شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_چهاردهم باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_صد_و_پانزدهم
نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت:
_به روی چشم.
حاج احمدی گفت:
_وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:_نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:
_اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
🍃🌹🍃
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:
_من عادت دارم ..التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:
_بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:😊
_ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:
_ان شاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:
_ان شالله..تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:
_میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: 😟
_نه…دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت:
_دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:😧😊
_عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:
_بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:😌
_کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟
🍃🌹🍃
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:
_من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت:
_خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد.
اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:
_مفصله حاج آقا…
حاج احمدی گفت:
_پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم میرسونمت
و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:
_فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم…
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت: _مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد:
دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم:
_دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته…اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود
که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!گفت:
_حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی
گفتم:
_بخاطر همه چیز ممنونم…خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:
_خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:
_ان شالله..
🍃🌹🍃
واز او جداشدم.
حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.گفت:
_خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:
_به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..
او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.
او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!ازم پرسید:
_فعلا خونه ی بخت نرفتی دخترم؟😊
با روی سرخ گفتم:
_نه😊🙈
گفت:
_خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم..
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:
_ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.با شرمندگی گفتم: _نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:
_اینجا تنها زندگی میکنی.؟
گفتم: _بله.
ناراحت شد:
_این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود.
ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_چهاردهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے اولین پاسخی که به دعوت الحضرمی داد
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_پانزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
در آن روزها زیاد بن عبید در غیاب ابن عباس، امیر بصره بود.
کار ابن الحضرمی بالا گرفته است. عشایر بصره پیرامونش جمع می شوند.
پیروانش افزایش می یابند و شهر دچار دو دستگی و تفرقه می گردد.
زیاد که مدیر نالایقی است، نمی تواند تدبیری بیندیشد؛ جز این که اوضاع را به کوفه گزارش دهد و منتظر پاسخی باشد.
از سویی، از جان خود نیز بیمناک است.
می ترسد عثمانیان به دار الحكومه حمله ور شوند و آسیبی به او برسانند.
به فکرش می رسد که برای دوست سابقش اصبره رئیس قبیله ی ازد پیغامی بفرستد:
اصبره بن شیمان!
تو سرور قبیله ات و یکی از بزرگان بصره ای.
میدانی که کوفه در التهاب است و من از جان خود و بیت المال مسلمين بیمناکم.
آیا به من پناه می دهید؟
تا زمانی که ابن عباس باز گردد و اوضاع آرام گردد.
اصبره پاسخ می دهد:
اگر بیایی از تو حمایت می کنم...
زیاد، شبانه از کاخ فرمانداری بیرون می آید و به قبیله ی ازد وارد می شود.
صبره با احترام به استقبالش می رود. او با این که در جنگ جمل مخالفان على بوده است، اما از عمل خود پشیمان شده و مجددا با علی بیعت کرده است.
صبره برای زیاد، مسجدی برای نماز و منبری برای خطبه و تختی برای فرمانروایی و نگهبانانی برای حفظ امنیتش فراهم می آورد.
زیاد امید و انگیره اش باز می گردد.
♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️