شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_سی_و_ششم در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گ
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!گفتم:
_آبروتون چی حاج آقا؟؟یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من وشما درست کردن؟ بنظرتون با این…
هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمیتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم.
گفتم:
_بنظرتون با این کار، شما به شایعات چند وقت پیش دامن نمیزنید؟!😒
او نفس عمیقی کشید و با مهربانی گفت:
_قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم..ولی هر کار مقدسی تبعات و پستی بلندیهای خودش رو داره..شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمیلرزم..☺️😇
او با لبخند اطمینان بخشی انگشت اشاره اش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد:
_همون که گفتم…فقط رضایت خدا.😊☝️
خندیدم.
با خودم گفتم ..تو واقعا از جنس نوری!!!حالا راحت تر میتونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم.هرچند باز هم داشتم جان میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه.پرسیدم:
_حاج آقا ..جواب یک سوال خیلی برام مهمه.. ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه..
او نگاهی کرد و گفت:👀😊
_البته..این جلسه برای پرسیدن همین سوالهاست..هرسوالی که براتون مهمه ازمن بپرسید.
آب دهانم رو قورت دادم.کاش یکی برام یک لیوان آب میاورد.نفسم بالا نمی اومد.دنبال مناسب ترین کلمات میگشتم تا به غرورم بر نخوره.بالاخره گفتم:
_شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم دخیل بود؟؟!
او صورتش سرخ شد.با لبخندی محجوب این پا واون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد..☺️ از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد..او میان شرم و خنده گفت:
_از اون سوالهای نفس گیر بودااا..
نمیتونستم جلوی خنده م رو بگیرم..در لا به لای خنده های محجوبانه و معصومانه ی او جوابم رو گرفتم.او از جا بلند شد و گفت:
_اگر اجازه بدید بعد پاسخ این سوالتون رو بدم..
من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و گفتم:
_حتما براش یک جواب پیدا کنید ومن رو از افکار مزاحم نجات بدید..
او به نشانه ی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت.میخواست از در بیرون بره که لحظه ای تامل کرد و به سمتم چرخید..با شرم و نجوا کنان گفت:
_همون که گفتم…رضایت خدا رضایت منم هست..
این جواب سوالم بود.!!!از اتاق بیرون رفت ومن همانجا ولو شدم..
🍃🌹🍃
اون شب پس از رفتن اونها ،من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم
اون شب من با عطر گلهای روی میز تب کردم.
با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز میترسیدم.
🍃🌹🍃
چند روز بعد من و حاج کمیل کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا با خطبه ی عقد
محرم هم بشیم! ولی من باز می ترسیدم.!
او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز میپنداشتم که او برای من یک رویای دوره. .در اون لحظات به این فکر میکردم که آیا او بدون شرم و خجالت به چشمهای من خیره میشه یا نه؟؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا از احساسات درک درستی داره یا خیر؟!
خطبه جاری شد و من با اجازه ی پدرو مادرم بله گفتم ..
چون میدونستم که اونها هم اینک کنار من ایستادند..و در تصورات خودم آقام رو میدیدم که دعای خیرش رو بدرقه ی راهم میکنه و بوسه ای جانانه بر پیشانیم مینشاند..
وقتی حاج کمیل دستش رو مقابل دستم گرفت تا حلقه ی زیبای نامزدی💍 رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!!
و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم:ممنونتم خداااا..!!!!😍😇🙏
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_سی_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے اگـر پــرده ها ڪنــار رود، آن ها ر
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
...مردم را با #لقب های زشت نمی خواند.
#آزار نمی رساند.
در #مصیبت های دیگران شاد نمی شود و در کار ناروا دخالت نمی کند و از محدوده ی حق خارج نمی شود.
#نفس او از دستش در زحمت، ولی مردم از او در آسایشند.
برای #قیامت ، خود را به زحمت می افکند، ولی مردم را به رفاه و #آسایش می رساند.
دوری او از برخی مردم، از روی زهد و پارسایی و نزدیک شدنش با بعضی دیگر، از روی مهربانی و نرم خویی است؛ دوری او از #تکبر و خود پسندی و نزدیکی او از روی حیله و نیرنگ نیست.
ای مردم!
پرهیز کار باشید تا #رستگار شوید.
ای مردم!
چه چیزی ما را بر گناه جرأت داده و در برابر پروردگار مغرور ساخته است؟
و بر نابودی خود علاقه مند کرده است؟
آیا بیماری نفس ما را درمانی نیست؟
و خواب زدگی ما را بیداری نخواهد بود؟
چرا آن گونه که به دیگران رحم می کنیم، به #خود رحم نمی کنیم؟
ما را چه می شود؟
چه بسا کسی را در آفتاب سوزان می بینی، بر او سایه می افکنی با بیماری را می نگری که سخت ناتوان است، از سر دلسوزی بر او اشک می ریزی، اما چه چیزی تو را به بیماری خود بی تفاوت کرده و بر مصیبت های خود شکیبا از گریه به حال خویش باز داشته است؟
در حالی که هیچ چیز برای تو عزیزتر از جانت نیست.
چگونه #ترس از فرو آمدن بلا، شب هنگام تو را بیدار نکرده در حالی که در گناه غوطه ور و در پنجه ی قهر الهی گرفتار شده ای؟
ای انسان!
سستی دل را با استقامت درمان كن و خواب زدگی را با بیداری از میان بردار و اطاعت خدا را بپذیر و با یاد خدا آرام بگیر و یادآور هنگامی که تو از خدا روی گردانی، در همان لحظه او روی به تو دارد و تو را به عفو خویش فرا می خواند و با کرم خویش گناهانت را می پوشاند؛
در حالی که تو از خدا بریده و به غیر او توجه داری.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️