eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 اربعینےها سلام زیارت قبول سرِتان سلامت شما حرف هایتان را زیر قبه با ارباب گفتید بگذارید کمی هم ما های قافله عشق با ع درد و دل کنیم... سلام برتوای اباعبدالله راست مےگویند زائرانت که باید ازتوتشکرکرد... راست مےگویند که نباید الطاف تورانادیده گرفت... یادم آمد به از لیست زوار امسال اربعینت وحالا میخواهم از تو کنم... ممنونتم ارباب که باحذف نامم از زوارت ، دلم را بیشتر شکستی... ازتوممنونم که با دل شکستنم ، اسباب تقربم به خودت را بیشترفراهم کردی... ازتوممنونم که با تقربم به تو اشکم بیشتر از قبل بر دیدگانم جاری شد... از تو سپاسگذارم از بس که پا به پای زوارت با رادیو اربعین دویدم که مبادا از آنان جابمانم... از تو ممنونم که به واسطه عدم حضورم درکربلا، چشم از رخ بین الحرمینت در قاب سیما برنداشتم... اگر امسال جا نمےماندم شاید اینقدر تو را صدا نمیکردم... شاید اینقدر حسرت و غبطه به خوبانت نمیخوردم... شاید به بدےهایم آگاه تر نمیشدم... حسین جان 💔 همین که با حذفم از لیست زوارت، غرور مرا شکستی یعنی مراصدا زدی و مرا خواهانی... 💞 @shahiidsho💞
💔 دِل ‌ْ گفت ‌وِصالَش ‌به‌ دُعا ‌باز ‌تَوان ‌یافت عُمرےست ‌کِه‌ عُمرم‌ هَمه ‌دَر کار‌ِ دُعا‌ رَفت ... #شهیدجوادمحمدی #آھ... (٣نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 حال مرا دید و ... کمی آهسته تر رفت با من مدارا کردنش را دوست دارم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نه سراغی... نه سلامی... خبری می خواهم...! قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم... مادر #شهیدان_جاویدالاثر #امیر_و_حمید_محمدرضایی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 0⃣1⃣ 🔶کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود
بسم الله النور قسمت1⃣1⃣ 🔶 در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... . کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج، هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از ۳ ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگی ام همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . اون صبح جمعه از راه رسید .. اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: "پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون" ... با ناراحتی گفتم: " برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... ." خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... . امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... . . ⏮ ادامه دارد... به قلم زیبای 💕 @aah3noghte💕
💔 #اربابم_اباعبدالله ای خون بهای عشق چه خوش گفت پیـر مـا " اسلام را محرم تو زنده می‌کند " پ.ن امام خمینی: "محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است." #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 مَن دلـَم را به #تُ دادَم وَ سَـرَم را بَر باد .... #شهیدجوادمحمدی #تابوت #پرچم_سه_رنگ #آھ..._شهادت 💕 @aah3noghte💕
💔 در میان روضه ارباب مظلومان حسین هرکه شد نوکر، بداند از دعای #زینب است فدایی بانوی دمشق! #شهیدحسین_معزغلامی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 به مادرگفت مادر! بدجور دلم هوای کربلا را کرده مادر گفت: چشمم آب نمےخوره بتونی کربلا رو ببینی گفت: من کربلا رو برای خودم نمےخوام برای نسل های بعدی مےخوام به جبهه رفت و به شهادت رسید.... #شهیدمحسن_وزوایی #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت1⃣1⃣ 🔶 در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد اما هیچ چیز برا
بسم الله النور قسمت 2⃣1⃣ 🔶 برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... . . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... . باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... . حس می کردم شیاطین به سمتم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... . . ⏮ ادامه دارد.... به قلم زیبای 💕 @aah3noghte💕
💔 بیمـٰارےِ دوری ز #ڪَـرٰبَلا دارم تَجویزِ پزشڪِ مَن حَـرَمٰ دَرمانےست #اربابم_اباعبدالله #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 چگونه ابر بگوید دلش گرفته برایت.... #شهیدجوادمحمدی #آھ... (٣نقطه) 💕 @aah3noghte💕