شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۲ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت : «میخوام
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۳
دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت:
«ولم کنین! بزارید این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه!!»🤐
یک روز که دیدم تنهاست رفتم سراغش و گفتم:
«چه خبر آقا محسن؟»🤔
نفس عمیقی کشید و گفت:
«وقتی از پیش شما رفتم فکر مےکردم دوباره می تونم با همون رفقام خوش باشم اما نشد !!!😕
یکی دو روز با رفقام رفتیم گردش و تفریح اما باهاشون حال نمی کردم ...😟
رفتم خونه و خیلی با خودم فکر کردم و گفتم :
«اگه #رفیق_بامرام میخوای باید برگردی جبهه... هرچی هست همون جاست. برای همین تصمیم گرفتم دور گذشتم رو خط بکشم و برگردم جبهه».☺️
گفتم:
«تو که هنوز ۲۰سالت نشده مگه چیکار مےکردی تو گذشته؟»😳
گفت:
«نپرس !!😞 من با این سن، ده تا پرونده تو #کلانتری دارم ...😥
بابام خیلی از دستم اذیت مےشد !
یکبار خودش منو لو داد. 😰😱
یک بار هم گفت :
«تو برا من آرزو نذاشتی !خبر مرگت بیاد از دستت راحت شم .» 😞☹️
من اولش برای #آرتیس_بازی اومدم جبهه💪 اما اینجا دیدم بچه ها چقدر با مرام هستن!😥 همدیگه رو دوست دارن و برای پول کاری نمی کنن"..
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
📚....تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بچه ها! برای امام زمان (عج) جانماز آب نکشیم بچه ها! باید تو سرداب دل خودتون قایم بشید تا بعدا ظا
💔
رفقامن قبول ندارم فردا بخواید تو #دانشگاه یه ماموریت سنگین انجام بدید اما خودتون از هم دلگیر باشید..😒
امشب هرکی از هر کی ناراحت حلالیت بطلبه..😉
خوشگلی شبای عملیات به همین بود...
شب عملیات همو بغل میکردن گریه میکردن که پاک شن.🤗
میخواستن پاک شن که هیچی جز خدا نباشه،تا کار #اثر داشته باشه..😎
""مشکل همه کارهای سیاسی ما با خداست، با خودمونه، مشکل ما تو برنامه ریزیه، تو عبودیته..""
بچه ها زیر ذربینید!
یارگیری داره شروع میشه،
فتنه داره بیشتر میشه،
فقط نگاهتون به اقا باشه..فقط ببینید اقا چی میگه..
#حاج_حسين_يكتا
#اللهّمعجّللِولیڪَالفَرج....
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_چهار بهم حمله کرد
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_پنج
من گاو نیستم
برگشتم خونه …
تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … "استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی …
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن" …
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن📖 … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام …
"ما دست شما رو می گیریم"…
"شما رو تنها نمی گذاریم" …
"هدایت رو به سوی شما می فرستیم" …
"اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست"…
"آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید"….
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم 🙃…
اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …😭
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن …
رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
– احد حالش چطوره؟🤔 …
– کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت "معذرت می خوام" … .😔
– متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …👋
– استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …😕
چرخیدم سمتش … "هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم"…
.
حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .😍
من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
– میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .😉
خنده ام گرفت😄 …
ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند …🙃
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم😬 …
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد😇 …
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن …
اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .😔
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …😔
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
– استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی 😊…
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن😔 …
خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی من در رکاب شمر جنگیدم!😢 من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر
#خاطرات_شهید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.😅
اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه!🙈
وسط عروسی، یکدفعه گریهام گرفت.😐 نه.... یاد شهدا و جنگ و ... نیفتادم.
شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم.🤗
جانباز اعصاب و روان.😔
حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.😞
وقتی جوانها داشتند وسط سالن میرقصیدند، یکدفعه بلند شد.😯 شاید دور و بریهایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم.😥
خب حق هم داشتند. وقتی قاطی میکند، هیچکس را نمیشناسد.😰
بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دستهایش را از هم باز کرد...
سعی کرد با همهی درد و حال خرابش بخندد،
دستهایش را چرخاند،
چند لحظه زور زد،
بدنش را تکان داد که مثلا دارد میرقصد.
رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت.
وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.😌
چیکار میتوانستم بکنم جز گریه؟
درسته خراب شدم، سنگ که نشدم!😭😭
تا حالا از دیدن رقص هیچکس، گریهام نگرفته بود اما
سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!😭😫😩
👈صحنهی اول
متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه میدهیم نامتان در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت شود.
تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثیها سر آنها میآوردند و حتی تعدادی را مظلومانه بهشهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.😭😞
(بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود دهنمکی دادم، شد دستمایهی ساخت فیلم اخراجیهای 2)
👈صحنهی دوم
رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه ... بود.
دورهم نشسته و الکیخوش، میزدند و میرقصیدند که ما فراموششان کنیم!😔
👈صحنهی سوم هم این بود که اول تعریف کردم.
تا حالا فکر نمیکردم با دیدن رقص دیگران گریهام بگیرد!
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
حمید داودآبادی
16 دی 1397
💕 @aah3noghte @hdavodabadi
#انتشار_حتما_با_ذکر_منبع
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: «ولم
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۴
محسن گفت:
" تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰
گفتم:
«یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیکار کردم؟😓
اگه بگیم قبر و قیامت دروغه که هزار دلیل هست که راسته!😰😨
پس باید یه فکری کنم.»
شروع کردم به #نماز خوندن و قول دادم که دیگه دور خلاف نچرخم و فحش ندم .»😐
خرداد۱۳۶۷بود و زمزمه های #پذیرش_قطع_نامه و #پایان_جنگ...
یک روز اعلام کردن گردان مسلم ابن عقیل به خط #پدافندی اعزام شود.
در طول مسیر، محسن به من گفت:
«حاجی!می ترسم..😨😰
می ترسم یه روز این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام و همون کارام .😔
گفتم:
«نه محسن جون! تو دیگه آدم درستی شدی😙»
توی خط برای من وصیت می کرد مثلا می گفت:
«از بابام و خانوادم حلالیت بطلب.»😔😶
خلاصه در طی دو روز حضورمان در خط پدافندی ، فقط یک #شهید دادیم که آن هم محسن بود .
😔
وقتی برای تشییع محسن به محله #اتابک تهران رفتم، همه از من جزئیات شهادتش را مےپرسیدند....🤔
هیچ کس فکر نمیکرد او شهید شده باشد.😏
میگفتند:
«شما مطمئن هستی محسن #اعدام نشده؟😏
خودت دیدی شهید شده؟ 😁😉
و من به کار خدا فکر مےکردم چطور یک بنده خدا با تفکر صحیح از مسیر جهنم به سوی بهشت برگشت...
#پایان_داستان_محسن
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_حتما_با_ذکر_لینک_کانال
📚...تاشهادت
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(١) پاره کردن تمثال امام خمینی رحمت الله علیه در ر
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(٢)
ایـجاد تلاطم و گرفتن آرامش از مردم
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_پنج من گاو نیستم ب
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_شش
اولین نماز
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید😅 … تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم … کلی تمرین کردم … سخت تر از همه تلفظ بود🙄 …
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت … خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن😂😂😂 …
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم … تنها …
از لحظه ای که قصد کردم … فشار سنگینی شروع شد … فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد😣 …
وضو گرفتم …
سجاده رو پهن کردم …
مهر رو گذاشتم …
دستم رو بالا آوردم …
نیت کردم و … الله اکبر گفتم …
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد …
صحنه های گناه و ناپاک🔥 …
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد … تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه … تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد😫😩 … بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد … انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند😰 …
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم … اما بعد گفتم … نه استنلی … تو قوی تر از اینی … می تونی طاقت بیاری … ادامه بده … تو می تونی …
وقتی نماز به سلام رسیده بود … همه چیز آرام شد …
آرام آرام …
الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم … همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم … خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد …
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد … در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم😍 …
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت …
صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .😔
– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی ….🤔😳
کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… .
بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .😏
– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم😁😏 …
نفس عمیقی کشیدم …
+ولی من از این زندگی راضیم 😌…
– دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟😏 …
– هی گارسن … دو تا دام پریگنون🍷 …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم😏 … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین 300 دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم 🍸…
– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی😉…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست😑 …
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود 😈…
🔵🔵پ.ن:
بنده از نویسنده داستان پرسیدم که چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودند به خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته.
وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن…
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
گریه های سرداران #قاسم_سلیمانی و #محمدباقر_قالیباف
برای رفیق قدیمی خود، سردار شهید حاج #احمد_کاظمی
الحمدلله هنوز امید هست انگاری بازه درِ شهادت
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔
#دلشڪستھ_ادمین
برای توئی که نمےشناختمت...
آن روز هم بارانی بود
همه زیر بارانی که ریز و تند مےبارید،
منتظر آمدن پیڪر شهدا بودند
جایی درست کنار رفیق قدیمی برایت آماده کرده بودند
در کنار #حسین_خرازی..
نمےشناختمت اما نبودنت، تلخی عجیبی داشت
آن روز هم غمی عجیب بر دل سنگـینی مےکرد
و انگار هر سال باید این تلخی، تکرار شود...
راستی حاج احمد!
در نجـواهایت با حضرت زهرا (س) چه گفتی که تو را اینقدر زود به رفقای شهیدت رساند...
#حضرت_زهرا
#شهیدحاج_احمدکاظمی
#سالروزشهادت
#تشییع
#رفیق
#باران
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۴ محسن گفت: " تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم به گذشت
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر
در شهر نجف به دنیا آمده بود و عاشق پول و شهرت و #پیشرفت...
یک باره سر از ارتش #عراق در آورد و شد:
#سرهنگ_حزب_بعث_عراق😎
اما این سرهنگ بعثی، بسیار به پدر و مادر #شیعه اش احترام مےگذاشت...
هنگام جنگ ایران و عراق، مثل بقیه نظامیان عراقی، مجبور شد به خطوط نبرد اعزام شود...
در اولین مرخصےاش که به خانه آمد، پدر و مادرش اعتراض کردند که "چرا با ایرانےها مےجنگی"؟؟؟😠😡
مادرش گفت:
"اگه به جنگ با آنها ادامه #حلالت نمےکنم"...😡😡
جناب سرهنگ هم سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمےگفت😔 اما
فکر مےکرد که از جبهه فرار کند حتی اگر اعدام شود...😱
چند روز بعد که به خطوط نبرد اعزام شد، خودش را به خط مقدم رساند😏
یک روز صبح، یک پارچه سفید برداشت🏳 و با سرعت به سمت نیروهای ایرانی دوید🏃🏃
و #اسیر شد...
#اطلاعات خوبی هم به مسئولان سپاه داد و بعد از مدتی با #تیپ_بدر که از نیروهای عراقی تشکیل شده بود، به نبرد با حزب بعث عراق پرداخت...☺️
بعد از پایان جنگ ایران و عراق، صدام به #کویت حمله کرد و بعد از مدتی هم امریکا، مناطقی از عراق را تصرف کرد...
فرصت خوبی بود تا سرهنگ به کشورش برگردد و بر ضد صدام مبارزه خود را آغاز کند...🙂
او که با رفقایش در روستایی مخفی شده بودند، هر از گاهی #ضربه ای بر پیکر حزب بعث که در کربلا و نجف مستقر بودند، وارد مےکردند💪
در یکی از این عملیات ها، سرهنگ و سه نفر دیگر از دوستانش به #مرکز_مهم_اطلاعات_ارتش_عراق در اطراف نجف حمله کردند 💥و پس از به هلاکت رساندن چند بعثی، سرهنگ هم به #شهادت رسید😇
دوستانش پیکر او را #مخفیانه در #وادی_السلام به خاک سپردند...
#پایان_داستان_عاقبت_بخیر
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_حتما_با_ذکر_لینک_کانال