شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت256 اسلحهرا غل
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت257 - امکان نداره، رایسین... - شما میگید حال این دونفر خوبه؟ دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث میکند. لبش را میگزد و میگوید: - امروز که معاینهشون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده. - من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندنشون به بیمارستان نیست. دکتر شانه بالا میاندازد: - فکر نکنم خطری داشته باشه براشون. کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند: - اینا از تو هم سالمترن، خیالت راحت.😉 لبخند خشکی میزنم به دکتر: - ممنونم. میتونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟ دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجلهاش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش میفهمم. تشکر بلندبالایی هم میکند از من و میرود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال میکنم و به مسعود میگویم: - میشه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟ مسعود نیشخند میزند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلیها برمیدارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در میآورد داخل و میگوید: - میدونم میخوای تنهایی بازجوییشون کنی. بچه نیستم.😏 حرفش را بیجواب میگذارم؛ خب به جهنم که میتوانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشتهای. فهمیدم میتوانستی بهجای من سرتیم پرونده بشوی...😏 کمیل تشر میزند: - عباس داری قضاوتش میکنیا! لبم را میگزم و با دو انگشت شصت و سبابهام، دو سوی تیغه بینیام را میگیرم. زیر لب استغفرالله میگویم و سرم را میچرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا میپرند و به خود میلرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آنها بروم، خانه را یک دور کامل چک میکنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفونهای کوچک و دوربینهای مداربستهای که به ماهرانهترین شکل جاساز شدهاند؛ اما چیزی پیدا نمیکنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا. دو متهم هنوز با نگاه بیرمقشان من را دنبال میکنند؛ انگار من قصابم و آنها دامِ آماده ذبح.😐 من اما نیاز دارم دوباره همهچیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستادهام؟ روی سرامیکهای خاک گرفته، پشت به متهمها مینشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیکها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال میکشم❓ همان سرشبکهای که نمیشناسیمش. دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم: م؟ این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت.‼️ کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن #نفوذی‼️ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول