💔
#گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا
#شهیدرضابخشی
رضا:
«اومدیم بالا، هوا سرد شده»
من:
«ما که هنوز بالا نیومدیم؛قله کوه خیلی بالاتره»
رضا:
خب بالاتر نریم دیگه؛همینجا خوبه
من:
چه زود خسته شدی، چجوری میخوای قله شهادتو فتح کنی؟
رضا:
ما کجا شهادت کجا برادر، مگر یکی از شهدا دستمونو بگیره ببره اون بالا بالاها
من:
حالا بیا علی الحساب یک عکس دونفره بگیریم
رضا:
ان شاء الله عکس شهادت...
من:
ان شاء الله...
چیلیک...
چیلیک...
چیلیک...
عکسها رو گرفتیم
دو هفته بعدش خبر دادن #فاتح روی تل قرین شانه به شانه #ابوحامد پرواز کرد
قبل رفتن، لحظه آخر محکم بغلم کرد و گفت :
ما که لایق نیستیم، ولی اگر شهادت نصیبمان شد، از ما فراموش نکنید، هر وقت باران بارید، بجای من زیر باران #دعای_فرج بخوانید
گفتم:
بشرطی که اگر کسی دستت رو گرفت و کشید بالا،
تو هم مارو فراموش نکنی و دست مارو بگیری
فاتح یکی از کسانی بود که دیر آمد و زود رفت
هربار رضا یادم میاد این شعر توی ذهنم مرور میشه:
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس #شهدا را چیدند
#ادامه_دارد...
#شهیدرضابخشی
#فاتح
#فاطمیون
راوی: دوست شهید
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شهیدرضابخشی رضا: «اومدیم بالا، هوا سرد شده» من: «ما که هنوز بالا ن
💔
برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است😅
همه بچهها مرا دوره کردند که باید شیرینی بدهی
من هم هیچ پولی در جیبم نبود
رو کردم به فاتح و گفتم:
«آقا رضا! مثل داداش من است؛😉
چه فرقی میکند؟ من و او ندارد؛
آقا رضا حساب میکند»😬
من شوخی کردم اما شھید فاتح بدون هیچ درنگی دست کرد در جیبش و پول داد به بچهها که بروند و شیرینی تولد بچه من را بخرند و بیاورند😅
#شهیدرضابخشی
#فاتح
#فاطمیون
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است😅 همه بچهها مرا دوره کردند که
💔
اولين بار بود که من و فاتح با هم رفتيم مزار شهدای شهر اصفهان
اول رفتيم سر مزار شهدای گمنام و فاتحه ای خوندیم و...
اون روز رضا حال و هوای عجيبی داشت
حدودا يک ساعت يا بيشتر، با شهدا داشت درد و دل ميکرد
بعد نشستيم روی صندلی و عکس گرفتیم
به شوخی بهش گفتم:
"دادش_رضا اينجا عکس نگير شهيد ميشی"😅
مثل هميشه با سکوت و لبخند، فقط بهم نگاه کرد
همیشه به خودم میگم:
شايد اونجا يه لحظه پرده کنار رفته بود و فاتح اين روزهای شهادتش رو ديده بود...
خاطره ای به روایت دوست سردار شــهید«فــاتــح»
#شهیدرضابخشی
#فاتح
#فاطمیون
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اولين بار بود که من و فاتح با هم رفتيم مزار شهدای شهر اصفهان اول رفتيم سر مزار شهدای گمنام و فا
💔
فاتح، مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش
یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یک ماه حل نشده بود😬
عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من به دردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!😑
گفتم:
چرا نمیرن با مسئول اصلی صحبت کنید؟!😒
گفتن: کی مسئول اصلیه؟
یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود
با دست نشونش دادم و گفتم:
اون شخص مسئول اصلیه!
با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم
حدود سی نفری میشدن که به سمت فاتح رفتند
جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد😕
یک باره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هر کدام به سمتی رفتند
باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟
همینطور به راهش ادامه داد و گفت: #بابا_این_دیگه_کیه!
هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه
آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه
دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح_آبی رنگش تو دستشه...
خاطره ای به روایت دوست شهید رضا بخشی
#شهیدرضابخشی
#فاتح
#فاطمیون
#آھ...
💕 @aah3noghte💕