شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_دو با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش گرفته و
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_سه
چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر می شود : حامد... دوست حامد بود ...گفت حامد زخمی شده ..
سعی می کنم خودم و عمه را ارام کنم :
-خوب گریه نکنین ان شاءالله که چیزی نیست...
-نه.. من می دونم وقتی بگن زخمی شده حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچـم ..
گویا واقعا حالش خوب نیست ، نمی دانم بروم اب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم...
- از کجا معلوم ؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟
-گفتن اصفهانه.. بیمارستانه...
-خب دیگه خودتونم میگید بیمارستان ! چیزی نیست نترسید !
-باید بریم بیمارستان ...تا با چشمای خودم نبینم اروم نمیشم !
تنها راه آرام شدنش همین است ، تسلیم می شوم : چشم ، شما آماده شین میریم بیمارستان.
راهروها را یک به یک می گذرانیم و عمه با هر قدم ، یک صلوات می فرستد یا ذکری می گوید ، بوی تند مواد ضد عفونی اعصابم را خرد می کند ،
نمی دانم در اولین مواجهه باید چه رفتاری داشته باشم ، دلهره چند لحظه بعد ، نمی گذارد به راحتی نفس بکشم...
هرچه به اتاقش نزدیکتر می شویم ، قدم های من هم کندتر می شود ،اتاقی را با دست نشان عمه می دهم : اونجاست ....
عمه ناگهان می پرسد : خودت نمیای تو ؟
سوالش خون در رگ هایم منجمد می کند ، سر تکان می دهم : فعلا نه ، حالا شما برین ، منم میام....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_دو بگذار دنیا برای ا
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_سه محمدحسین به روایت علی نجیب زاده یک بار او را دیدم که می خواست به جلسه برود. چند کالک و نقشه در دست داشت و به جای کفش یا پوتین، یک جفت دمپایی لنگه به لنگه و کوچک و بزرگ پایش بود. گفتم :«محمدحسین کجا می روی؟» گفت :«جلسه.» گفتم :«با همین دمپایی ها؟» گفت :«مگر چه اشکالی دارد؟» گفتم :«آخر هر کسی می خواهد جلسه برود، سر و ضعش را مرتب می کند و لباس درست و حسابی می پوشد، نه مثل تو با این دمپایی های لنگه به لنگه و جورواجور.» خندید :چه کار کنم؟ من با همین وضعیت وضو گرفتم و مسجد رفتم، با همین وضعیت هم ، جلسه می روم. برای من تفاوتی نمی کند و لزومی ندارد که طور دیگری لباس بپوشم.» به راستی هم برای او فرقی نمی کرد، زیرا اصلا اهل ظاهرسازی نبود، آنچه برای او اهمیت داشت، خداوند و رضایت او بود. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد