eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت81 حاج رسول
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



خنکی لیوان از بندبند انگشت‌هایم رسید به تمام تنم. جمله‌اش را با خودم تکرار کردم:
آب نطلبیده مراده!

مراد من آن لحظه  بود و هنوز هم هست.

دوست دارم برگردم به حامد بگویم مگر نگفتی آب نطلبیده مراد است؟
پس چرا من هنوز به مرادم نرسیده‌ام؟


- خب چه خبر؟

صدای حامد من را از میان خاطرات، بیرون می‌کشد.

یادم می‌افتد که یک بی‌سیم غنیمتی دارم. بی‌سیم را از جیبم بیرون می‌کشم و در هوا تکان می‌دهم: ببین چی پیدا کردم!

حامد که دارد رانندگی می‌کند و حواسش به جلوست، نگاه کوتاهی به بی‌سیم می‌اندازد و می‌گوید: این چیه؟

- جنازه یکی از همین تکفیری‌ها رو پیدا کردم، خمپاره‌انداز بود. بی‌سیمش هم افتاده بود کنارش. شاید شنودش به دردمون بخوره.

حامد لبخند می‌زند و تندتر می‌راند. پشت بی‌سیم خطاب به کسی می‌گوید:
ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
*

دستانم را گرفته‌اند که به زور من را بکشند داخل اتاقشان.
خسته‌ام؛ انقدر که حس می‌کنم الان است که تمام عضلاتم از هم بپاشند.

با این وجود لبخند را روی لبم نگه می‌دارم. بین بچه‌های سوری و بچه‌های فاطمیون دعواست؛ سر چی؟

سر من و حامد!😅

با این که بچه‌های ایرانی خوابگاه جدا دارند، حامد ترجیح می‌دهد بیشتر با نیروهای تحت امرش باشد.

چرا دروغ بگویم؟
ارتباط گرفتن با آدم‌هایی که در یک فرهنگ دیگر و با یک زبان دیگر زندگی می‌کنند خیلی سخت است؛ مخصوصاً وقتی قرار باشد به آن‌ها آموزش بدهی و فرماندهی‌شان کنی.

کار با بچه‌های افغانستانی ، آسان‌تر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فرهنگمان بسیار به هم نزدیک است.

راستش من اصلاً با نیروهای افغانستانی احساس بیگانگی نمی‌کنم.
به حامد نگاه می‌کنم که نیروهایش دارند دستش را می‌کشند.
حامد هم با وجود این که خستگی از چهره‌اش می‌بارد، می‌خندد و هربار که دستش را محکم می‌کشند، بلندتر می‌خندد:
آخ! یواش!

آخرش هم بچه‌های فاطمیون و نیروهای سوری می‌نشینند پای میز مذاکره و من و حامد را بین خودشان تقسیم می‌کنند: من امشب در خدمت بچه‌های فاطمیون هستم و حامد با نیروهای دفاع‌الوطنی(دفاع ملی) به خوابگاهشان می‌رود.

بچه‌هایی که آن اوایل غرور عربی‌شان اجازه نمی‌داد زیر بار کسی بروند و حامد با همین بند محبت اسیرشان کرد، طوری که حالا برای آب خوردن هم از حامد اجازه می‌گیرند.

میان همهمه بچه‌های فاطمیون می‌روم به خوابگاهشان. یکی‌شان املت درست کرده است؛ یک املت مَشتی که بتواند ده نفر مرد جنگی را سیر کند. 

یک املت در یک ماهیتابه بزرگ آلومینیومیِ کج و کوله، با رب گوجه فرنگی فراوان و به ضمیمه پیاز.

آخ...دلم ضعف می‌رود از گرسنگی. بوی املت دارد با روح و روانم بازی می‌کند.
همان که املت درست کرده، املت را می‌گذارد وسط سفره و همه را دعوت می‌کند برای خوردن.

همان لحظه، دونفر از بچه‌های تیم شناسایی خودم می‌رسند. کسی نمی‌داند نیروهای من هستند.

تمام آموزش‌های تیم شناسایی  بود. اصلاً قرار نبود کسی بداند من نیروی اطلاعاتم. من فقط یک مربی معمولی‌ام؛ همین.

بشیر و رستم – همان دوتا نیرویی که گفتم – هم خسته‌اند و این را می‌شود از چهره‌ی وارفته‌شان فهمید. 

فقط من می‌دانم که آن‌ها کجا بوده‌اند و این دومین  بوده.

پیداست حال شوخی ندارند؛ ولی با یک لبخند بی‌رمق سعی می‌کنند با بچه‌ها همراهی کنند.

انقدر توی سر و کله هم می‌زنند که نمی‌فهمم چه خوردم، ولی بد نبود. بالاخره کمی سر و صدای معده‌ی بیچاره‌ام خوابید و کمی بعدش هم بچه‌ها یکی‌یکی می‌خوابند.

تمام وقت چشمم به بشیر و رستم است که خسته‌اند و نای حرف زدن ندارند. یک گوشه نشسته‌اند و هربار چشمانشان روی هم می‌رود.

بشیر بی‌صدا جورابش را از پا درمی‌آورد و به تاول درشت پایش نگاه می‌کند؛ محصول یک پیاده‌روی طولانی در عملیات شناسایی.

همه خوابند. رستم همان‌جا با تکیه به کوله‌پشتی‌اش خوابش برده، اما بشیر بیدار است و با صورتی که از درد جمع شده، به تاولش نگاه می‌کند.

جلو می‌روم و کنارش می‌نشینم.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...