eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت265 انگار یک ج
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمع‌اند نگاه می‌کنم؛ دانشجو بین‌شان هست؛ اما چهره خیلی‌هاشان به دانشجو نمی‌خورد.

سن و سالشان بیشتر از دانشجوست، کوله‌پشتی ندارند و اصلا لباسشان با شئونات دانشگاه هم‌خوانی ندارد.
رنگ و بوی شعارها عوض شده.
دو دسته شده‌اند دانشجوها. یک دسته پیداست مذهبی‌ترند و شعارشان هنوز فقط اقتصادی ست؛ اما گروه دیگر، اقتصاد را گره زده‌اند به لبنان و فلسطین و تمام مشکلات کشور را انداخته‌اند گردن کمکی که به محور مقاومت می‌کنیم.

 بوی  بلند شده از شعارهایشان.😏

زیر لب این را می‌گویم و حسن، با دهان پر از کیک و شیر تاییدم می‌کند:
- آره... اونام که ماسک دارن مشکوکن.🤨

ته دلم یک آفرین نثارش می‌کنم که حواسش به این نکته بود. کم نیستند آن‌ها که ماسک زده‌اند و دارند فیلم می‌گیرند. راه خوبی ست برای پنهان کردن صورت.
 می‌روم توی نخ ماسک‌دارها.

از دوربین فرار می‌کنند، شعارها را رهبری می‌کنند و در حاشیه فیلم می‌گیرند.

درجه بخاری ماشین را زیاد می‌کنم و دستم را مقابلش می‌گیرم. نگاهم همچنان به جمعیت است؛ مذهبی‌هایی که آرام‌آرام میدان را خالی می‌کنند و شعارهای عدالت‌خواهانه و اقتصادی‌شان میان شعارهای سیاسی و ضدنظام محو می‌شود. 

می‌گویم:
- چکار می‌تونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم!

حسن گیج می‌شود:
- چی؟ آمریکا؟

می‌خندم:
- هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم!😅

حسن انقدر ناگهانی می‌زند زیر خنده که شیرکاکائو از بینی‌اش بیرون می‌ریزد.
خودم هم خنده‌ام می‌گیرد از شوخی‌ام. خیلی اهل این شوخی نبودم؛ اما الان یکباره به ذهنم رسید.
چند دستمال از روی داشبورد برمی‌دارم و به سمتش دراز می‌کنم:
- جمع کن خودتو!

از بی‌سیم بسیج، صدای گزارش دادن حسین را می‌شنوم. اوضاع خراب است؛ مثل اینجا.
 انقدر خراب که سیدحسین حوزه بسیج را رها کرده و رفته وسط میدان. نگرانش می‌شوم. می‌گوید:
- دارن به آقا توهین می‌کنن.😡

نفس عمیق می‌کشم. تمام دنیا انگار دست به دست هم داده‌اند که من بهم بریزم، نگران باشم و مغزم کار نکند؛ اما من آرامم. 
می‌دانم وضعیت خوب نیست؛ بیشتر از حسن و سیدحسین و بقیه‌ای که حرص می‌خورند.
من از همه آن‌ها بیشتر می‌دانم و مسئولیتم سنگین‌تر است؛ اما باز هم نمی‌توانم بریزم بهم. می‌گویم:
- سیدجان شما کجایی؟

- روبه‌روی در اصلی دانشگاه، ترک موتور.
- خوبه، نمی‌خواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده.

حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین می‌اندازد و می‌گوید:
- اینا برنامه‌های دیگه هم دارنا!🤨

چشم بسته غیب می‌گوید! تازه خبر ندارد پشت پرده این‌ها، تیم‌های حرفه‌ای  هم هستند که هنوز آن روی وحشی‌شان را نشان نداده‌اند.
 ابروهایم را بالا می‌دهم: نگران نباش، اینا حکم ته‌مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر.

کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کم‌کم خارج خواهد شد. چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزب‌اللهی خودشان را می‌اندازند وسط جمعیت. سعی می‌کنند با درگیری لفظی، مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر می‌شود.

 حسن غر می‌زند:
- اینا دیگه چکار می‌کنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟

صدای اذان مغرب را از موبایل حس می‌شنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد، برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را می‌خوانم.
 عجله ندارم؛ نمی‌دانم چرا.

بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت می‌خواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم. انگار برعکس همیشه، دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود.

انگار همه ماشین‌ها در خیابان پارک کرده‌اند،
رهگذرها ایستاده‌اند،
معترض‌هایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیده‌اند،
 ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداخته‌اند،
تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده.😇

نمازم که تمام می‌شود، صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم می‌آمیزد. دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را می‌زند. نیروی انتظامی مجبور می‌شود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد.

دوباره داخل ماشین می‌نشینم. نگاه از جمعیت می‌گیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخورده‌ام، در بی‌سیم از جواد می‌پرسم:
- احسان کجاست؟


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت267 دوباره داخل
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ 🤔احساس بدی پیدا می‌کنم از این قضیه؛😒

شاید فهمیده که در تور تعقیب است. احسان هم که از این جربزه‌ها ندارد که بفهمد و بعد هم ضدتعقیب بزند... مگر این که یک نفر به او رسانده باشد...🤨

ناعمه کجاست؟ 

نمی‌دانم.
شاید الان با احسان باشد...
همان لحظه، احسان پیام می‌دهد به ناعمه: کجایی؟
-نزدیکتم. نیم‌ساعت دیگه میام.

نزدیک یعنی در همین محدوده؛ شاید در همین خیابان. با دقتی از همیشه بیشتر، تک‌تک افرادی که می‌بینم را بررسی می‌کنم. به مسعود پیام می‌دهم: دیگه بسه، جمعشون کن.

گویا منتظر پیامم بوده که سریع می‌نویسد: فهمیدم. باشه.
سیصد و سیزده‌تا صلوات نذر می‌کنم که مسعود و تیمش به موقع بتوانند از پس آن تیم ترور بربیایند.

 برای جواد پیام می‌دهم: احسان رو دارم. همین اطراف باش احتمالا لازمم می‌شی.
صبر نمی‌کنم برای جوابش و موبایل را برمی‌گردانم داخل جیبم.

حسن آرام با آرنج می‌زند به پهلویم: سیدحسین اومد.
بدون این که دقتم را از خیابان بردارم، از گوشه چشم سیدحسین را می‌بینم که همراه یکی از بچه‌های بسیج، قدم تند کرده به سمت ما. کنار من و حسن، خودشان را پشت جدول و درخت‌ها جا می‌دهند.
نگاه از خیابان برنمی‌دارم و می‌گویم: اونا که سوئی‌شرت طوسی دارن لیدرن. حواستون به اونا باشه. صورت‌هاتون رو بپوشونید.

-همونه که دنبالشی؟
این را سیدحسین می‌پرسد و من محکم می‌گویم: نه. مطمئنم اون نیست. اینا فقط مجلس رو گرم می‌کنن.

سیدحسین سرش را تکان می‌دهد و از مصطفی گزارش می‌خواهد. صدای مصطفی را نمی‌شنوم؛ همه حواسم به خیابان است و توحشی که جای اعتراض را گرفته.
بر فرض که این‌ها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه می‌زنند که تحت فشار اقتصادی‌اند!
حالا این‌ها به کنار... تصور وجود تیم‌هایی که برای  آموزش دیده‌اند، باعث می‌شود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بی‌سیم می‌شنوند می‌روم و می‌گویم: بچه‌ها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه.

رو می‌کنم به سیدحسین و بچه‌هایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همه‌شان برسد، توصیه‌های امنیتی را گوشزد می‌کنم.
این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیه‌هایم را تا زمانی ادامه می‌دهم که صدای تکان دادن نرده‌های وسط خیابان، صحبتم را قطع کند.
انگار قوم مغولند که حمله کرده‌اند برای نابود کردن هرچه به دستشان می‌رسد؛ از نرده‌های وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطل‌های زباله. 

انگار این زبان‌بسته‌های پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادی‌اند!

-اون دختره چه کار می‌کنه اون وسط؟🤨

این را سیدحسین می‌گوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم می‌رسد.
رد نگاهش را می‌گیرم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده می‌رسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم می‌زند؛ انگار اصلا نمی‌بینندش و کاری به کارش ندارند.
 پشتش به ماست. چشم تنگ می‌کنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبح‌وار دختر با هم بحث می‌کنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه می‌رود.

 با آرنج به سیدحسین می‌زنم: ... فکر کنم خودشه!👌

هیجانی عجیب می‌دود در رگ‌هایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودشه.
قلبم قوت می‌گیرد و تمام بدنم هم.

 مانند شکارچی‌ای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زده‌ام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، می‌روم جلو.
سیدحسین از پشت سرم می‌گوید: این حالا حالاها می‌خواد بره جلو!

بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام می‌گویم: حتماً مسلحه!

اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است.😏

نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و می‌داند آن نفوذی، سریع کارش را راه می‌اندازد که با اسلحه آمده وسط تهران!

حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت می‌کشد کنار به حاشیه پیاده‌رو. مردی سیاه‌پوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت می‌کند که نمی‌شنویم و چیزی به مرد می‌دهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد.
صورتش را از پشت ماسک به سختی می‌بینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچه‌ها می‌شود.

برمی‌گردم به سمت بسیجی‌هایی که سردرگمی‌شان را پنهان کرده‌اند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمده‌اند. 

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول