eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 علی «که خودش هم درگیر درمان دستش است» سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛ اما همه می‌دانستند این گردش ها حتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو! اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است که تمام خانه را برق انداخته ایم؛ سبزی‌ها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم. علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را می آورد خانه؛ گفت می‌خواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بی سر و صدا بیاید؛ فقط نیما و مادر آمده اند، با نرگس و نجمه و خانواده شان. راضیه خانم هم آمده خانه مان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه مان پا بگذارد! با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را باز کنم، انگار خوابم! در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود. این دیگر کیست؟ به چهره اش دقیق میشوم؛ حامد است! بی اختیار میگویم: حامد...! لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد، خراش‌ها را میشمارم: یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینی‌اش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست. نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟ بخندم یا گریه کنم؟ اشک شوقم جاری میشود و بی توجه به اطرافم، خودم را در آغوشش می‌اندازم؛ سرم را نوازش میکند: سلامت کو آبجی خانم؟ تیکه ای، رگباری، چیزی نداری نثارم کنی؟ - خیلی بی‌مزه ای حامد! - آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد! تازه صدای گریه بقیه را می‌شنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق بوسه اش میکنند؛ بوی عید می آید، بوی بهار، بوی اردیبهشت... مهمان ها بعد از ناهار میروند؛ میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود. من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک می آورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛ برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند. با دیدن کیک اما نمی‌زند توی ذوقم: چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟ جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو چای خوردن حامد! عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا می آورد؛ مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد. خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟ صدای حامد، هر سه مان را هوشیار میکند: خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟ چقدر بیخیال است این بشر! مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود! انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بی‌خبری و بلاتکلیفی بودیم! عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛ حامد سر به زیرمی اندازد: شرمنده... ولی واقعا دست من نبود... مادر صدایش را بالاتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند: چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟ میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما روبه اینجا رسوند... طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد: به کجا رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟ - اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟ این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی! این مادر من است؟ چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد میکند؛ عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه گریه کند. حامد خیره شده به برش های کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد: همین داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟ حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد سر ناموس ما... مادر حرفش را قطع میکند: کدوم ناموس؟ منظورت دختراییه که توی خیابون با موی پریشان راه میرن؟ مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم: مامان! حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار می‌ایستد و لنگ لنگان میرود به اتاقش. در میزنم و وارد میشوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛ ظرف کیک ها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 رُؤحْ‌اللَّهِ‌آمَد وَشُد عَصرِجَهادوَمُقٰاوِمَتْ ..💪✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
چشم زمان و اهل زمین مانده منتظر شاید که مـادرت کند از ما شفـاعـتی... 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 طرف تو حرم آقا علی بن موسی الرضا قدم میزد، دید لبه ی قالی برگشته. با خودش گفت با پا برش گردونم، بعد گفت نه حرم اربابه، بزار دولا بشم با دست برگردونم. شب تو عالم رویا خواب آقا علی بن موسی الرضا رو دید، امام رضا گفت ما ادب تو رو دیدیم لبه ی قالی ما رو با پا برنگردوندی... این دستگاه شهدا و دستگاه اهل بیت، دستگاه دقیقیه! حاج حسین یکتا ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برکت زندگی از گفتن یک ست بیمه عمر شدم مادر سادات... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ ‏زود بیایید بغلم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 : سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناس های هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاری‌ها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو. منبع:خاطراتی از همسر شهید_سایت شهید آوینی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . ‏وقتی رسیدم خونه، خبر شهادت محمودرضا بهش رسیده بود. نشسته بود و اشک می‌ریخت. مرتب می‌گفت یوسیفیم گِئتدی (یوسفم رفت) یوسف مادر! فردا روز مادره. روضه نخونم برات.. ـ به روایت برادر شهید محمورضا بیضایی.. :) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خدایا! لا به لای دست‌های خواهنده یا توی جهان کلمه‌های رنگ به رنگ من را بشناس. هر درازترین دست، دست من، هر گنگ‌ترین زبان، زبان من است. توی شلوغی جهان من هم آمده‌ام. اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ وَ یَجعَلُکُم خُلَفاءَ الاَرضِ. ... 💕 @aah3noghte💕