eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!گفتم: _آبروتون
💔 ‌ اینجا بهشت بود..نسیم همچین بی راه هم نمیگفت! . من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه،خدا بهشتی نثارم کرد که هر بیننده ای آرزوی رسیدن بهش رو داره. خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید😘 و برام آرزوی خوشبختی کرد.به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدند😘 وبوسه بارانم کردند. وقتی اتاق از خالی شد.💛خواهران حاج مهدوی💛 که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهله کنان از روی سرم برداشتند.از شرم گونه هام گل انداخت.☺️🙈 خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت:😍😌 _بیا عروس خشگلتو ببین داداش..ماشالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهارده ست.. با این تمجید همه ی خانمها کف زدند و هلهله کردند.😍👏😉👏 راضیه خانوم در حالیکه به شرم برادرش☺️ میخندید رو به مهمانها گفت:😉 _الهی بگردم برا داداشم..خانمها روتونو بکنید اونور..داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه.. من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم. صدای هلهله وخنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچ کس متوجه نمیشد.حاج کمیل با شرم عاشقانه ای به سمتم چرخید.👀😍 🍃🌹🍃 اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنند کجا لمس میکنند هرم نگاه و مغرور😘 رو که بعد از قرائت خطبه، عاشقانه ترین وعمیق ترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میدهد؟ کجا میتونند حالی که من الان دارم رو درک کنند؟!! کجا میتونند بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!!من دارم زیر این نگاه ها میمیرم.. من دارم ثانیه شماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینه ای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه 😍مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!!فقط او میبینم و او.. 🍃🌹🍃 او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد:😍 _سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک.. بببینم بازهم دنبالم راه می افتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونه نشین میشی.😉 خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم.او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و در حالیکه به زیبایی هرچه تمام تر ابروی راستش رو بالا میداد گفت: _همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!!😉😄 خندیدم.او هم خندید.کمی دورتر از ما، فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خنده های ریز و یواشکی ما خندید. آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاج کمیل مهدوی به پایان رسید. 🍃🌹🍃 مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص و عاشقانه ای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهر ورزی و شوخ طبعی بی نظیر بود. وقتی مهمانها رفتند او در کنار در بسته ی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت:😊😍 _خسته نباشید سیده خانوم..امشب، هم،عروس بودید و هم میزبان.کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگه ای بگیریم. لبخندی محجوبانه زدم وگفتم:☺️ _من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا..همه ی زحمتها رو دوش فاطمه خانوم و مادرشون بود. او دستم رو گرفت..😇خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه.. خداکنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه.با اخمی شیرین گفت: _شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟😉 انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم. گفتم: _شما چی دوست دارید صداتون کنم؟ او لبخند زد:_کمیل!!😍😌 گفتم: _همین؟! بی پس وپیش؟؟😟 لبخندش را باز تر کرد ودر حالیکه چشمانش رو بازو بسته میکرد گفت: _همین!!! بی پس وپیش گفتم: _سخته آخه. .ولی سعیم رو میکنم..پس لا اقل اجازه بدید صداتون کنم حاج کمیل!☺️😍 حالا دیگه خندید.😄دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت:_قبول!! گفتم: _پس  شما هم منو صدا کنید رقیه.. او طبق عادت انگشت اشاره اش رو بالا برد و با تاکید گفت:😍☝️ _حرفشم نزن! شما ساداتی.سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیرند. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه.صداتون میکنم رقیه سادات خانوم.. خندیدم:_اوووووه چه طولانی..😃 او هم خندید: _خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه.😉 در میان خنده گفتم:😉 _مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟ او اخم کرد:😬 _البته که عصبانی میشه.شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر ازدستتون حرص خوردم؟؟دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_یکم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے هر سہ مردانے میانسال بودند و شباهت چن
💔 ✨ نویســـنده: اما عقیــل اصرار می کرد تا این که علــے گداختــــہ را در دست او گذاشت. فریـــاد عقیــل برخاست. علــے بہ او گفت: چگونہ از داغــے آهــن ڪہ آن را گداختـــہ فريــادت بہ آسمــان مےرود، آن وقــت با تقاضـــاے خـودت مےخواهے خـداوند آتـــش را بر مـن آشڪـار ڪـند؟! نــہ بــرادر! من دینـارے از را نـہ براے خودم بر مےدارم و نــہ حاضرم آن را بہ دوستـــان و بستگانــم بدهم. این جــا بـود ڪہ دیدم ماندنـم جایـــز نیست؛ علــے حاڪمــے نبود ڪہ در حڪـومت او بتوانم بہ برسم، لذا گریختــم و بہ نزد شمــا آمـدم." پوزخندے زدم و گفتم: "بہ جـاے خوبــــے آمدید؛ اگر در معاویہ باشید و براے جنــگ با علـــے ما را همراهے ڪنید، بہ هر مقدار ثــروت ڪہ بخواهید خواهید رسید. امروز اتفاقــے افتــاد ڪہ دگرگونم ساخـت. پیش از ظہــر بہ اتفاق محمـــد و عبـــدالله بہ منزل دوستــے رفتہ بودم ڪہ زمانــے در مصـــر، بہ مـن خدمــت مےڪرد. شنیـده بــودم مــرده است و امروز سرے بہ فرزندانش زدم تا از آن ها دلجــویے ڪـنم. موقع بازگشت وقتـے از مرڪـز شہـر و از ڪنار مسجــدے مےگذشتیم، چشمم بہ خونینــے افتاد ڪہ بر سر در آویختــہ بودند. عده اے در ڪنار پیراهن ایستاده بودنــد و مــردے داشت براے آنان ے شہـــادت عثمــــــان را مےخواند و چنان از علـــــے و چگونگــے قتل عثمـــان بہ دست او سخن مےگفت ڪہ انگار خـــود در صحنہ ے وقوع قتل حضــور داشته است! او سن و سالــے نداشت و نیڪ مےدانستـم او حتـــے علــــے ڪیســـت و در ڪجـاے دیــن اســلام ایستــاده اسـت!" عبــدالله پوزخنـدے زد و گفت: "شما هم عجب اے را انداختــہ اید پدر!" محمـــد گفت: "آخر ڪسے از خود نمےپرسد این همـہ پیراهــن در روز قتل عثمـــان در او چہ مےڪرده است؟؟" گفتم: "تا وقتــے این چون طوقــــے برگردن مــردم آویختــہ مےتـوان بر آنـان ڪـرد. علــے این است ڪہ حاضــر نیست طــوق بندگـــے و حمــاقــت را برگردن مـردم بیندازد. او آن قــدر در قــرآن و پسـرعمــویش غـــرق است ڪہ متوجہ نیست نباید باعث مردم شد. اولیـــن بیـــدارے و آگاهـــے مـــردم، خود است. معاویــہ و علـــے در همیــن است. بـہ همیــن دلیــل مــن معاویــہ را تر از علــــے مےدانم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هشتاد_و_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے علـــے فرمود: "این ڪــارها و این ر
💔 ✨ نویســـنده: امام پاسخ داد: "من مانند تو نیستم. خداوند بر حاکمان واجب کرده که در شیوه ی زندگی، خود را در ردیف ترین افراد جامعه قرار دهند از مشکلات فقیران و تنگ دستان غافل نشوند." علی چنان داشت؛ حتی دشمنانش، کسانی چون معاویه هم می دانستند که علی چگونه انسانی است و هرگز نمی توانستند بر روی چشم بپوشند. می گویند روزی مردی از اهالی کوفه، سوار بر شتری به دمشق آمد. مردی دمشقی به او آویخت که این شتر، شتر من است که آن را گم کرده بودم. باید شترم را به من باز گرداندی. بین آن دو شدت گرفت. مرد دمشقی او را به نزد معاویه برد تا قضاوت کند. او بیش از ۵۰ تن را نیز به عنوان شاهد با خود آورد تا شهادت بدهند که شتر مال اوست. معاویه با دیدن شهادت آن همه شاهد علیه مرد کوفی رأی داد و امر کرد که مرد کوفی شتر را به مرد دمشقی بازگرداند. مرد کوفی از مرد دمشقی پرسید: "شتر تو، نر بود یا ماده؟" مرد دمشقی گفت: "ماده" مرد کوفی رو به معاویه گفت: "اما شتر من است، نه یک شتر ." معاویه به حرف مرد کوفی توجهی نکرد و گفت: "هر چه بوده رأی ما صادر شده و پس گرفته نمی شود." چون آن ها از محضرش خارج شدند، معاویه رو به اطرافیانش گفت: می بینید که ما قصد داریم با چه کسانی بجنگیم؟! حتی اگر یکصد هزار سپاهی را به سوی علی گسیل کنیم، یکی از آن ها بين شتر نر و ماده را نمی داند. شاید بد نباشد در همین زمینه، حکایت دیگری نقل کنم: می گویند در هنگام جنگ صفین، امام به میان دو لشکر آمد و با صدای بلند معاویه را صدا زد. معاویه به اطرافیانش گفت: "بپرسید با من چه کار دارد؟" علی فرمود: "می خواهم خود را آشکار سازد تا جمله ای به او بگویم." معاویه در حالی که عمروعاص در کنارش بود، به میدان آمد و پیشاپیش لشکریان خود ایستاد. امام علی رو به او گفت: "این مردم برای چه در برابر من و تو با هم بجنگند و یکدیگر را ؟ اکنون تو خود به جنگ من آی تا هر کس دیگری را کشت، از آن او باشد." معاویه خطاب به عمروعاص گفت: "نظر تو راجع به این پیشنهاد علی چیست؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi