eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پاشید پاشید برای یه روزِ خوشگل تصمیمهای خوشگل بگیرید😍😍 پاشو رفیق صبح شده❤ 🍃🍃🍃🍃🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 علت آتش سوزی در مشکل ایمنی ساختمان اعلام شده و مسئولین آتش نشانی گفتن که 4 بار در سال گذشته به مالک هشدار داده بودیم! یادش بخیر یه زمانی وقتی از این اتفاق ها می افتاد اصلاح طلبا یکصدا می گفتن ولی الان صدا از دیوار در میاد ولی از اینا در نمیاد! ✍احمد کارامد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پدر و مادر عزیزم! شما نور چشم من هستید✨ اما امام، قلب من است❤️ بدون چشم مےشود زندگی کرد اما بدون قلب، نمےتوان زنده ماند... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_33 درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون،
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل خودم. بعد از آخرین ملاقات با صوفی،گرمای جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ای شعله ورتر از گداخته ها،هستی ام را می سوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر... حالا دیگر جز عربده های پر تملق پدر رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید. حتی دلسوزی های مادرانه ی تنها مسلمان ترسوی خانه مان، زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی های ایرانی منشانه اش. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش، بدون حتی آوایی که جنس صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد، او هنوز هم روی خدایش حساب میکرد؟ حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم. زنی که نه حرف میزد، نه گریه میکرد، نه میخندید و نه حتی زندگی... فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم. من دانیال را می پرستیدم اما به مادر عادت کرده بودم. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرور عکسهای آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم میگذراندم، تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنم دلنشین سابق بود با همان مادرانه های زن ایرانیِ خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر، سکوت آزار دهنده مادر، قهوه ها و ملاقات های عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم. عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشدم با نگرانی عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنار خودم میگذرم و من می خندیدم. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشق چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست آن شب بعد از خیابان گردی های اجباری با عثمان،به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلندشد. پدر بود،مثل همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور... - سااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید: - دختر چقدر خوشگل شدی... کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرد چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند. جرعه ای دیگر از شیشه اش نوشید: - چقدر شبیه اون مادر عفریته ای، اما نه... نیستی. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی؟ تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت، سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یک جا از او گرفت. دانیال چقدر شبیه این مرد بود قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت. تعادل نداشت: - سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه، اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه. تهوع سراغم را گرفت، انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم، پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصد پیش دستی کردن را داشت. مست و گیج به سمتم می آمد و کریه میخندید. بی حرکت و سرد نگاهش کردم، چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب بر نمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید: - کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم. اون تمام زندگیشو صرف رستگاری خلق کرده. خلق بی عاطفه، خلق قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو،پاره تنمو بهش هدیه میدم... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست
شهید شو 🌷
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_34 سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد. تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر؟) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم (عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم. صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. (سارا با توام. تموم راهو دوییدم. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم (بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در را بست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا! اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود. داشت اذیتم میکرد. مادرم هلش داد.) فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.) جلوی پایم زانو زد (بخور. رنگت پریده.) لیوان را میان دو مشتم گرفتم. سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه.) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم (بیرون نمیاد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم). مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل مُرد. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟  یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه. ترسیده)  چرا دروغ میگفت، من که نترسید  بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم؟) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد (سارا جان کجا میری؟ صبر کن. باید معاینه شی.) چقدر فضا سنگین بود. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد. چشمانم سیاهی رفت و بروی زمین لیز خوردم. ...
💔 🥀🌿گاهی انسان میره با خدا حرف بزنه ؛ اصلا بلد نیست چه کلماتی باید استفاده کنه درا به روش بسته میشه😔 حالا یکی دیگه آنچنان کلمات زیبایی به کار میبره ،دل خدا رو میبره!☺️😍 همه آسمون و فرشته‌ها به استخدامش در میان.😎🧚‍♂ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حسین در دانشكده ضمن گذراندن دروس عملی و نظری، به طور حرفه‌ای به ورزش های رزمی پرداخته و در رشته كاراته و تكواندو به مقام قهرمانی كشور رسید. سه سال بعد در مهر ماه 1348 با درجه ستوان دومی از دانشكده افسری فارغ التحصیل شد و پس از طی دوره مقدماتی زرهی در شیراز به تیپ «نیروی مخصوص ارتش (كلاه سبزها)» پیوست. یاد شب ها و روزه هایش می افتم. حسین 2 یا 3 ماه در سال، روزه می گرفت و من را همیشه به خواندن كتاب و مطالعه تشویق می كرد . ✍همسر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 - حاجی یه جوک بگم بخندیم + - خودم هم صبح جمعه فهمیدم +ایح ایح ایح😂😂😂😂 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پیڪر پسرشونو ڪه آوردند چیزِے جز دو سه ڪیلو استخوان نبود... پدر سرشو بالا گرفت و گفت: "حاج خانوم غصه نخورےها!!! دقیقا وزن همون روزے ڪه خدا بهمون هدیه دادش... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... «دوست دارم در منتهای بی‌کسی باشم. در منتهای گمنامی♡ دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانه‌روز بماند.😭 دوست دارم بدنم از زخم‌های جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، همه این ها را دوست دارم زیرا نمی‌خواهم فردای قیامت که (س) برای شفاعت امت پدرش ظهور می‌کنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم‼️ {قابل توجه که تمامی آنها برایشان رخ میدهد♥️😭} دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشاره‌ای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. ان‌شاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت ام‌ابیها(س) قرار ندهد. به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب!» دلشڪستھ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🚗 ماشین رو برداشت رفـت...! 👆نمایی کلی از معامله ی افتخارآمیز دولت! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 جوری زندگی کنیم که خدا از ما راضی بشه .. ما تو این دنیا باید رضایتنامه بگیریم.. الان که اینجا نشستی خدا چجوری ازت راضی میشه؟ همون کارو انجام بده.‌ باید برای بدست اوردن رضای خدا بجنگیم.. باید تلاش کنیم.. نه اینکه صرفا کارای روزمره رو برای رضای خدا انجام بدیم.. کارایی رو انجام بدیم که رضای خدا توشه.. ... 💕 @aah3noghte 💕
💔 حرف برای گفتن زیاد بود... وقت کم بوسیدمت... ✍چه بوسه ها که یا داغ شدند بر دل یا حسرت (روز جهانی بوسه) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 "امن یُجیب" بخوانیم، برای همهء های بےقرار های شڪستھ های پاره پاره های منتظر های ناگفتھ ... "امن یُجیب" مےخوانیم و از خودِ خودِ مهربانترین خدا مےخواهیم اجابتمان کند و برساند مضطر واقعی را و مرهم شود بر زخم کاریِ این دل برای بےقرارےهایم دعا کن رفیق💔 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 الهی در یڪ مڪان مقدس اڪنون در حال نوشتن وصیت نامه ام هستم و حال آنڪه نمی دانم شهادت نصیب من پرمعصیت خواهد شد. بنده ای ڪه همیشه در منجلاب مَنیّت غرق بوده و همیشه در امواج گناهان غوطه میخورم. به عظمتت سوگند وقتی به آتش جهنمت فکر می کنم دیگر نقطه امیدے براے من باقی نمی ماند چرا خودم را لایق آتشت می دانم؟ زیرا هیچ موقع بنده خوبی نبوده ام و همیشه در وظایف قصور کرده ام . . . ❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سردار برای ملاقات نوه‌های تازه به دنیا آمده‌شان به بیمارستان آمدند. نمی‌دانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکان های عمومی را چطور فراهم می کردند، هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. روز به دنیا آمدن نوه‌های سردار سلیمانی پرستارها از دیدار سردار خوشحال بودند ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند. یکی از نیروهای خدماتی در حال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شما هم درعکس یادگاری ما باشید. راوی: دکتر‌ ترکمن ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خبرهای خوش از حاج احمد متوسلیان! یکی دو سال پیش، برخی آقایان از جمله همرزمان حاج احمد و چندتایی هم نمایندگان مجلس اظهارات بسیار عجیب و امیدوارکننده ای درباره چهار گروگان مظلوم ابراز داشتند. برخی که همچنان مطمئن گفتند اطلاعات موثقی دارند که تا یکی دوماه گذشته آنها زنده بوده اند و.. و ازهمه بدتر اینکه همچنان اصرار دارند که نمیشود اسناد مبنی بر زنده بودن گروگانها را منتشر کرد چون امنیتی است!😏 آقایان! امسال 36سال از اسارت حاج احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان میگذرد. هنوز اعلام دلایل و مستندات حیات آن عزیزان محرمانه است؟ برای کی محرمانه است؟ ملت؟ خانواده آن عزیزان؟ یا... دشمن صهیونیستی که خودش کاملا از سرنوشت آنان خبر دارد. چی شدند آنها که می گفتند به زودی اخبار خوشی! از آنان خواهند داد؟ دو سال گذشت. یادم نمےرود یکی از همین حضرات، سال1377همزمان با برگزاری کنگره سرداران شهید تهران گفت: به زودی اخبار خوشایندی از حاج احمد متوسلیان خواهم داد! 20 سال زمان برای اعلام خبر خوش کم نیست؟ امسال هم با صدور بیانیه کلیشه ای و تهدیدآمیز!!! وزارت خارجه و برخی ارگانها خواهد گذشت و باز همین حضرات همچنان وعده اخبار خوش را خواهند داد. آقایان! باور کنید متوسلیان و موسوی و رستگار و اخوان چه ان شاالله زنده بیایند و چه عند ربهم یرزقون باشند، یقه همه آنانی را که 36سال با سرنوشت آنها بازی کردند و خانواده آن عزیزان و ملت چشم به راه را بازی دادند، خواهند گرفت. آن دنیا دیگر لابی بالادستی ها ارزشی ندارد. حق الناس چشمان منتظر خانواده آن عزیزان، همه آنچه را فکر می کنید سابقه مبارزاتی و جهادتان است، بر باد خواهد داد. مطمئنا50 سال دیگر هم که بگذرد، شما همچنان تیر ماه هر سال وعده اخبار خوش در آینده نزدیک را خواهید داد! آقایان! از مادر پیر خفته بر بستر بیماری حاج احمد خجالت بکشید. از سیدرائد فرزند چشم به راه و همسر سیدمحسن موسوی خجالت بکشید. فقط کافی است یک لحظه خودتان را بگذارید جای خانواده آن عزیزان، تا هم حساب شده تر ادعا کنید و هم دلسوزانه تر پیگیر سرنوشت آنها باشید. والله سریع الحساب حمید داودآبادی - خرداد 1397 سالروز اعزام سپاهیان محمد رسول الله (ص) به سوریه و لبنان ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_35 قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تک
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم (سااااراااا) وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه). مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی  کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. ( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط  رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد..  پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد.. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان  در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_36 عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم (سااااراااا) وقتی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد. سکوت، خیره شدن، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردنِ غذا، همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق. عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان غوطه ور در کلمه ی خدا آنجا ته ته دنیا بود تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید. صدای عثمان کمی بالا رفت (یان! انگار تو نمیفهمی دارم چی میگم. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم. پس یه چیزایی حالیمه. انقدر جریانو پیچیده نکن! سارا نباید از اینجا بره. اینو بکن تو کله ات... هر درمانی، هر تجویزی، هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه،تو همین شهر) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟) روی زمین چمپاتمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم (سا.. سارا.. تو اینجایی؟) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو. عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف، بی کلام، حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. (سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد (میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟) عثمان اعتراض کرد (آخه..) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..) رفت با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه...) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم.. اصلا چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، کمک بخواهم 💕 @aah3noghte💕
‏ 💔 ⭕🇾🇪اگر درباره‌ی یمن مظلوم از تو پرسیدند بگو:* *پابرهنگان گرسنه‌ای که خاک را خوردند اما 👈آن را نفروختند.* *⭕ عزت و آبروی مملکتشان را نفروختند...* *دست ذلّت به سمت دشمن و استکبار جهانی دراز نکردند🔰* *✅مردانه در مقابل جبهه کفر یک تنه ایستادند و یه لحظه دم از مذاکره نزدند❌ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام باقر(ع) از قول ابوذر نقل میکنن: که ایشون زیاد میگفتند، 🌿《نماز بخونید، قبل از این‌که روزی برسه که دیگه نتونید نماز بخونید.》🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهدا امدادی به ما هم برسانید به درد دنیازدگی دُچاریم حالمان بد است کمی زودتر ... ... 💞 @aah3noghte💞