eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل_و_پنج خود این #شهادت هم یکی از آیات قدرت
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) پس از ۴۱ سال از پیروزی انقلاب اسلامی ، این جمعیّت بی نظیر در تشییع را کدام دست قدرتی به میدان آورد؟ این اشک و عشق و شور را چه کسی پدید آورد؟ کدام عاملی می توانست یک چنین معجزه ای را نشان بدهد جز دست قدرت الهی؟ آن کسانی که دست قدرت خدا را نمی توانند در این حوادث ببینند و تحلیل های مادی در این مسائل می کنند، عقب می مانند. باید دست قدرت خدا رادید. بُعد معنوی و بسیار مهم این حادثه همین است که خدای متعال این کار را می کند. وقتی خدای متعال یک چنین حرکتی در ملّت به وجود می آورد ، انسان باید احساس کند که اراده الهی بر پیروزی این ملّت است. این نشان دهنده این است که اراده الهی بر این است که این ملّت در این راه و دراین خط حرکت کند و پیروز شود. نشان دهنده معنویات و باطن این ملّت هم هست. این عشق و این وفا و این ایستادگی و در این بیعت بزرگ ، با خطّ امام بیعت ✋🏻کردند؛ بیعتی با این عظمت ، آن هم بعد از گذشت بیش از سی سال از رحلت امام بزرگوار! ... 📚حاج قاسم .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_پنج به سختی می گویم : الو ... - گوش کن ببین چی میگم ،باید بین من
💔 سر تکان می دهم ، دلم می خواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پدرم زندگی کنم.... هانیه خانم رخت خوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط می اندازد و پرده ها را کنار میزند : -بیا دخترم ، از این جا میتونی ماه رو ببینی ، بابات عاشق این بود که ماه را نگاه کنه شبا.. نگاهی به رخت خواب می اندازم ، تابه حال جز روی تخت نخوابیده ام ، محیط نسبتا سنتی و قدیمی خانه برایم غریب است ... پرچم ها را هم هنوز برنداشته اند ، مداح امشبشان مثل قبلی نبود اما دل شکسته من ، تا جان داشتم گریستم ... رخت خواب خودش را هم در کنارم پهن می کند ، پارچه اب و لیوانی روی میز بالای سرم می گذارد و چراغ ها را خاموش و در را قفل می کند... بعد هم خسته ، در رخت خواب می نشیند اما مرا می بیند که هنوز ایستاده ام : بخواب عزیز دلم، خسته ای ، فردا خیلی کار داریما ! می نشینم اما هنوز یخم اب نشده که بخوابم ، از بعد فهمیدن ماجرا ، یک کلمه هم حرف نزده ام ، آرام دستش را روی شانه هایم می گذارد... با حالتی مادرانه می خواباندم و پتو رویم می کشد ، مسحور رفتارش شده ام ، دراز می کشد و دستانم را می گیرد : - انقدر حرف دارم باهات ... فکرشم نمی کردم یه روز بیای پیشم .. همیشه به خودم می گفتم حوراء الان کجاست ؟ داره چکار میکنه ؟ اشکی از گوشه چشمم سر میزند ، بلاخره روزه سکوتم را می شکنم : -بابام چکار می کرد این چندسال ؟ چرا سراغمو نگرفت ؟ با تعجب می گوید : بابات سراغتو نمی گرفت ؟ تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش تو بودی ... ادامہ دارد..🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_پنج در این فاصله به خاط
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  



محمدحسین به روایت حمید شفیعی
معجزه


یک روز با محمدحسین برای انجام کاری رفته بودیم. معمولا به خاطر شتابی که در کارها بود از لندکروز استفاده می کردیم. آن روز محمدحسین پشت فرمان بود.
با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت. 

یک دفعه من دیدم وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقف کرد. جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود. 
حسین فورا ترمز کرد ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله متوقف نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد.😱


فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدت تصادف می کنیم. 
به همین دلیل سرم را میان دو دستم گرفتم و در حالی که فریاد می زدم :«یااباالفضل» روی پاهایم خم شدم. 
چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم. اما اتفاقی نیفتاد. 
ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند، متوقف شد. 😳

من چند لحظه در همان حالت صبر کردم، اما دیدم نه! مثل اینکه خبری نیست.
 آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم. در کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست...😳🤔


... 
...



💞 @aah3noghte💞