eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 جمعیت انقدر زیاد است که نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم ، این فقط حرف من نیست حرف حاج اقا کاظمی و علی اقا هم در جواب افراد کاروان همین را می گویند .... شب اربعین است و از چهار گوشه جهان ، دور دایره دار طواف عشق جمع اند ، هر سو نگاه می کنم، اشک و آه پرچـم است ، سینه می زنند ، هر دسته ای به شکل خودش ، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست ، کانون عاطفه و احساس ، کاش همه دنیا می دیدند عشق ما را ، بر سینه زدن ها را ، دویدن ها را .... با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود ، حالا چادرم خاکی خاکی است ، اصلا خودم به چادرم گل مالیدم ، یعنی خودم که نه ، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن هایی که می خواستند گل می مالید ، یک تشت هم گذاشته بود جلویش من را که دید ، پرسید: -زینبی ؟ منظورش راهمان اول درست نفهمیدم ، با دست روی شانه هایش گل مالید و دوباره گفت : زینبی؟ گفتم : اره به چادر منم بزن . و او گل مالید به شانه ها و سرم ، مرا مانند حضرت زینب (س) کرد . فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست ، چون فشار مصبیت حسین (ع) را عمریست تحمل کرده ایم . عمه و بقیه کاروان راهمان ورودی بین الحرمین گم کرده ام،این هم مهم نیست چون می دانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام ، اینجا امام، خود خود آدم ها را ازبین پرده های غفلت و دنیا بیرون می کشد و نشانشان می دهد .... ساعت ۱۱شب است اما کسی قصد رفتن ندارد ، کم کم نگران می شوم ،همراه ها انتن نمی دهد ، دنبال کسی می گردم که کمکم کند ، یکی از خدام شاید .... با دیدن مردی با لباس نظامی ، یاد حامد می افتم ، با خودم فکر می‌کنم شاید حامد را بشناسد حس اعتماد باعث می شود بخواهم از او بپرسم ، اما نمی دانم چه بگویم ، عربی که من یاد گرفته ام ، با عربی عراقی زمین تا اسمان فرق دارد ، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم ،نمی توانم حرفش را بفهمم ، کلمات در ذهنم مرتب می کنم و جلو میروم : عفوا سیدی... انا مفقوده.... لبخندش را پنهان می کند و سربه زیر می اندازد : ایرانی هستید ؟ لهجه اش عربی است ، جا میخورم ، بی توجه به من می گوید : اسم کاروانتون چیه ؟ -ابالفضل العباس ، اصفهان . -روحانی کاروانتون ؟ -حاج آقای کاظمی لب هایش کش می اید و با لحن احترام آمیزی می گوید : می شناسمشون ...ولی باید بمونم اینجا ، وایسید همین جا تا یکی از دوستانم بیاد ، اون میرسونه شما رو .... تشکر می کنم و نفس راحتی می کشم ، با کمی فاصله ، منتظر می ایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز می شوم ، برای اولین بار در عمرم ،دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم با او پشیمانم.... صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد: خانم ! ..... برمی گردم و خشکم می زند از چیزی که میبینم.... ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
✨ انتشار برای اولین بار✨

  


جراحت گلو و تار های صوتی
راوی: مادرشهید



گویا وجعلنا... عراقی ها را حسابی کر و کور کرده بود.


با آن انفجار مهیب و آن شعله ی شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود، با آن سر و صدایی که محمدحسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن و زیر گوش عراقی ها داشتیم، باید دیگر کارمان ساخته شده باشد، اما هنوز از عراقی ها خبری نبود.


پای تخریب چی مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند. یک دستش زیر شانه ی محمدحسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید.

با همه ی این حرف ها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم. من همچنان مراقب اطراف، به خصوص پشت سرمان بودم. هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند.


آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانه ی بزرگ شدیم. هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل باید دو ساعت دیگر را برویم. در این فاصله صدای محمدحسین هم قطع شده بود و اصلا نمی توانست حرف بزند. 


در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم. خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگی های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر برمی گشتیم، چون اتفاقی که افتاد، مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می خواستیم به توجه به این مسئله برگردیم، حتما نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند، البته حق داشتند، چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده است.


در بد مخمصه ای گیر کرده بودیم. ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند. اگر می رفتیم نیروهای خودی ما را می زدند و اگر می ماندیم، گشتی های دشمن از راه می رسیدند.


دیگر حسابی کلافه شده بودیم. تصمیم گرفتیم تا جایی که امکان دارد خودمان را به خطر خودی نزدیک کنیم. بچه ها همه خسته بودند. در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم، کنار تخته سنگی توقف کردیم.

 ساعت حدود یک نیمه شب بود. می بایست تا ساعت سه که زمان بازگشت بود، همان جا صبر می کردیم. دیگر از منطقه ی خطر دور شده بودیم که عراقی ها تازه شروع کردند به منور زدن روی محور. احتمالا می خواستند منطقه را برای گشتی هایشان روشن کنند.


با این حال نباید احتیاط را از دست می دادیم، در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم، مراقب اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم.

حمید رو کرد به من و گفت :«شما ها همین جا بنشینید. من می روم طرف خط خودی، شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی ها را با خبر کنم.» محمدحسین تا این جمله را شنید، خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود. دوباره نشستیم. 
حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به ارامی گفت :«عباس تو سر محمدحسین را گرم کن و مواظب باش نقهمد تا من بروم!»...


... 
...



💞 @aah3noghte💞