💔
آماده اعزام برای شرکت در عملیات کربلای۴ بود، قرآن را آماده کردم که از زیر آن عبور کند، نگاه پدرش از او برداشته نمی شد، به پدر گفت: بابا ۲۳ سال است که مرا می بینی، سیر نشده ای؟
باباش هم که این حرف را شنید سرخ شد و سفید و هیچ چیز نگفت.
مهربانی عجیبی در چهره اش موج می زد، فهمیدم که آخرین بدرقه ی اوست، دلم ریخت. ناخودآگاه اشکهایم جاری شد، به طوری که احساس کردم اشک چشمانم تا پاهایم را هم خیس کرده است.
اگر چه قبلاً خواب دیده بودم و به من الهام شده بود که دو فرزندم شهید می شوند، اما نمی دانم چطور شد که آن روز وقتی پسرم از زیر قرآن رد شد خوابی که دیده بودم مجدداً برایم یادآوری شد. آن روز علی از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست، اما بعد از ان هیچوقت در خانه ی ما برای او باز نشد.
📚ماندگاران
راوی: مادر محترم #شهید_علی_قاقازانی
یار خالص #امام_زمان
#شهید_مفقودالاثر
💞 @shahiidsho💞