eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_نــهـــم (حـ
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـعـنــاے تـعـهـد) گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... . رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد😌 ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن 😍... . اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... . چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... . همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟😃 ... امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... . دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... . وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .😅 آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... . مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_نهم حاج قاسم تعریف می کرد: حاج احمد کاظمی همی
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) خیلی دوست داشت یک زمانی ، یک جایی، یک حالی نصیبش شود. می دانست که چه کار کند! خود می گوید: همیشه دلم می خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که دیدنش آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم ، باخودم گفتم که حتما رفتنی ام که خدا توفیق داده و این حاجتم بر آورده شد. قطره قطره اشک از چشم حاجی می چکید روی صورتش . آرام دستش را بالا آورد و اشک ها را پاک کرد و لب زد: نمی دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. 🍁خیلی از جوان ها ،قد و بالا که پیدا می کنند ، مدرک و قدرت و زیبایی که نصیبشان می شود ، دیگر ادب واحترام را کنار می گذارند. 🌼اولین گام انسانیت ،فهم رموز عالم است؛ و والدین رمز بزرگ سعادت فرزندان است. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و ق
✍️ عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_نهم در پی شکست سنگین گروهک تروریستی «دولت اسلامی عراق و شام» موسوم به “داعش” در برابر ا
💔 نخستین حس من از «حاج قاسم» را این خاطره شکل داد که وقتی «حاج همت» ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون درگیر بود و اکثر بچه های لشگر ۲۷ شهید شده بودند، پیش «حاج قاسم» رفت تا یک گروه از رزمندگان لشگر ۴۱ را به کمکش بفرستد و بچه ها را جمع و جور کند؛ «حاج قاسم» در جواب یک گردان نیرو روانه موقعیت لشگر حضرت رسول می کند و وقتی «حاج همت» را می بیند، فرماند عملیاتش را با مامور می کند حاجی را برساند که در راه «حاج همت» شهید می شود. این را «محمد مهدی» پسر بزرگ سردار سرافراز شهید «حاج محمدابراهیم همت» می گوید، هنگامی که از او و «داود کریمی» تنها پسر سردار سرافراز شهید «عباس کریمی» جانشین بعدی «حاج همت»، می پرسم: نخستین تصویر و حس شما از «حاج قاسم» چگونه شکل گرفت؟ «داوود» گفت: وقتی با سایر فرزندان شهداء به دیدن حاجی رفتیم، یک یک بچه ها را بغل می کرد و سعی داشت بدون این که کسی ما را معرفی کند، بشناسدمان. وقتی من را بغل کرد گفت: تو حتماً پسر «عباس» هستی؛ خیلی شبیه پدرت هستی. حس خوب و ماندگاری بود که دوست بابا، مرا این چنین شناخت. 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے - فعلا زود است نسبت بہ همہ چیز یقین ڪنیم. ب
💔 ✨ نویســـنده: پرده ے جلوے پنجره پارچہ اے ضخیم بود با گل هاے درشت نیلوفر. جلوی پنجره، میز ڪارش قرار داشت؛ یڪ میز قدیمے ڪہ از یڪ حراجے خریده بود و فروشنده ادعا مے ڪرد متعلق بہ یڪ ژنرال تزار بوده است ڪشیش بہ راست یا دروغ بودن این ادعا ڪارے نداشت؛ آن روز توانستہ بود میز را با قیمت ارزانے بخرد. روے میز یڪ لپ تاپ قرار داشت. ڪشیش روے صندلے نشست و عینڪش را بہ چشم زد. ڪتابے را ڪہ دو شب پیش مطالعہ ے آن را شروع ڪرده بود، از روے میز برداشت. عادت داشت لب آخرین ورقے را ڪہ خوانده بود تا بزند. تاے ورق را برگرداند و شروع ڪرد بہ مطالعہ، غرق مطالعہ بود ڪہ صدایے شنید. فڪر کرد ایرینا برایش چاے یا قهوه آورده است. سرش را ڪہ بلند ڪرد، از تعجب خشڪش زد. مقابلش جواني با پیراهن سفید بلند مثل دشداشه ے عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بورے داشت و موهایش روے شانہ هایش ریختہ بود. جوان، چشمان نافذ و زیبایے داشت. در آغوشش، نوزادے دست و پا مے زد. ڪشیش چشم هاے خستہ و خواب آلودش را بہ جوان دوخت. نمے دانست با دیدن یڪ غریبہ در اتاقش باید چہ عڪس العملے نشان بدهد. او چگونہ وارد آپارتمانش شده بود؟ چرا ایرینا ورود او را اطلاع نداده بود؟ ڪشیش با خود فڪر مے ڪرد ڪہ باید حرفے بزند یا عڪس العملے نشان بدهد. لااقل از او بپرسد ڪیست و در اتاق او چہ مے ڪند؟ چگونہ وارد آپارتمانش شده و با او چہ ڪار دارد؟ اما انگار ڪشیش لال شده بود. جوان تبسمے ڪرد. در چہره اش آرامش و طمأنینہ ے خاصے وجود داشت. چہره اش آشنا بود، اما ڪشیش بہ خاطر نمے آورد ڪہ او را ڪجا و چہ وقت دیده است. جوان، لب هایش را تڪان داد. صدایش چنان آرام بود ڪہ انگار از راه دورے بہ گوش مے رسید. - پوزش مےخواهم ڪہ اوقات شما را آشفتہ ساختم. ڪشیش بہ سختے لب هایش را از هم گشود و پرسید: «شما ... اینجا در اتاق من چہ مے ڪنید؟" جوان گفت: «من عیسے بن مریم هستم. هدیہ اے برایتان آورده ام.» ڪشیش فڪر ڪرد ڪہ اشتباه شنیده است و یا جوان غریبہ اے ڪہ این وقت شب مقابلش ایستاده، قصد شوخے دارد. گفت: «پسرم! مزاح نڪنید، پیش از هر چیز دلم مے خواهد بدانم این جا، در منزل من چہ مے ڪنید و چگونہ وارد شدید؟" سپس از جا بلند شد و نزدیڪ جوان ایستاد. ڪشیش توانست صورت نوزاد را ڪہ در آغوش جوان بود ببیند؛ پسرے بود حدود یڪ، یڪ ونیم سالہ، سفید و زیبا، با چشمان مشڪے و موهاے پرپشت و سیاه و سیمایے ڪاملا شرقے. نوزاد بہ ڪشیش نگاه ڪرد، لبخند زد و دست چپش را بہ طرف او دراز ڪرد و انگشتان ڪوچڪ و سفیدش را تڪان داد. صداے جوان، کشیش را بہ خود آورد: "من این هدیہ را براے شما آورده ام." سپس ڪودڪ را بہ طرف ڪشیش گرفت. ڪشیش ناخودآگاه دستش را بلند ڪرد و ڪودڪ را در آغوش گرفت. "پدر میخائیل! من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. با او باش و او را بشناس. مدتے در نزد تو بہ امانت خواهد بود، تا از او بیاموزے آنچہ را ڪہ لازم است بدانے." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نهم آب را یک نفس می نوشم، خنکایش ارامش را در رگ هایم جاری می کند ، پیرمر
💔 -لااقل بگید کی هستید؟ باز هم با تبسم جوابم را می دهد ، آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث می شود آرام پشت سرش راه بروم. به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف می شوم ، با دست به کمی جلوتر اشاره می کند : از اینجا رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا. رد انگشت اشاره اش را می گیرم و می رسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند ، برای اینکه صدایم در تیراندازی و انفجار گم نشود ، بلند فریاد می زنم : اونا کی اند؟ من نمیشناسمشون! -می شناسی باباجون، می شناسی، برو حوراء! -من ، من می ترسم. -نترس بابا، من همیشه هواتو دارم . -شما کی هستید؟ -برو دخترم! انگار کسی به سمت رزمنده ها هُلم می دهد ، پیرمرد عقب می رود و می گوید : برو دخترم،برو حوراء! -وایسید شما کی هستید؟ منو از کجا می شناسید؟ دست تکان می دهد و می خندد ، دیگر صدایی از گلویم خارج نمی شود و با صدای بی صدایی ، سوالاتم را فریاد می زنم، با رفتنش هم جا تار می شود.... نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_نهم [فاطمه (س) انصار را درباره «فدک» سرزنش می‏کند] ثم رمت بطرفها نحو الانصا
💔 [فاطمه (س) انصار را به «قیام» فرامی‏خواند] أیُّهَا بَنِي قَیْلَةَ! عجبا! ای فرزندان «قَیله»! أَ اُهْضَمُ تُرَاثَ أَبِیهَ وَ أَنْتُمْ بمرْأی مِنِّي وَ مَسْمَع آیا ارث من باید پایمال گردد و شما آشکارا می بینید و می شنوید وَ مُنْتَدَی وَ مَجْمَع؟ و در جلسات و مجمع شما این معنا گفته می شود تَلْبَسُکُمُ الدَّعْوَةُ وَ تَشْمَلُکُمُ الْخُبْرَةُ و اخبارش به خوبی به شما می رسد و باز هم خاموش نشسته اید؟! وَ أَنْتُمْ ذَوُو الْعَدَدِ وَ الْعُدَّةِ وَ الأَدَاةِ وَ الْقُوَّةِ، وَ عِنْدَکُمُ السِّلَاحُ وَ الْجُنَّةُ، با این که دارای نفرات کافی و تجهیزات و نیروی وسیع و سلاح و سپر هستید، تُوافِیکُمُ الدَّعْوَةُ فَلَا تُجِیبُونَ، دعوت مرا می شنوید و لبیک نمی گویید؟ وَ تَأْتِیَکُمُ الصَّرْخَةُ فَلَا تُغِیثُونَ  (تُعینُونَ)، و فریاد من در میان شما طنین افکن است و به فریاد نمی رسید؟ وَ أَنْتُمْ مَوْصُوفُونَ بِالْکِفَاحِ، با این که شما در شجاعت زبانزد می باشید. مَعْرُوفُونَ بِالْخَیْرِ وَ الصَّلَاحِ، در خیر و صلاح معروفید وَ النُّخْبَةُ الَّتِي انْتُخِبَتْ وَ الْخِیَرَةُ الَّتِي اخْتِیَرَتْ. و شما برگزیدگان اقوام و قبائل هستید. قاتَلْتُمُ الْعَرَبَ، وَ تَحَمَّلْتُمُ الْکَدَّ وَ التَّعَبَ، با مشرکان عرب پیکار کردید و رنج ها و محنت ها را تحمل نمودید. وَ نَاطَحْتُمُ الأُمَمَ وَ کَافَحْتُمُ الْبُهَمَ، شاخ های گردنکشان را درهم شکستید و با جنگجویان بزرگ دست و پنجه نرم کردید لَا نَبْرَحُ أَوْ تَبْرَحُونَ،  و شما بودید که پیوسته با ما حرکت می کردید و در خط ما قرار داشتید. نَأْمُرُکُمْ فَتَأْتَمِرُونَ، دستورات ما را گردن می نهادید و سر بر فرمان ما داشتید، حَتّی إذَا دَارَتْ بِنَا رَحَی الإسْلَامِ، تا آسیای اسلام بر محور وجود خاندان ما به گردش درآمد وَ درَّ حَلْبُ الأَیّامِ، و شیر در پستان مادر روزگار فزونی گرفت. وَ خَضَعَتْ نَعْرَةُ الشِّرْکِ، وَ سَکَنَتْ فَوْرَةُ الإفْکِ، نعره های شرک در گلوها خفه شد و شعله های دروغ فرو نشست. وَ خَمَدَتْ نِیرَانُ الْکُفْرِ، آتش کفر خاموش گشت وَ هَدَأَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجِ، و دعوت به پراکندگی متوقف شد وَ اسْتَوْثَقَ (إسْتَوسَقَ) نِظَامُ الدِّینِ، و نظام دین محکم گشت. فَأَنّی حِرْتُمْ بَعْدَ الْبَیَانِ؟ پس چرا بعد از آن همه بیانات قرآن و پیامبر (صلی الله علیه و آله) امروز حیران مانده اید؟ وَ أَسْرَرْتُمْ بَعْدَ الإعْلَانِ؟ وَ نَکَصْتُمْ بَعْدَ الإقْدَامِ؟ چرا حقایق را بعد از آشکار شدن مکتوم می دارید و پیمان های خود را شکسته اید وَ أَشْرَکْتُمْ بَعْدَ الإیمَانِ؟ و بعد از ایمان راه شرک پیش گرفته اید؟  (أَ لَا تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَّکَثُوا أَیْمَانَهُمْ «آیا با گروهی که پیمان های خود را شکستند وَ هَمُّوا بِإخْرَاجِ الرَّسُولِ و تصمیم به اخراج پیامبر (صلی الله علیه و آله) گرفته اند، پیکار نمی کنید؟ وَ هُمْ بَدَءُوکُمْ أَوَّلَ مَرَّة أَ تَخْشَوْنَهُمْ در حالی که آنها نخستین بار  (پیکار با شما را) آغاز کردند. آیا از آنها می ترسید؟ فَاللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إنْ کُنتُمْ مُؤْمِنِینَ). با این که خداوند سزاوارتر است که از او بترسید، اگر مؤمن هستید». ادامه دارد.. ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_نهم شهادت بر عبوديت و رسالت رسول اكرم ص * وَ أشْهَدُ أنَّ أبی مُحَمَّداً
💔 فلسفه بعثت رسول اکرم ص * اِبْتَعَثَهُ اللّهُ اِتْماماً لِأمْرِهِ خداوند پيغمبر را مبعوث كرد تا امر خود را تمام كند. در باب هدف از خلقت می‏گويند علت غايی برای خلقت، انسان كامل و كمال انسانی است. در سير هستی هم همين‏طور است، جمادات فدای نباتات و نباتات فدای حيوانات و همۀ اينها فدای انسان. امّا آن كه علت غايی است انسان كامل است و انسان در اين عالم با روشی كه خدا به او نشان داده به آن كمال لايق انسانی‏اش می‏رسد. پس من و شما اشرف مخلوقات هستيم اگر به دستورالعملی كه به ما داده‏اند عمل كنيم و به شرافت برسيم و الا اين هيكل دو پا كه شرافت ندارد. خداوند آنقدر حيوان دو پا دارد كه حد ندارد. و روش و دستورالعمل انسان شدن در اختيار ما قرار نمی‏گيرد مگر با بعثت انبياء از جانب خداوند. در باب اديان هم هر دينی كه می‏آيد متمّم و مكمّل دين قبلی است. مثلاً شرايع حضرت نوح، ابراهيم، موسی، عيسی سلام اللّه عليهم اجمعين به ترتيب آمده و هر يك شريعت قبلی را تكميل و تتميم كرده‏اند تا می‏رسد به شريعت اسلام كه اتمّ و اكمل شرايع است يعنی ديگر مافوق اسلام و پس از آن دستوراتی برای نيل به آن اعلی درجه از هدف خلقت انسان نداريم. پس پيغمبر اكرم(ص) مبعوث شد تا امر الهی را كه رسيدن انسان به كمال لايقش است به اتمام برساند. * وَ عَزيمَةً عَلی إمْضٰاءِ حُكْمِهِ و به وسيله بعثت پيغمبر، خداوند همان حكمی را كه از ازل داشته بود امضاء كرد يعنی آن حكم ازلی را به اجرا درآورد. يعنی بر اساس يك طرح، سلسلۀ مخلوقات خلق شد تا رسيد به انسان، بعد هم انسانها و شرايع يكی پس از ديگری آمدند و يكديگر را تكميل كردند تا رسيد به دين اسلام و پيغمبر خاتم، كه با آمدن اين پيغمبر همۀ آنچه از ازل پيش‏بينی شده بود به اجرا درآمد. اين را هم بدانيد كه انسان كامل علاوه بر هدايتهای لفظی‏اش حتی پيكره‏اش هم الگوست. پس انسان كامل خود الگويی است در ميان ديگر انسانها و آنها از او الگوگيری می‏كنند. لذا رسول اكرم(ص) فرمود: إنّی بُعِثْتُ لاِتَمِّمَ مَكارِمَ الأخْلاقْ يعنی اصلاً بعثت من برای اتمام مكارم اخلاق است. اخلاقيات همان ملكات نفسانيه درونی انسان هستند. پيغمبر آمده تا ما آدم بشويم يعنی حيوان نباشيم و البته انسانيت انسان هم همان ملكات نفسانی اوست كه ملكات نفسانيه صورت باطنيۀ انسان است. * وَ إِنْفاذاً لِمَقاديرِ حَتْمِهِ و خداوند به وسيلۀ بعثت پيغمبر اكرم (ص) خواسته تا مقدّرات حتمی خود را تنفيذ كند. در اين عبارت مقادير كه موصوف است به صفت خود كه حتمه است اضافه شده يعنی پيغمبر از مقدورات حتمی خداوند بوده و مبعوث شدن او تنفيذ اين تقدير حتمی خداوند است. وضع مردم قبل از بعثت پیغمبر خاتم صلی الله علیه وآله وسلم فَرَای الاُمَمَ فِرَقاََ در معنای این عبارت بنا بر ضمیر فاعل ( رای) دو احتمال وجود دارد، اوّل اینکه خداوند دید امّت ها از نظر دینی ،فرقه فرقه شده اند ، یکی آتش می پرستیدند، یکی خورشید ، یکی ماه ، یکی بت و ..‌...دوّم ، اینکه وقتی پیغمبر ص مبعوث شد دید وضع مردم این طور شده که انسانهایی که باید خداپرست باشند، بت پرست و گاوپرست و......شده اند. حتّی برخی از برخی بدبخت ترند، یکی مثل خودش را می پرستید ، آن دیگری که بدبخت تر حیوان می پرستید و آنکه از همه بدبخت تر است ، جمادات را بت کرده و می پرستید. یعنی چند مرتبه پایین تر از وجود خودش را پرستش می کند . پس احتمال اوّل خداوند وقتی مردم را این گونه دید پیغمبر ص را مبعوث کرد و احتمال دوم ، پیغمبر ص در موقع بعثت مردم را این گونه دید. عُکَّفاً عَلی نیرانِها و دید که این مردم ملازم با آتش های آن شده اند، یعنی اتش پرست شده اند یا به احتمال دیگر راهی را رفته اند که به جهنم منتهی می شود. عابِداََ لاوثانِها و بت هایشان را عبادت می کنند. مُنکِرَهً ( منکرشدند) لله مَعَ عِرفانِها و با اینکه فطرتا نسبت به خدا شناخت داشتند، خدا را منکر شدند.اینجا ممکن است توهّم ایجاد شود که در این عبارت تناقض وجود دارد یعنی می گوید ، هم شناخت به خدا داشتند و هم منکر شدند، انّا بادقّت در این عبارت معلوم می شود همان طور که قبلاً عرض شد، خداوند شناخت خود را در همه ی دلها جاسازی کرده به گونه ای که همه ی فطرتها به توحید اقرار و اعتراف دارند، ولی برخی از انسانها علی رغم داشتن این فطرت ، خدا را انکار می کنند. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حرفم به خانواده شهداء و همسران آنان این است که آنها با تکیه بر حس افتخاری که از شهید خود در جامعه دارند می‌توانند تکیه کنند تا درد دوری و فراق برایشان آسوده‌تر بگذرد. مادران شهداء افتخار کنند فرزندی که تربیت کرده اند اکنون با شهادت خود افتخار و چشم و چراغ میهن و جامعه خود شده است. زن بودن و مردن بودن در دین اسلام فرقی ندارد اگر مردان در راه خداوند به جهاد می‌روند زنان جامعه نیز باید با رعایت حجاب  و عفاف رسالت خود را به انجام رسانده و دین خود را به ائمه ادا کنند. محمد در دعاهای خود همواره از خداوند شهادت را طلب می‌کرد و به گونه‌ای نحوه شهادت خود را بیان می‌کرد که خوشبختانه پروردگار دعای همسرم را قبول و محمد را به آروزی دیرینه‌اش به همان نحوی که خواسته بود رساند. محمد همانند بسیاری از جوانان هم نسل خود سرشار از عشق و علاقه بود اما تعهد او به اهل بیت و اسلام آن را رهسپار سوریه و دفاع از حرم الهی کرد. ریحانه تنها یادگار محمد امروز کمتر از دوسال سن دارد و سال 95 درحالی برای او تحویل شد که پدر هفت سین سفره امسال را نچید و هفت سین را در کنار 5 تن در کنار حوض کوثر پهن کرد. 👇🍃👇🍃👇
💔 علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم. دخترم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود، وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت: من برای همه سوغاتی خریدم، اما برای تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم. هر کسی را در نظر داری فقط به ما بگو، می­‌رویم خواستگاری. همه‌مان هم الان جمعیم. علی تا شنید فرار کرد و گفت: من تا نروم سوریه و بیایم راضی به ازدواج نمی­‌شوم. اتفاقاً خواهرهایش تصمیم گرفتند این‌دفعه که برگشت بروند برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردند. لحظه‌‌شماری می­‌کردند تا برگردد. 13 فروردین بود که برای اولین بار لباس نظامی پوشید و گفت: بالاخره لباس سایز خودم پیدا کردم. خیلی ذوق می‌کردیم. خواهرش که این شادی را دید  به من گفت: رضایت بده برود. بعد هم با پسر بزرگترم که در سپاه تهران است تماس گرفت و گفت: تو را به خدا این دفعه علی را بفرستید، وگرنه خیلی اعصابش خرد می­‌شود. بعد از همه این اتفاق ‌ها روزی که خواست برود همه کارهایش جور شده بود و من هم کاملاً رضایت داشتم. 🕊👇🕊👇🕊👇
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نهم شب برای ادای نماز مغرب و عشا به مسج
💔


✨انتشاربرای اولین بار✨


 
 


او گفت....


شب من و محمدحسین داشتیم راجع به پیام امام و تعطیلی مدارس صحبت می کردیم. محمدحسین در این فکر بود تا هر طور شده فردا مدرسه تعطیل شود.

بالاخره نقشه ای طرح کرد و باید همان شب، اجرا می شد.
ساعت ده شب با چند اسپری رنگ به طرف مدرسه شاهپور حرکت کردیم. 

کوچه مدرسه خلوت بود و کسی در محوطه نبود.
محمدحسین اسپری رنگ را برداشت و روی سردر مدرسه بزرگ نوشت: "دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی"


از بالای در که پایین آمد کمی گشت زدیم تا مطمئن شویم خبری از نیروهای امنیتی نیست...

روی تخته سنگ کنار تابلوی مدرسه نوشت: "به فرمان امام خمینی، اعتصاب عمومی است" این را نوشتیم تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود.


به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه تا آمدن بچه ها آن را پاک کنند برای همین تصمیم گرفتیم بالای سر آبخوری مدرسه هم شعار بنویسیم....

آنجا از دید مسئولین مخفی بود و تعداد بیشتری از بچه ها آن را می دیدند.


محمدحسین از دیوار مدرسه بالا رفت و خودش را به آبخوری رساند و نوشت: "مرگ بر این سلسله پهلوی"

من هم این طرف کشیک می دادم...
کارمان که تمام شد متوجه شدیم خیلی دیروقت است و روی آمدن به خانه را نداشتیم.


شوهرم تعریف می کرد اما مو به تن من سیخ شده بود؛ خدایا! اگر محمدحسین را در حال شعارنویسی می گرفتند چه بلایی بر سرش می آمد؟



... 
...



💞 @aah3noghte💞

 
💔 به‌خاطر دفاع از ولایت مدرسه اش را ترک کردتقریبا شانزده ساله بود. ما آن موقع کرج بودیم. اعلام شده بود که رهبر معظم انقلاب می‌خواهند تشریف بیاورند کرج. مردم هم در حال آماده شدن برای استقبال از ایشان بودند. شهر را چراغانی کرده بودند و شیرینی پخش می‌کردند و خلاصه مهیا بودند که از ایشان استقبال کنند. آن روز شهید خلیلی در کلاس درس بود که معلمش قبل از اینکه شروع به درس کند، بنا می‌کند به انتقاد از حکومت و جامعه. می‌گوید که اصلا حرفهای اینها حساب و کتاب ندارد! آدم نمی‌داند کدام حرف اینها را باور کند. از یک طرف می‌گویند اسراف نکنید. از آن طرف شما بروید ببینید در این خیابانها چقدر چراغ روشن کردند! اینها اسراف است و حرام است!بعد رسول بلند می‌شود و به اعتراض می‌گوید آقا اینها اسراف نیست! حرام هم نیست! بلکه حسنه است و ثواب هم دارد! ما تازه با بچه‌ها داریم پول جمع می‌کنیم که به‌خاطر ورود رهبری در مدرسه قربانی بکشیم.معلمش هم عصبانی می‌شود و می‌گوید خلیلی! باز دوباره شما در این مدرسه، روی حرف من حرف زدی؟ این مدرسه یا جای من است یا جای شما! چون مثل اینکه قبلا هم بین اینها راجع به ولایت و این مسائل بحث شده بود.شهید خلیلی  می‌گوید من باید بروم! چون شما استاد ما هستید و احترامتان واجب است، من از این مدرسه می‌روم. به‌خاطر دفاع از ولایت، مدرسه را ترک کرد. من بعدازظهر که از سر کار برگشتم، دیدم شهید خلیلی خانه است. از مادرش پرسیدم چرا رسول امروز مدرسه نرفته؟ گفت رفته بود. زود آمده. گفتم چرا؟ گفت با معلمش دعوایش شده. رسول ماجرا را برایم گفت. گفتم بلند شو برویم مدرسه. مدرسه شان در باغستان کرج بود، دبیرستان جابر بن حیان. در مدرسه،  سراغ مدیر را گرفتم که با او صحبت کنم. مدیر گفت حاج آقا، این پسر شما چندین بار سر همین مسئله ولایت با معلمش حرفش شده. دو سه بار خود من رفتم آشتی‌شان دادم. من هم گفتم تقصیر از شماست. شما چرا این معلم را اخراج نمی‌کنید؟ چرا گزارش نمی‌کنید؟ گفت چکار کنیم؟من همان‌جا یک کاغذ آوردم گفتم همین حالا بهترین فرصت است که برایش گزارش بنویسید! خلاصه همان‌جا گزارشش را نوشتیم و مدتی بعد هم آن معلم را از آنجا اخراج کردند. ... 💞 @aah3noghte💞