eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشی
💔 _ پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ گفتم: _من که از مسجدبرگشتم دیدم لای در خونم نامه انداخته...نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازه ی ورود بهش بدم.منم دلم سوخت راش دادم افسر پرسید: _مگه اون ساختمون در وپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟ گفتم:_نه افسر به🔥 نسیم🔥 نگاه کرد. _چطوری وارد ساختمون شدی؟ _هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشدمنم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم! افسر آهی کشید.از من پرسید: _کس وکاری داری یا نه؟! به جای من آقای رحمتی گفت: _اگه کس و کار داشت که این اوضاع واحوالش نبود! 🍃🌹🍃 چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورتهای اونها رو همونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!! افسر گفت: _خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم. نسیم غر میزد و التماس میکرد. من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمیشد که بی جهت متهم شده باشم. افسرصدام کرد. _بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن. صدام در نمیومد..به سختی گفتم: _من کسی رو ندارم. پرسید:_یعنی هیج کسی رو نداری؟! رحمتی با طعنه گفت:😏 _چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟! افسر گفت: _آقا صحبت نکن شما. بیرون واستا تا من بهت بگم. رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت و با پوزخندی سرشو تکون داد. بعد افسر رو به من گفت: _اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه. مثل باروت از جا پریدم. _به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟! من باید شاکی باشم! سر من شکسته. من زخمی ام. به من توهین شده اون وقت من و بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن  بعد اینا شاکین؟ _به‌هرحال همسایه هات ازت شاکی ان.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم ومعذور! چقدر غریب بودم..با بغض گفتم: _کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟! گفت: _به روابط غیر اخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون. نگاهی به سوی همسایه هام انداختم. با گریه از آقا رضا پرسیدم: _شما از خونه ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا این قدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید. من چه کار غیر اخلاقی ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟ او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته اش چرخوند. گفتم: _باشه باشه آقا رضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه. هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید. تو روز محشر همتون با هم محشور میشید. رحمتی حرفمو قطع کرد: _مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم! با عصبانیت بلند شدم و گفتم: _چی دیدی بگو خودمم بدونم؟ انشاالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد! سروان گفت: _بسه دیگه ..بحث نکنید .. بعد نگاهی به اون سه نفر کرد وگفت: _بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم. 🍃🌹🍃 نسیم پرسید: _من کجا میتونم گوشیم و بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده م. دیرکردن. افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت _ بیرون تلفن هست! خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم. فکرم فقط به یک نفر رای مثبت میداد ولی او هم نمیتونست اینجا باشه. من همه ی آبرومو برای او میخواستم. نه نمیتونستم بهش خبر بدم. در بازشد و🔥 مسعود 🔥و 👤کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند. آقای میانسال گفت: _مثل اینکه دخترم واینجا آوردن؟ نسیم پارسا _بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده. کامران اینجا چیکار میکرد؟ ! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!! کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود کامران دوست پسرهای دخترش هستند! ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے سپس به ڪتـاب و اوراق روے میز اشا
💔 ✨ نویســـنده: سرگئی لبخند زد و گفت: ما باید کم کم مراسم شدن شما را فراهم کنیم پدر...! پدر گفت: ادیان الهی، شکل، قالب و پوسته ی الهی است و مهم و درون آن است که یکی است و فرق چندانی با هم ندارند. کسی که مسلمان است یا مسیحی، اگر به ذات و جوهره الهی دین خود دست نیابد، می خواهد باشد با ، به یک اندازه از مسیر خدا جدا شده است. در زمان على دشمنانش و آن هایی که با او می جنگیدند، از حافظان و مبلغان قرآن و اسلام بودند و در عبادت و زهد و تقوی چنان بودند که زانوهایشان بر اثر سجده پینه بسته بود. آن ها به نام همان الله ی با علی جنگیدند که علی به نام همان الله می خواست هدایتشان کند. سرگئی به کاغذهای روی میز اشاره کرد و پرسید: ظاهرا مشغول یاد داشت برداشتن از نهج البلاغه بودید... کشیش پاسخ داد: پدر «کار پیانس» را که میشناسی؛ همان کشیشی که موقع ترک بیروت کلیسایم را سپردم به او، دیروز رفته بودم دیدنش، از من قول گرفت برای تجدید دیدار و ملاقات با مؤمنين، فردا عصر به کلیسا بروم و موعظه ای کنم. من هم پذیرفتم. سرگئی پرسید: و حالا دارید برای موعظه تان از یادداشت بر می دارید؟ گفت: بله! علی پیرامون دنیا و آخرت و آیین زندگی مطالبی دارد که بیان آن ها مرا از سخنرانی های ای و نجات می دهد. می خواهم این بار از علی با مردم صحبت کنم. سرگئی با تعجب پرسید: و به آنها می گویی که این سخنان، سخنان على است؟ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️