eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 مطلبی با زوار کربلا دارم ... ان‌شاالله که راه کربلا باز می‌شود و همه ان‌شاالله به زیارت کربلا برویم و اما اگر راه کربلا باز شد و به کربلا رفتید و ما در میان جمع‌ تــان نبودیم ، به جای رزمندگانِ شهید صدا بزنید ای حسین (ع) شهید ، شهدای ما به عشق آزادی کربلایت آمدند ۵۷_ابوالفضل‌ع_لرستان ۱۰ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ایام اربعین که مےشد دل توی دلش نبود برود پیاده روی با رفقا همقدم مےشدند و پیاده مےرفتند به پابوسی ارباب... این روزها اما در جاده نجف تا کربلا کم نبودند آنها که نائب الزیاره اش بودند و به یاد او و سایر شهدا قدم برمےداشتند... تو چه کرده ای با دلها ارباب؟ این علَم، افتادنی نیست اگر شهادت، کسی را گلچـین کند دیگری از راه رسیده و علَم نوکرےات را بر دوش مےکشد... ارباب نگاهی... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نوش جانش بشود هر ڪہ حرم رفت... حسین من بہ جا ماندن از این قافلہ عادت ڪردم ... #اربعین #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.
💔 در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند..اشکهام بی اختیار پایین میریخت..😭 چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد.. بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و 💚دانه های تسبیح💚 رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..😢کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!! در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!!دوباره در زدند.چاره ای نداشتم!دانه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. 🍃🌹🍃 سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند. مامور کلانتری گفت: _همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید.. 🍃🌹🍃 ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! 😞اون هم بخاطر شکایت همسایه ها..افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت. _با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون شکایت میکنم..افسربهش گفت: _زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلا تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه میکردم.افسر ازم پرسید: _تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم!نسیم گفت: _یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت: _تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد.افسر از شاکی پرسید: _آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: _جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن  بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سرو شکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت:😏 _و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت: _من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد. افسر رو کرد به من: _با شما چیکار کنیم حالا؟ همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم: _من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:😟 _مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم:_نه..😞 پرسید: _پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ ادامه دارد... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
💔 بصیرت در کلام امام خامنه ای یعنی... #فداےسیدعلےجانم❤️ #تصویربازشود #اندڪےبصیرت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 دخترِ حضرت زهرا... کم خردان متعقدند اگر حجاب برداشته شود آنگاه زن آزاد است!!! چه کسی به نام آزادی دیوار خانه اش را برمیدارد؟؟ #حجاب_فاطمی #حیا #غیرت #مصی_پولینژاد #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خبرنگار:خوشحالی اخوی،عملیات دیشب چطور بود؟ رزمنده:خیلی خوب شد😊 خبرنگار:حالت چطوره؟ رزمنده:خیلی خوبه،اول شب [دستم]قطع شده از مچ ولی با این [دستم]جنگیدم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است تکلیف اول است شهیدانه زیستن... #حضرت_معشوق #آه‍_ای_شهادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 من اگر خسته شوم، چـای نجف مینوشم با نباتی ز خراسان رضا بــَـه! چه شود... #صلے‌الله‌علیڪ‌یاایھاالرئوف هعییی 💕 @aah3noghte💕
💔 جمله جالبی که مهدی ترابی امروز روی پیراهنش نوشته بود و بعد از گلزنی نمایش داد! 👌 تنها راه نجات کشور... قابل توجه برخی دولتمردان😏 💕 @aah3noghte💕
💔 چرا_خانم ها_شهید_نمیشن؟! : 🔴چون به شهادت احتیاج ندارن این اقایونن که باید شهید بشن تا به سعادت برسن😊 🔴خانمها یه تحمل بکنن تو خونه اجر شهید رو بهشون میدن دیگه لازم نیست کار زیادی بکنن😊 🔴خانمها واقعا امکانات معنویشون بالاس ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عارف در برابر بلا شاڪر است... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 تبعیضِ جنسیتی زنان علیه زنان، به روایت تصویر...👆👆👆 اینجا ورزشگاه است و دو تیم بانوان باهم مسابقه دارند . ورود بانوان هم کاملا آزاد است اما هیچ تماشاگر زنی در ورزشگاه نیامده .... بدونید اونایی که دنبال ورود زنان به ورزشگاه مردانه هستند دنبال رفع تبعیض نیستند دنبال فریب جامعه هستند 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشی
💔 _ پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ گفتم: _من که از مسجدبرگشتم دیدم لای در خونم نامه انداخته...نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازه ی ورود بهش بدم.منم دلم سوخت راش دادم افسر پرسید: _مگه اون ساختمون در وپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟ گفتم:_نه افسر به🔥 نسیم🔥 نگاه کرد. _چطوری وارد ساختمون شدی؟ _هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشدمنم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم! افسر آهی کشید.از من پرسید: _کس وکاری داری یا نه؟! به جای من آقای رحمتی گفت: _اگه کس و کار داشت که این اوضاع واحوالش نبود! 🍃🌹🍃 چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورتهای اونها رو همونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!! افسر گفت: _خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم. نسیم غر میزد و التماس میکرد. من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمیشد که بی جهت متهم شده باشم. افسرصدام کرد. _بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن. صدام در نمیومد..به سختی گفتم: _من کسی رو ندارم. پرسید:_یعنی هیج کسی رو نداری؟! رحمتی با طعنه گفت:😏 _چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟! افسر گفت: _آقا صحبت نکن شما. بیرون واستا تا من بهت بگم. رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت و با پوزخندی سرشو تکون داد. بعد افسر رو به من گفت: _اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه. مثل باروت از جا پریدم. _به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟! من باید شاکی باشم! سر من شکسته. من زخمی ام. به من توهین شده اون وقت من و بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن  بعد اینا شاکین؟ _به‌هرحال همسایه هات ازت شاکی ان.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم ومعذور! چقدر غریب بودم..با بغض گفتم: _کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟! گفت: _به روابط غیر اخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون. نگاهی به سوی همسایه هام انداختم. با گریه از آقا رضا پرسیدم: _شما از خونه ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا این قدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید. من چه کار غیر اخلاقی ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟ او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته اش چرخوند. گفتم: _باشه باشه آقا رضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه. هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید. تو روز محشر همتون با هم محشور میشید. رحمتی حرفمو قطع کرد: _مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم! با عصبانیت بلند شدم و گفتم: _چی دیدی بگو خودمم بدونم؟ انشاالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد! سروان گفت: _بسه دیگه ..بحث نکنید .. بعد نگاهی به اون سه نفر کرد وگفت: _بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم. 🍃🌹🍃 نسیم پرسید: _من کجا میتونم گوشیم و بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده م. دیرکردن. افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت _ بیرون تلفن هست! خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم. فکرم فقط به یک نفر رای مثبت میداد ولی او هم نمیتونست اینجا باشه. من همه ی آبرومو برای او میخواستم. نه نمیتونستم بهش خبر بدم. در بازشد و🔥 مسعود 🔥و 👤کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند. آقای میانسال گفت: _مثل اینکه دخترم واینجا آوردن؟ نسیم پارسا _بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده. کامران اینجا چیکار میکرد؟ ! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!! کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود کامران دوست پسرهای دخترش هستند! ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
💔 از قشنگیای پیاده روی اربعین😍 - هزینه ش چقدر شد؟ + ۵تا ستون...❤️ #آھ‌ڪربلا #اربعین #آھ‌ارباب #تصویربازشود 💕 @aah3noghte💕
💔 آخرین ڪاشی صحنِ حسنی را اے ڪاش زنده باشیم در آن لحظه و ما بگذاریم... #دوشنبه_های_امام_حسنی💚 #جانم_امام_حسن 💕 @aah3noghte💕