💔
طولانیه ولی بخونید😊
📢- اسلحهها را تحویل دهید؛
📢- شما در امان هستید؛
📣- سازمان ملل امنیت شما را تضمین میکند؛
📣- جامعه جهانی همراه شماست؛
📢- آنها نمیتوانند به شما نزدیک شوند!
*اینها شعارهایی بود که از بیرون به گوش مردم شهر میرسید.*
- ما نمیتوانیم؛😔
- «آنها» قویتر اند؛
- اگر تسلیم شویم گرسنه نمیمانیم؛
-اگر وارد شهر شوند هیچ چیز برایمان نمیماند؛
🔕 *اینها حرفهای «تعدادی از مردم شهر» بود.
حرفهایی که توانست بذر ناامیدی را در دل دیگر همشهریها بکارد. #مردم_مسلمانی که هم سلاح داشتند و هم توان دفاعی...*
⭕️ با این شعارهایی که از #خودیها و #ناخودیها شنیدند، اسلحهها را تحویل دادند و وارد کمپ شدند.😐
کمپی که سازمان ملل و جامعه جهانی حمایت از مردم در آن جا را ضمانت کرده بود.😏
زنان و مردان را جدا کردند.
مردان از ۱۲ تا ۸۰ سال ماندند و بقیه افراد را با اتوبوس به شهرهای دورتر از کمپ فرستادند.
«تعدادی از مردم شهر» به «بقیه» گفتند: دیدید کار خوبی کردیم که تسلیم شدیم؟ دیدید حل شد؟😅
«بقیه» #فقط_نگاه_میکردند.
بعد از سه روز نیرو های سازمان ملل و همان جامعه جهانی از کمپ رفتند.
*انگار نه انگار باید پای تضمینشان میماندند.*😑
«آنها» وارد کمپ شدند و مردها را دسته دسته کشتند.
«بقیه» طوری به «تعدادی از مردم شهر» نگاه میکردند که انگار با چشمهاشان عمیقترین ناسزاهای تاریخ را نثارشان میکنند.
🔺 این ماجرای واقعی کمتر از سه دهه قبل در مهد آزادی و دموکراسی!
*همان اروپای افسانهای!*😏
در کشور مسلمان بوسنی و هرزگوین و در شهر سربرنیتسا اتفاق افتاد.
مردم شهری که "با اعتماد به قول و تضمین آمریکا و سازمان های جهانی"، تسلیم شدند و در سه روز بیش از ۸۰۰۰ نفر از آنها کشته شدند
یعنی روزانه حدود ۲۶۰۰ نفر
یعنی در هر ساعت حدود ۱۱۰ نفر!
حدود سه دهه قبل، در چنین روزهایی، در طول سه روز،
#اعتماد_به_شیطان
#خودی
#ناخودی
#نفوذی
#اندکےسیاسی
#عبرت
چه زیبا امام علی علیه السلام فرمودند
تاریخ را به صورتی بخوانید، که گویی در آن زیسته اید
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
به بزرگترات یاد آوری کن فکر جاسوسی از این مملکت رو از سرشون خارج کنن...✌️🏼
#گاندو
#نفوذی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
✍ #نفوذ و #تابوت_خالی
عوامل #نفوذی پرونده انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت مظلومانه شهیدان #رجایی و #باهنر در تاریخ 8 شهریور 1360، همچنان در رأس حزبشان مشغول فعالیت هستند و پرونده مذکور لاینحل باقی مانده است...
شهید رجایی در دوره کوتاه مدت ریاست جمهوری خود (28 روز) راه و خط مشی انقلابی و مکتبی را که در دوره نخست وزیری در پیش گرفته بود ادامه داد و بر خلاف دوره قبل، ریاست جمهور و نخست وزیر هم فکر و هم رأی با هم بودند.
دولت شهید رجایی که به نخست وزیری شهید باهنر می رفت تا نهال یک دولت مکتبی را در کشور غرس کند و خواست تاریخی ملت ایران و حضرت امام روح الله را عملیاتی سازد و برای همیشه جریان لیبرالیسم و روشنفکران وابسته را به زباله دان تاریخ بسپارد، دستخوش نفوذی هایی شد که بعضاً در دولت بازرگان وارد دستگاه دولتی شده بودند و برخی نیز در دوران نخست وزیری شهید رجایی بذر آن ها پاشیده شده بود.
کسانی چون #کشمیری و #بهزاد_نبوی توانسته بودند در نزد آقای رجایی مقام ویژه ای پیدا کنند و مورد علاقه خاص ایشان قرار گیرند.
📖 #کتاب سیری در زمان - جلد اول - صفحه 556 الی 571
🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت222 طبیعی نیست
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت223 انقدر حرفهای و تمیز خودش را گم و گور کرد که میتوانم قسم بخورم جای دوربینها و نقطه کورشان را از قبل میدانست.🤨 از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب، بدون هیچ استراحتی بارها فیلمها را میبینم. هزاران بار عقب و جلو میکنم. دیگر حفظ شدهام ثانیه به ثانیهاش را و حالم از هرچی موتور و دوربین مداربسته و خیابان است بهم میخورد. فایده ندارد؛ این یارو جای دوربینها را میدانسته وگرنه ممکن نیست انقدر خوششانس باشد. میدانم پلیس هم دارد دنبال راننده ضارب میگردد و در این باره تحقیق خواهد کرد؛ اما احتمالاً به همین نتیجه من خواهد رسید. باید منتظر بمانم ببینم گزارش پلیس و نظر کارشناس آنها چیست. زدن صالح وقتی از دید آنها همه چیز عادی ست، هیچ دلیلی ندارد جز این که فهمیده باشند ما میخواهیم بیاییم جلبش کنیم. مار سیاه درون سینهام، دور ریههایم چنبره میزند و نفسم تنگ میشود. انگار میخواهد فشارم بدهد و بگوید دیدی گفتم؟ اعصابم از دستش خرد میشود و در دل، سرش داد میزنم که: - فهمیدم. باشه! دست از سرم بردار! دست بردار نیست. تکتک اعضای تیم را به دادگاهی در قلبم میکشاند و با زبان دوشاخهاش بو میکشد تا بفهمد کدام یکی نفوذی ست. دوباره داد میزنم: - نفوذی بودن اتهام بزرگیه! حواست هست؟ هست. حواسم هست که چقدر این اتفاق سنگین است و برای همهمان گران تمام میشود. همیشه وقتی همهچیز عالی به نظر میرسد، یک نفوذی گند میزند به همهچیز و مثل یک موریانه، بیصدا خانهخرابت میکند. یک طوری که باید بجای پیگیری تروریستها و جاسوسها، کمر همت ببندی برای گرفتن آن نفوذی که از همهشان بدتر است. سرِ سنگین و پردردم را میگذارم روی میز. چشمانم تیر میکشند و اشک میریزند از نگاه طولانی به صفحه نمایش. میبندمشان بلکه آرام بگیرند. به حاج حسین فکر میکنم و پرونده سال هشتاد و هشتش. به ترفندهایی که زد برای پیدا کردن #نفوذی. به این که خودش تنهایی ایستاد پای حل کردن این معادله چندمجهولی و اصلا نمیتوانست به ما حرفی بزند و اعتماد کند. وقتی پای نفوذی میآید وسط، تنها میشوی چون نمیتوانی به کسی اعتماد کنی.😔 #حالا_من_تنها_شدهام؛ آن هم بین آدمهایی که اصلا نمیشناسمشان... کمیل شانهام را فشار میدهد و آرام در گوشم میگوید: - تنها نیستی داداش. من باهاتم.😉 نفسی از سر آسودگی میکشم و ماری که در سینهام میخزید، راهش را میکشد و میرود. کمیل #زنده است و بیش از خودم به او اعتماد دارم. آرام و خسته زمزمه میکنم: - خستهم کمیل! - بخواب. من برای نماز بیدارت میکنم. این را که میگوید، با خیال راحت دراز میکشم روی تخت و چشم میبندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم میخورد. احساس ضعف میکنم؛ انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام. دارم تمام میشوم؛ درد دارد کمکم ذوبم میکند. دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم: - #یا_حسین! - بیا عباس! زود باش! همهجا تاریک است. کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. صدای همهمه میآید و شکستن شیشه. تلوتلو میخورم اما دوباره راست میایستم. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد و به پشت سرم نگاه میکند. میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم تنگ میشود. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود. خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم. کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم. میخواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم. کلا نفس کشیدن از یادم میرود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند. مطهره دارد میدود. کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند: - بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد. کمیل راهنماییام میکند: - یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه! - اشهد ان لا اله الا الله... صدای اذان صبح از جا میپراندم و درد را پاک میکند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را میبینم؟ دیگر مطمئنم تعبیر میشود. یک نفر از پشت خنجر میزند به من... با این فکر، دوباره ذهنم میرود به سمت همان نفوذی مجهول. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت256 اسلحهرا غل
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت257 - امکان نداره، رایسین... - شما میگید حال این دونفر خوبه؟ دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث میکند. لبش را میگزد و میگوید: - امروز که معاینهشون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده. - من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندنشون به بیمارستان نیست. دکتر شانه بالا میاندازد: - فکر نکنم خطری داشته باشه براشون. کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند: - اینا از تو هم سالمترن، خیالت راحت.😉 لبخند خشکی میزنم به دکتر: - ممنونم. میتونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟ دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجلهاش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش میفهمم. تشکر بلندبالایی هم میکند از من و میرود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال میکنم و به مسعود میگویم: - میشه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟ مسعود نیشخند میزند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلیها برمیدارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در میآورد داخل و میگوید: - میدونم میخوای تنهایی بازجوییشون کنی. بچه نیستم.😏 حرفش را بیجواب میگذارم؛ خب به جهنم که میتوانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشتهای. فهمیدم میتوانستی بهجای من سرتیم پرونده بشوی...😏 کمیل تشر میزند: - عباس داری قضاوتش میکنیا! لبم را میگزم و با دو انگشت شصت و سبابهام، دو سوی تیغه بینیام را میگیرم. زیر لب استغفرالله میگویم و سرم را میچرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا میپرند و به خود میلرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آنها بروم، خانه را یک دور کامل چک میکنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفونهای کوچک و دوربینهای مداربستهای که به ماهرانهترین شکل جاساز شدهاند؛ اما چیزی پیدا نمیکنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا. دو متهم هنوز با نگاه بیرمقشان من را دنبال میکنند؛ انگار من قصابم و آنها دامِ آماده ذبح.😐 من اما نیاز دارم دوباره همهچیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستادهام؟ روی سرامیکهای خاک گرفته، پشت به متهمها مینشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیکها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال میکشم❓ همان سرشبکهای که نمیشناسیمش. دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم: م؟ این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت.‼️ کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن #نفوذی‼️ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت257 - امکان ندا
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت258 کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن #نفوذی‼️ خب من الان کجای این نمودارم؟🤔 کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفتهام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آنها را دیده باشند. خیره به دایره، میگویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟😒 صدایم گرفته است و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت میخورند و تند نفس میکشند؛ نمیدانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار میکنم و صدای نالانی میشنوم: - آقا غلط کردیم...😫😩 - میدونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمیخوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمیدونستیم شما چکارهاین... - چه شغل شریفی.😏 آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفلهم میکردین و پول میگرفتین و به غلط کردن هم نمیافتادین، نه؟😏 نمیبینمشان و برنمیگردم که ببینمشان. میدانم الان عرق کردهاند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لبهای خشکشان میکشند تا جوابی پیدا کنند برای من. میگویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش میکردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.😏 و باز هم صبر میکنم که ببینم حرفی دارند یا نه. میگوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم.😏 - آقا به خدا غلط کردیم. نمیدونستیم اینطور میشه... - بهتون گفتن من کیام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند میزنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث میکند؛ چند ثانیه و میگوید: - میدونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام میدیم، سوال نمیپرسیم.😞 - یعنی هنوزم سفارش قبول میکنین؟ این را میگویم و کوتاه میخندم؛ شاید کمتر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکیشان دستپاچه میگوید: - نه آقا به خدا میخوایم توبه کنیم. - آفرین، توبهتون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند میشوم و برمیگردم به سمتشان. میگویم: - آخرین وعده غذاییتون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیدهاند. توضیح میدهم: - باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوقالعاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین. یکیشان ابرو درهم میکشد: - کی به ما سم داده؟🤨 - منم میخوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟ اخم میکند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. میگوید: - شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد. - اون براتون خرید؟ - آره. در دلم میگویم بله، خیلی دستودلبازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... میپرسم: - کجا؟ - یه فستفودی توی خیابون انقلاب. صدای باز شدن در حیاط، مکالمهمان را قطع میکند. دست به اسلحه میبرم و جلوی در واحد میایستم. مسعود را میبینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحهام برمیدارم و منتظر میشوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که میپرسم: - مشکلی نبود؟ نگاه مسعود روی شکلی که کشیدهام میماند. جلوتر میرود که بهتر ببیندش و میگوید: - نه. کاش زودتر آن شکل را پاک میکردم. مسعود بالای سر شکل میایستد و چند لحظه نگاهش میکند. بعد دوباره برمیگردد به سمت من و در گوشم میگوید: - اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده. سرش را میآورد عقب که واکنش من را در چهرهام ببیند. میتواند ناباوری و شک را در چهرهام بخواند؛ #بیاعتمادی را. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول