eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_هشت خواستگاری اواخر
به قلم شهید مدافع حرم دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم🚶 … پام سمت خونه نمی رفت😔 … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن🔥 … توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم😃 … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد😐… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش😔 … – بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم 😭😭… . از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … - اما دروغ بود حاجی☝️ … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود😣 … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود😡 … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود😫 … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم🏃 … یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع، دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا … اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد⌚️ … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول … هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم😒 … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد 😭… بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم☹️ … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … . از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … . شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه😦 … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد "از خدا شرم نمی کنی"؟😡 … . ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_هشت رفته بود کرمان درسش را ادامه بده
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) در یکی از شب هایی که بیت الزهرا (منزل در کرمان) دعای کمیل و مراسم بود، دیدم حاج قاسم نشسته جمعی از جوان ها دورشان هستند و آرام با آن ها صحبت می کنند: _دعای کمیل دعای خلوته! درسته که حالا مرسوم شده دعای کمیل را در جمع میخونن ، اما این دعا مال خلوته. انسان تنها باشه با خدای خودش این رو بخونه. به ترجمه اش توجه کنه و با خدای خودش راز و نیاز داشته باشه و توجه کنه .👌🏻 🍃خدایا ! شاید بتوان آتش سوزان را تحمل کرد اما با دوری از تو چه کنم؟ من که به غیر از تو کسی را ندارم ! ✨یارب یارب یارب یاالهی و سیدی و مولای ای صاحب تمام وجود من! ای مالک زندگی من ! ای کسی که دارو ندارم را از تو دارم ! ای کسی که ضررها و نداری های مرا می دانی ! پروردگار من🤲🏻 توان بده بدن من را ، تا خدمت تو کنم تقویت کن مرا تا... ... 📚حاج قاسم .. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_هشت - عکس من و بابام اینجا چیکار میکنه؟ توروخدا بگین چی شده؟ هانیه
💔 - بابات دلش نمی خواست مامانت اذیت بشه ، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت ، توافقی طلاق گرفتن .... بابات با اصرار حامد رو نگه داشت ، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بهش میخورد ازدواج کنه ، بابات همیشه می گفت خیالش راحته که تو آرامش داری ، برای همینم نمی خواست کسے آرامشتو بهم بزنه ، میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟ اما این آخرا .. خیلی دلش برات تنگ شده بود ... ازت خبر می گرفت ، عکساتو میدید .. حتی چندباری به سختی با ویلچر اومد و از دور تماشات کرد ... خیلی دلش دختر می خواست ... گریه مان شدت می گیرد ، کاش پدر می دانست من هم این سال ها چقدر دلم پدر میخواسته ...کاش اجازه می داد ببینمش ... قبل از اینکه برای همیشه برود... عمو با صدای گرفته می گوید : مامانتم نمی خواست تو خبردار بشی ، حتی بعد شهادت عباس ، می گفت آرامشت بهم میخوره و هروقت هروقت لازم بشه بهت میگه .... نمی ذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامد هم خیلی توجه نمی کرد و اجازه نداد تورو ببینه... من همرزم عباس بودم ...خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم ...ولی نشد ... انگار زندگی با دشواری هایش ، محکم مرا در پنجه می فشارد ، در خودم جمع می شوم و زانو در بغل می گیرم ... صدای هق هقم خفه می شود ، هانیه خانم می پرسد : پس حامد کجاست ؟ الان که باید باشه ، نیست ! نرگس من و من می کند : جواب نمیده ،خاموشه! - یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید می گوید : مگه امروز پرواز نداشت ؟ ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_هشت چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم! گفتم: "ماجرا غریبی است!"
💔 راست میگفت. غریب بود. او را ندیده بودم. گفتم: "این سکه ها خیلی برایم عزیزند. بهتر است آن ها را به خدا هدیه بدهم". باز لبخندی زد و گفت: "امیدوارم خداوند از تو قبول کند! شنیده ام که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند". بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟ شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام می دهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: «آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود یا سر و وضع ساختگی اش گولم زد؟» شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم. دینارها برای من فقط یادگار بودند. برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند. هنوز دلتنگی ام باقی بود. زیرلب گفتم: "ای پیرزن تنبل! تا تو برگردی، جانم به لب می رسد.» باز خودم را روی تخت انداختم. از گرسنگی بی‌تاب بودم و اراده‌ای که سری به آشپزخانه بزنم، در خودم نمی دیدم. امانم نبود که امّ حباب از در وارد شود و همان کنار در از او پرس و جو کنم. سایبان بالای تخت، از تابش آفتاب جلوگیری می‌کرد، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم ترسیدم. خیلی نگران‌کننده بود. داشتم از روزنهٔ امید و ساحل زندگی، فاصله می گرفتم. فریاد زدم: «خدایا، کمکم کن!» بعد آرام تر گفتم: «خدایا، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان! او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتن خوبی، بد است؟ خدایا، می شود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم ! آیا منتظر است به خواستگاری‌اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد ؟» پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم. با خود گفتم: «ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه‌گانه خوش نکن. چطور امکان دارد او خواب جوانی غیر‌شیعه را دیده باشد و خواستگاری‌اش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان، شهد سعادت و خوش بختی را به کامش بریزد. بی‌چاره! ریحانه چند سالی است تورا ندیده، آن وقت چطور تورا به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تورا به خواب دیده بود، صبر میکرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی؛ نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد. گیرم که تورا به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش رابه یک سنی بدهد؟» کلید در قفل به حرکت در آمد. صدای نفس زدن‌هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. امّ حباب بود. با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشتم میان نفس زدن هایش، غرولند کند. خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. سخت توی فکر بود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم. - خیلی دیر کردی امّ حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای! لبخندی مهربانه زد و گفت: «به سلیقه‌ات آفرین میگویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.» خوشحال شدم. گفتم: «تعریف کن امّ حباب. همه چیز را مو به مو برایم بگو.» به چهره ام دقیق شد. - چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت. - خدایا! جواب ابونعیم را چه بدهیم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در آن شیره خرما میریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. انبه‌ها را از چنگش در آوردم و توی زنبیل انداختم. - کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم! چشم هایش گرد شد. - پناه بر خدا! - تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی‌زنم. ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_هشت محمدحسین به روایت
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  



تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودم. برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد و بچه ها هنوز آشنایی زیادی با آن ها نداشتند.
 وسایل را رها کردیم و به داخل محوطه ی باز قرارگاه دویدیم. 

در همین موقع محمدحسین را دیدم با همان لباس عربی، مشغول هدایت بچه ها بود. پشت لندکروز ایستاده بود و بچه ها را صدا می زد تا سوار شوند.
می خواست نیرو ها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده ی آلوده دور کند.


همه ی بچه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند، اما محمدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد.

 گاز به سرعت در منطقه منتشر شد وهمه را آلوده کرد. وقتی بچه ها با عقب آمدند، اغلب شیمیایی شده بودند، اما وضعیت محمدحسین به خاطر همین لباس ، بدتر از همه بود، به خصوص پاهایش که تا کشاله ی ران به شدت سوخته بود.


من هم شیمیایی شده بودم، اما نه به اندازه ی محمدحسین، همه مجروحان را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به تهران فرستادند.
حدود ده ، پانزده نفر از بچه ها با هم بودیم. حالمان خوب نبود.

چشم هایمان هم خیلی خوب نمی دید. فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند. با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبّافی نژاد دیگر از محمدحسین خبری نداشتم.

چند روز بعد یکی از دوستان مرا در بیمارستان دید، چشمانم کمی بهتر شده بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت :«می دانی کی طبقه بالاست؟.»

گفتم :«کی؟»
گفت :«حدس بزن!»
گفتم :«چه می دانم! خب بگو.»

گفت :«محمدحسین یوسف اللهی طبقه ی دوم همین جاست.»
باورم نمی شد، چند روز آنجا بودم و از محمدحسین هیچ خبری نداشتم....


در حالی که فقط چند اتاق با هم فاصله داشتیم. خیلی خوشحال شده بودم. گفتم :«حالش چطور است؟» گفت :«زیاد خوب نیست، جراحتش شدید است.» 
گفتم :«کمکم کن می خواهم به اتاقش بروم! و همین الان ببینمش.»


وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم چشمانش بسته است. سوختگی شدیدی پیدا کرده بود. صدایش کردم. از روی صدا مرا شناخت، همان لبخند شیرین همیشگی گوشه ی لبانش نشست.
گفتم :«آقا حسین لبو شده!» چیزی نگفت ، فقط خندید. گفتم :«چی شده حسین سرخو شدی؟» گفت :«چه کنیم، توفیق شهادت که نداشتیم.»




... 
...



💞 @aah3noghte💞