شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_پنج زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساع
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_شش
برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره اش از حالت خواب الود به حالت تعجب تغییر شکل می دهد :نگفته چیکار داره ؟
-نه ولی نیما هیچ وقت این جوری پیام نمی داد ، اصلا بااین مدل حرف زدن بیگانه بود ، نمی دونم چی شده که اومده این جوری منت منو میکشه !
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده ، فقط به تو امید داره ، یه قرار بزار ببینش ...
حرف حامد برایم حجت است ، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را کم کنم ، شاید بد نباشه پز خانواده ام را بدهم ، یک مانور قدرت کوچک که اشکال ندارد ، دارد؟ برای همین به حامد می گویم : میشه توهم بیای باهام ؟
قدری فکر می کند : خوب شاید می خواد فقط تو رو ببینه ..
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه ـ،مگه نمیخواستی ببینیش ?
حامد از خدا خواسته قبول می کند ، من هم خیلی خشک ومعمولی برای نیما می نویسم :
-سلام . پنجشنبه باغ غدیر ، ساعت چهار ، میبینمت...
یکی از چیزهایی که مادر یادمان داده ان تایم بودن است ، پدر نیما هم به وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد ، اما نمی دانم چرا نیما دیر کرده ?حامد ساعتش را نگاه می کند و می گوید :
- حالا این برادر کوچیکه ما چجور ادمی هست؟
نیشخند میزنم :
به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب ! البته فقط من می تونم حریف زبونش بشم ....
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان می اید ، به چهره اش دقیق می شوم ، نیماست !
باورم نمی شود ، نیما هیچ وقت بااین وضع از در خانه هم نمی چرخید چه برسد به پارک.....
به قول دختر خاله ام ثنا ، نیما ازان پسرهای دختر کش است ، من حرفش را قبول دارم نه به خاطر تیپش ، دخترها را با اخلاق مزخرفش دق می دهـد !
تا نیما برسد به نیمکتمان بلند می شویم ، چشمانش سرخ و گود افتاده ، ته ریشش هم کمی بلند شده ، برای اولین بار دلم برایش می سوزد ، شاید اثر زندگی در خانواده ای ایرانی باشد ، ترس برم می دارد و تمام احوالات ممکن در ذهنم می گذرد ....
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده؟
جلو می روم : نیما حالت خوبه ؟
لبخند بی رمقی می زند : به قول خودت علیک سلام !
-سلام !
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد : داداشته ؟
چشم غره می روم : داداشمون حامد .
حامد دستش را برای مصاحفه دراز می کند :
-سلام خوشحالم که دیدمت...
نیما بازهم به لبخند کم رنگی اکتفا می کند و دست می دهد :
-سلام . منـم ...
حامد می داند حال نیما زیاد خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمی کند ، به خواست نیما روی نیمکتی می نشینیم ، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر . حالا که دقت می کنم هر دو شبیه مادر هستن با این تفاوت که چشمان نیما سبز است....
مثل مادر ، در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد ، از روی چهره شان با کمی دقت می توان فهمید برادرند....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_پنج راوی: مادر شهید من اصلا
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_شش راوی: مادر شهید شیمیایی اول_بیمارستان لبافی نژاد چند ماهی از مجروحیت محمدحسین و اعزام مجدد او به جبهه ها گذشت. غلامحسین و محمدشریف از جبهه برگشتند، تقریبا سال شصت و دو داشت به پایان می رسید که همسرم مرا صدا زد :«خانم! اینجا بنشین کارت دارم.» دل تو دلم نماند، چون از قیافه اش معلوم بود برای شنیدن یک خبر تلخ آماده می کند. کنارش نشستم :«بفرما حاج آقا! من سراپا گوشم.» گفت :«متاسفانه محمدحسین مجروح شده و الان هم توی بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری است.» گفتم :«چرا تهران؟! مگر کرمان چطور بود که او را به تهران فرستادند؟» گفت :«نمی دانم خانم! می گویند شیمیایی شده و فقط بیمارستان های تهران امکانات لازم برای بستری شدن چنین مجروحیتی را دارند.» حال غلامحسین خوب نبود و معلوم بود که خیلی دمغ است. از کنارش بلند شدم و به حیاط خانه رفتم. برای اولین بار بود که این کلمه را می شنیدم «مجروح شیمیایی» دلم برای دیدن محمدحسین بی قراری می کرد، پنهان از چشم همسرم ، با اشک، عقده های دلم را خالی کردم و بعد آمدم کنارش :« می خواهم به ملاقاتش بروم.» گفت :«شما مقدمات سفر را آماده کن! ان شا الله به زودی حرکت می کنیم.» چیزی نگذشت که راهی تهران شدیم. فقط خدا بود که از حال دلم خبر داشت. وقتی رسیدیم، وارد بیمارستان که شدم، حال خودم را نمی فهمیدم، چهره ی مظلوم محمدحسین لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد. قلبم تند تند می زد و دنبال اتاقی می گشتم که محمدحسین در آن بستری بود. از جلوی اتاقی رد شدم. یک مرتبه صدای محمدحسین را شنیدم که گفت :«مادر جان! من اینجا هستم، بیا اینجا!»🙃 من تند برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم، دیدم محمدحسین روی تخت خوابیده است. 😳 هراسان به طرفش رفتم، با دیدن وضعیت او تمام بیمارستان روی سرم چرخید و برای اینکه تعادلم به هم نخورد، روی صندلی کنارش نشستم. دستانش را بوسه می زدم. بغض گلویم را گرفته بود و تا لحظاتی هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. چشمانش بسته بود و اشک چشمم را نمی دید. برای اینکه ناراحت نشود، بغضم را پنهان کردم و به حضرت زینب (سلام الله علیها) متوسل شدم تا بتوانم صبور باشم. همچنان که اشک می ریختم یک مرتبه یادم آمد که محمدحسین چگونه با چشمان بسته مرا دید و صدا زد.🤔 برای اینکه سکوت را بشکنم، گفتم :«مادر جان! تو که چشمانت بسته بود و آشنایی هم که توی اتاقت نبود... ما هم که سر و صدایی نداشتیم، از کجا فهمیدی من از در اتاق رد شدم؟» گفت :«مادر فراموشش کن! دیگر نمی خواهد بپرسی.» گفتم :«به من که مادرت هستم باید بگویی، چاره ای نیست.» گفت :«مادر! از همان ساعتی که از کرمان راه افتادی، متوجه حرکت شما شدم و تا الان آمدن شما را حس می کردم.» خیلی متعجب و متحیر شدم. محمدحسین آن روز، حتی نوع ماشینی را که ما با آن به تهران آمده بودیم برایم گفت، اما بیشتر از این به سوالاتم جواب نداد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد