شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_هفت نیما بی تاب است ،حامد بلند می شود و می گوید : نمی شه که همین ج
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_هشت
دوباره سرش را بین دستانش میگیرد دلم برایش می سوزد ،به این زودی وارد چه جریانی شده ؟
ولی با یکتا اینطور نبود ...یعنی اول چرا ....ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره ، فهمیدم دوستش دارم ، یعنی همدیگه رو دوست داریم، خیلی خوب بود ، داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم ، تولد یکتا شب عاشورا بود ....می خواستیم بریم رستوران ، براش جشن تولد بگیرم ، نه اینکه امام حسین (ع)رو قبول نداشته باشما ،نه .... ولی یادم نبود اصن ،اصلا حواسم نبود ، اون شب خیلی خوش گذشت ، با یکتا و چندتا دوستامونم بودن....تا ساعت یک و دو شب بودیم ، بزن برقص نشد چون کم بودیم ....
آرام می گویم : خب ، ادامه بده...
بعدش یکتا رو رسوندم خونه ، تو راه که میومدم یهو چشمم به پرچم عزاداری ، نمی دونم چرا زدم زیر گریه ...
تازه می فهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد ، تازه می فهمم دایره دار طواف ، نیما راهم باخود به دایره طواف کشانده ، لبخند میزنم .
-اون شب گذشت ، اما یکتا دائم حالش بد می شد ...دلش درد می گرفت ..برای همین خیلی نمی تونستیم باهم بریم بیرون ...تا اینکه دوهفته پیش خیلی حالش بد شد ، مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان ، فهمیدن یکتا ...فهمیدن یکتای من ....سرطان معده داره .
پاهایش را به زمین می کوبد، من هم فرو میریزم ، چون می دانم نیما هم بااین اتفاق فرو ریخته ، درهم شکسته و آب شده ...
حامد برایم پیام می دهد : صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام ، الان نمیام وسط حرفاتون ، اون ور نشستم دارم پفک می خورم ، جاتون خالی ....
می نویسم : باشه ، ولی بعد به کمکت نیاز دارم.
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_هفت راوی: مادر شهید اعزام به
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_هشت راوی: مادر شهید عینک این بار چهار، پنج ماه جبهه ماند. وقتی برگشت، عینکش همراهش نبود. محمدعلی، برادرش، پرسید :«محمدحسین عینکت کجاست؟! چرا به چشمت نمی زنی؟ مگر دکتر نگفت آن را برندار و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟» گفت :«راستش آن را گم کردم.» برادرش گفت :«مگر می شود؟!» با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن: «یکی از شب هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات رفته بودم، با دو نفر از گشتی های عراقی برخورد کردم، تا آمدم به خودم بجنبم، بالای سرم رسیده بودند. من هم مجبور شدم که درگیر شوم. اول یکی از آن ها زدم و به پایین پرت کردم، اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم. در همین حین ضربه ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم. آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند. دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خودم دفاع کنم. آن ضربه کاملا گیجم کرده بود. کار را تمام شده می دیدم. با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذارم او مرا روی زمین بکشد، اما فایده ای نداشت. تقریبا به لبه ی پرتگاه رسیده بودم. عراقی که اصلا متوجه پشت سرش نبود، پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد. پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد، اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت روی زمین افتاد و از لبه ی پرتگاه به پایین دره پرت شد. من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دو، سه ساعتی گذشته بود تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم. بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم. وقتی حالم بهتر شد، تازه متوجه شدم از عینکم خبری نیست و در همان درگیری آن را از دست دادم.» به نظرم گاهی اوقات محمدحسین از شهادت و خطر صحبت می کرد و می خواست برای ما شنیدن این حرف ها طبیعی شود و واقعا هم چنین شده بود.... من سال ها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم، اما در همه ی این سال ها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم. او حتی محل خاکسپاری پیکر پاکش را به برادرش نشان داده بود، اما باورش برای من سخت بود.🥀 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد