eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم ‌ بعد از محرم و صفر در شب 🌤تاج گذاری حضرت مه
💔 ‌ زمستان❄️ زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار 🌸تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت وقضاوتهای عده ای واقعا آزاردهنده بود.من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشهحاج کمیل بر عکس من، میگفت: _حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم.پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگرون نباشید.عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره.😊👌 خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم وتونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم میگفت 🍃🌹🍃 چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر حاج کمیل شده بودند. من و فاطمه همچنان مسؤول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم.کار ما بود اون هم .. و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم.. حرفهاشون رو می‌شنیدیم. .درد و دلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. 🍃🌹🍃 و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به👣عشق شهدا👣 بود و بس..تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخلهای🌴 بی سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟!😭 اولین بار بود که  در دهلاویه نحوه ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه….آه خدای من طلاییه..😭جایگاه پرکشیدن مردی به نام 👣شهید ابراهیم همت..👣همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مومن وآسمانی به جایگاه صعوداو نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام ومنزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سینه ی هیچ کسی نمیزنند؟!  حتی به سینه ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه ور بودم. گوشه ای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم.من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم .با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: _حاجی ..خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگی وکاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. 🍃🌹🍃 تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم.😊 _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. او با خنده پرسید: _کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟ ! زیاد تو گرما نمونید.مثل پارسال کار دستمون میدید..😄😉 اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم.😇 او همچنان میخندید.😄گفت: _شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ادامه دارد.... نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕