eitaa logo
شهید شو 🌷
4.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل همسطح: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_نه غرامت به زحمت
به قلم شهیدمدافع حرم تمامش رو خوندم تعجب کردم 😳… "مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟" … .😳🤔 همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت: " از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان" …😒 خنده تلخی زد … "اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم" … 😏 چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .😔 قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد …😔 من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … .😫😩 من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …😏😒 از صفحه ۴۰ به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم … ۱۸ ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .😉 این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود … فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …🙄 پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم 👀… دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن … از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه اند یا یه نوجوونه و به اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیه کرد … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و … این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .❌ من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … ‼️ حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد …♨️😏 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_نهم عراق استان اربیل_ مسعود بارزانی د
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) هدف اصلی آمریکا از ایجاد داعش، ناامن کردن ایران بود. رزمندگان سپاه قدس به کمک فلسطین و غزه ودیگر مناطقی که به وجود آنها نیاز است مےروند، اما امنیت کشور خودمان را ایجاد مےکنند. آن دشمنی که آمریکا آن را تجهیز کرده است نه برای عراق و سوریه بلکه در نهایت برای ایران است؛ ایران عزیز. داعش را درست کردند نه برای این که فقط بر عراق مسلط بشود، هدف اصلی ونهایی ایران بود. آن ها میخواستند از این طریق امنیت ما را، مرز های ما را، شهر های مارا، خانواده های ما را دچار ناامنی و تشویش بکنند. این ها متوقف شدند به کمک همین جوانان مومن و عزیزی که رفتند واین تلاش بزرگ را انجام دادند. آن فریب خوردگانی که یک روزی فریاد زدند: "نه غزه نه لبنان" آن ها هرگز جانشان را، نه فقط جانشان را فدای ایران نکردند، حتی راحتی خودشان و منافع خودشان را حاضر نشدند در راه کشور فدا کنند آن که جانش را فدای ایران🇮🇷 کرد ، باز همین ها بودند. این ها بودند که در زمانی که نیاز به دفاع از کشور بود جان خودشان را کف دست گرفتند و به میدان جنگ✊🏻 رفتند ، از کشور دفاع کردند ، از ایران دفاع کردند. این ها هستند که می توانند ادعا بکنند که دفاع می کنند از امنیت کشور. *امام خامنه ای۱۳۹۸/۱۰/۲۷* ❌آمریکا دوست ها، بزرگترین دشمن خودشان هستند. آمریکا پرست ها، بدبختند، خدا را وا مےگذارند و به آغوش شیطان پناه مےبرند! شیطان بزرگ آمریکاست. تورا در آرزوهای خیالی فرو مےبرد، خفه مےکند ، خراب مےکند بعد هم، رهایت می کند میان گرگ ها! ... 📚حاج قاسم @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_نهم بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمی دانم ، تشکری می پرانم و
💔 دوستانی اینجا پیده کرده ام که به راحتی چادر سرشان می کنند ، در مراسم های مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و.... شرکت می کنند... مسجد و هیئت می روند و حتی نذری می پزند و سفره برای ائمه می اندازند .... چیزی که من در رویاهام نمی دیدم! گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمی شان می گویند ، باورم نمی شود.... آنها هم البته باور نمی کنند خانواده ای به دخترش اجازه گشتن در چهار باغ را بدهد ولی نگذارد هیئت برود .... تازه الان فهمیدم که دوستانم در این فضای قشنگ بزرگ شده اند ، حالت بی نیازی و غنای خاصی دارند ، طوری که حسرت مرا نمی خورند ! چیزی که بر تربیت آنها حاکم بوده ،آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده نه آزادی مطلق.... محله ای قدیمی است با بافت مذهبی ، حوالی احمد آباد ، اینجا ها خیلی نیامده ام . به سر یکی از کوچه ها که می رسیم ، عمو پیاده امان می کند و خودش می رود از در مردانه وارد شود.... دنبال زن عمو که راه را بلد است راه می افتم ، شب سوم محرم است و روضه یکی از دوستان عمو دعوتیم.... کوچه را از همان اول پر از پرچم کرده اند ، پرچم های سرخ ، سبز ، سیاه ... علم های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان... بوی اسفند می آید ، مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی.... حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی می کند ، حالی که هیچ وقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده بودم .... همه طرف پر است از پرچم های یاحسین شهید (ع) یاقمر بنی هاشم (ع) "یازینب" (س)... به خانه ای می رسیم که صدای سخنران از آنجا می آید ، سر در و همه جا خانه پر از پرچم است ، در خانه باز است و می آیند و می روند.... زن عمو جلو تر از من وارد می شود ، خانم ها از در در پشت خانه و مردها از حیاط ، در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان می آید... ادامه دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_نه به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. _ کاش به اینجا نمی آمدم! راست گ
💔 از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید . او را به اتاقی که در راهرو بود ، بردم تا استراحت کند . به بالش که تکیه داد، گفت : کار من دیگر تمام است . اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم .فکر نکنم این وزیر بی‌کفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است. پنجره ی اتاق به حیاط خلوت باز بود . سجاده ابوراجح کناره پنجره پهن بود. کتابهایش توی تاقچه ،کنار هم چیده شده بود . مسرور ظرف انگور را آورد، جلو ابوراجح گذاشت و رفت . ابوراجح به شوخی گفت : صحنه ی قشنگی نبود. نمیخواستم پس از مدتها که به دیدنم آمد ، شاهد آن باشی، اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه ، عشق و عاشقی را از یادت برد .🙃 ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم . _ اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد ، دیگر نمی گذارد پیش من بیایی.... باز هم خندیدیم . انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود . ابوراجح خوشه ایی انگور تعارف کرد و گفت : بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است.🍇 آنرا گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم . مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است . نمی‌توانست باور کن که میخندیم . با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم . "خوب شد که ماندی و با چشم‌های خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار می‌کند." *** پدر بزرگ چند بار به دارالحکومه فرا خوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد . اولین بار بود که خانوادهٔ ی حاکم قرار بود به مغازه بیایید ، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می‌خواستند همان جا انتخاب کنند . بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیر زمین هم سرک بکشند . دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند . بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیر زمین رفتن و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود . خانم ها که آمدند ، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند . خانم ها بیست نفری میشدند . همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت . جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند . آن ها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند . دختران حاکم ، بدون توجه به مادر ، با قیل و قال، به جواهرات و زینت آلات اشاره می کردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر میدادند . جز سه زن خدمتکار ، دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشانده بودند . تنها چشم هایشان پیدا بود .دوتا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می‌کردند. احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلاً دیده ام . در این دو هفته گذشته ، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گران بهایی خریده بود . پدربزرگ میگفت لابد دختر بازرگان ثروتمندی است . با دیدن یکی از زن های خدمتکار ، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است . هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود . با خود گفتم : "با علاقه ایی که این دختر به طلا و جواهرات دارد ، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد."😏 به خود جواب دادم : "زیاد هم بد نیست . با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش میتواند خود را مردی ثروتمندی بداند." 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ رمان آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_بیست_و_نهم یقین داشتم که حتما
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨


رمان آنلاین  



به روایت حسین متصدّی 
جوّ اطلاعات عملیات 


محمدحسین یوسف اللهی جانشین واحد و فرمانده ی ما بود، اما  آن قدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است. 

در حقیقت قبل از هر چیز برای ما یک برادر و دوست صمیمی بود. همین رفتار ایشان باعث شده بود که جو خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛

 به عنوان مثال هر بار  که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم، او نیز می آمد. بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید.

 یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای اطلاعات با هم به مشهد رفته بودیم. وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم، حدود ساعت هفت صبح بود. یک حمام عمومی پیدا کردیم و رفتیم داخل. 

محمد حسین گفت: "من امروز باید همه شما را کیسه بکشم"😇

من که سابقه این کار را داشتم گفتم: "پس من آخرین نفر هستم."😌 و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم😴

یادم است آن روز حدود ساعت یازده نوبت به من رسید...


... 
...



💞 @aah3noghte💞