پای کار بود،
#هدف رو در نظر میگرفت و #طرح میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت.
رو مسئله ازدواج حساس بود.
#پیگیر کار همه بچه ها بود حتی وقتی #سوریه بود کم نمیذاشت
تا جایی که حاج قاسم #سلیمانی در مورد او گفتن:
وقتی او رادیدم گمان کردم #همت است، محمد حسین همت من بود دیگر کسی برای من همت نمیشود
یه سوال؛
ماها کجای کاریم⁉️
اینهمه دم از #ولایت میزنیم... با کدوم حرف حضرت آقا آستین بالا زدیم؟
اصلا #همت شدن بلدیم؟
#شھیدمحمدحسین_محمدخانی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صدو_سی_و_یکم به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدو
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صدو_سی_و_دوم
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.با تعجب پرسیدم :
_چرا براش گریه میکنی؟!
او خنده ی تلخی کرد و گفت:
_دلم برای #کامرانهای_سرزمینم میسوزه.. انسانهایی که #سرشتشون_پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند..
بعد دستم رو گرفت وگفت:
_سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن.
در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا #چهل_شب_براش_دورکعت_نماز_حاجت بخونم و دعا کنم اوهم مثل من #طعم_شیرین_بندگی رو بچشه!
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت
و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبورشدم به محل کارم برگردم.به موزه ی 🌷شهدا🌷 رفتم و طبق عادت باهاشون #خلوت کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی #شعور رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم.
🍃🌹🍃
تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم.
یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم.
او خودش پیش قدم شد وسلام کرد.
با اکراه جوابش رو دادم.
یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:_خدمت شما..
معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..گفتم:
_متشکرم.
کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.گفت: _تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟!
نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.گفتم:
_من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید.
داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت:
_اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم.
بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم.
🍃🌹🍃
نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم.
حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم.
هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم.
روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود..
دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره!
🍃🌹🍃
شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم.
💤خواب خونه ی پدریم رو دیدم.
من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت 🍖ومرغ🍗 ومیوه 🍏وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: ☺️
آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟!
آقام با شادمانی گفت:😊
امشب مهمون داریم..
🍃🌹🍃
از خواب بیدارشدم.
در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم.
همان روز شماره ای ناشناس📲 باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم.
صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت:
_برای امر خیر مزاحم شدم!!😊🙈
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕