eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم رفته بودیم مقر حاج قاسم با بچه های تیپ سیدالشهدا با شهید عمار و شه
💔 ... ادامه پست قبل👆👇 راهش باز کردن چشم هاست و شناخت خودمون و دشمنانمون راهش در انتخاب دقیق و بازخواست دقیق مسئولینه نه ایجاد آشوب و حرف مفت زدن که اونا بذارن توی دهن ما. چرا باور ندارید ما کجای دنیا داریم زندگی میکنیم! ما داریم در خاور میانه زندگی میکنیم جایی که وقتی اسمش میاد سربازای کارکشته نظامی دنیا تنشون میلرزه و بعضیهاشون خودشون رو خیس میکنند و بعضی ها هم... ما اونجایی زندگی میکنیم که لالایی مادرها برای بچه‌هاشون صدای انفجار و شلیک گلوله است ما در قلب این زمینیم اونجایی که همه دنیا برای تصاحبش دارن باهم میجنگند و ما ناگذیر به دفاع از خودمونیم و گناهمون فقط اینه که میخوایم خودمان باشیم با خدای خودمان! ما می‌خوایم خودمون انتخاب کنیم می‌خوایم خودمون باشیم می‌خوایم تمدن خودمون رو داشته باشیم.. بابا ما نمی‌خوایم اروپایی و آمریکایی و آفریقایی باشیم ما ایران را می‌خوایم با همه ی آرزوهای خوبش ما اسلام رو می‌خوایم با همه تعالیم نابش ما می‌خوایم با علی ع باشیم ما میگیم صاحب داریم قراره بیاد! منتظر ظهورِشیم!!! دعا میکنیم براش! ما برا حسین و حسن میمیریم و ما.... یکم انصاف داشته باشیم شهدا با خون خودشون آمدند پای کار! ما حداقل خرابش نکنیم و کمک کنیم برای احیای تمدن ایرانی اسلامی ما میتوانیم رو شهدا به ما یاد دادند... حاج قاسم به ما یاد داد که میشه بابا جلوی این نامردها با حداقل ها وبا همین بضاعت کممون وایساد... ی یا علی میخواد و همت یاعلی ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد راوی: مادر شهید عینک با خو
✨ انتشار برای اولین بار✨

  

راوی: مادر شهید
عصب پا_قطعه پلاستیکی



تقریبا یک سالی از مصدومیت شیمیایی او می گذشت که از ناحیه ی پا مجروح شد.
هر بار که برای او اتفاقی می افتاد، من بیشتر از خودش درد می کشیدم. دیگر وقتی محمدحسین جبهه بود، آرام و قرار نداشتم.
هر لحظه منتظر شنیدن یک اتفاقی بودم.
به محض اینکه کسی در می زد یا تلفن خانه به صدا در می آمد، قلبم از جا کنده می شد. او مدتی در بیمارستان بستری و تحت درمان بود مدتی هم در خانه استراحت کرد، اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد، گویا عصب پایش آسیب دیده بود و موقع راه رفتن، پایش از پنجه در اختیارش نبود. روی زمین کشیده می شد.


وقتی می خواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم، دکتر ها گفتند به دلیل جراحت شدیدی که دارد باید استراحت مطلق داشته باشد از جایش تکان نخورد و محل استراحتش را طوری تعیین کند که به دستشویی نزدیک باشد.

خانه ی ما این وضعیت را نداشت و محمدحسین اذیت می شد. این بود که او را به خانه ی خواهرش، انیس، بردیم. محمدهادی هم که خدمتش تمام شده بود؛ به سبب رابطه ی صمیمی و نزدیکی که با محمدحسین داشت، کنارش ماند تا اگر نیمه شب کاری داشت و نیاز بود دستشویی برود، او را همراهی کند.


فردا که من به سراغ آن ها رفتم تا جویای حال محمدحسین شوم، محمدهادی برایم چنین تعریف کرد:




«نیمه های شب بود، به طور اتفاقی بیدار شدم، دیدم محمدحسین توی رختخوابش نیست، با عجله از جا پریدم، دیدم همین طور به حالت درازکش و کشان کشان خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده بود و می خواست به دستشویی برود.
 موقعی که او را دیدم تقلا می کرد تا پله ها را رد کند، با ناراحتی گفتم :«آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم.» 
گفتم :«برای چی؟ من خودم سفارش کردم!»
 گفت :«دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم. من مجروح نشده ام که وبال گردن بقیه باشم.»



بعد از چند روز که حالش بهتر شد به خانه برگشت. سعی می کردم مراقبش باشم تا به زودی سلامتی اش را به دست آورد، اما متاسفانه عصب پا آسیب دیده و پنجه ی پا را از حرکت انداخته بود.

 دکترها یک قطعه پلاستیکی به او داده بودند که در زیر و پشت پا نصب می شد و از آویزان شدن پنجه ی پا جلوگیری می کرد.

... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم قرار بر این بود که اینجا ایران باشد اگر نبودند... تازه خیلی از این
💔 روزای زیادی بود که از هیئت ها دور بودیم و جایی رو نداشتیم بریم اما دلمون خوش بود به خاک منطقه ایی که روش خون شهدامون ریخته شده بود و همین خاک و خون و همنشینی با شهدا این دوری رو سبک میکرد و از سختیش کم میشد !!! اما حالا داره دوماه میشه که رسما توی شهر خودمون اکسیژن خونمون داره تموم میشه و هوایی هیئت و نفس حاج منصور و سینه زنی و جشن گرفتن برا مولا و ارباب و علمدار و ...هستیم !! چه روزای بی برکت و سختیه این روزهای دور از هیئت... ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_یک راوی: مادر شهید عصب پا_ق
✨ انتشار برای اولین بار✨

  

راوی: مادر شهید
کفش کتانی


محمدحسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامه ی حضورش در منطقه بشود. یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود، صدایش زدم :«مادر جان! محمدحسین! ناهار آماده است، نمی آیی؟»
گفت :«چشم مادر! آمدم.»


وقتی وارد اتاق شد، برقی در چشمان معصوم و گیرایش می درخشید :«مادر جان! راهش را پیدا کردم. دیگر هیچ مشکلی ندارم.»



بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم. او با ذوق و سلیقه، راهی برای حل مشکل خودش پیدا کرده بود. به جهت اینکه پایش به همراه قطعه ی پلاستیکی، راحت در کفش جای بگیرد، یک کفش کتانی خریده بود که دو سه شماره بزرگتر بود. 
شلوارش را هم کمی گشادتر از معمول گرفته بود.
بعد یک نخ ضخیم به بند های کتانی بسته  بود و آن را داخل پاچه ی شلوار رد کرده بود و تا کمربندش بالا آورده بود.
 انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود. انگشت دستش را درون حلقه می کرد و موقع راه رفتن آن را می کشید؛ به این ترتیب نوک پنجه ی پا بلند می شد و وقتی قدمش را برمی داشت، دوباره نخل را شل می کرد و پا به حالت اول بر می گشت.


فکر خوبی کرده بود!
 هیچ کس متوجه نمی شد وتنها ایراد کار در این بود که برای نگه داشتن حلقه، دستش مدام به کمرش بود تا چند مدت که نسبتا سلامتی اش را به دست آورد، به همین شکل راه می رفت. فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند. به همه سفارش می کرد به کسی نگویید که پای من اینطور شده است. 



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم روزای زیادی بود که از هیئت ها دور بودیم و جایی رو نداشتیم بریم اما
💔 شنیدم قیامت انقدر می بخشی که نوبت به حضرت پدر نمیرسه ... آبرو دار !!! آبرو داری کن .... دلم کویر بی ریاست # پروندمم پر گناست خوبه که پرونده ی من # هم رنگ اون خال سیاست# گل اگه بی خار باشه # چیده و پژمرده میشه# تو گلی و خار بدم # ی روز به دردت میخورم# ای آقاجون نکن ردم # ی روز به دردت میخورم# ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_دو راوی: مادر شهید کفش کتان
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

راوی: مادر شهید
بهبودی نسبی



روزها و ماه ها می گذشت و محمدحسین از زخم حنجره، جراحت پا و مصدومیت شیمیایی، کم کم رهایی پیدا کرده بود. 

هر زمان به مرخصی می آمد، امکان نداشت که به گلزار شهدا سر نزند. یک روز به همراه برادرش، محمدهادی، توی حیاط خلوت خانه ی پدری، زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند.


برادرش گفت :«محمدحسین دیگر بس است، چقدر به جبهه می روی؟ الان نزدیک چهارسال است که داری می جنگی. فکر نمی کنی که وظیفه ات را انجام دادی و حالا باید به زندگی ات برسی؟»
 گفت :«داداش! این را بدان تا زمانی که جنگ هست، من در جبهه ها می مانم و این جنگ تمام نمی شود، مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه ها جنگیده اند به شهادت برسند.
هیچ پاداشی جز شهادت نمی تواند پاسخگوی ازخودگذشتگی و فداکاری این بچه ها باشد. داداش! خواهش می کنم در این باره دیگر صحبت نکن!»


مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد. زمستان بود و هوا خیلی سرد، اما دلگرمی خانه و خانواده ، در کنار من نبود. 

گاهی اوقات دلم را با خیال‌پردازی های قشنگ آرام می کردم : 
خدایا! می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد؟
 برایش آستینی بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم، اما غافل از اینکه محمدحسین زمینی نبود....
او اصلا به این چیزها فکر نمی کرد. از دیدگاه او شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود. چیزی نگذشت که رویا های قشنگم با خبری ناگوار به کابوس تبدیل شد.


 محمدحسین دوباره از ناحیه ی پا مجروح شد و به کرمان برگشت. هر چه این اتفاق ها برای او می افتاد، مهر و محبت او در دل من عمیق تر می شد. وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم، هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود. 
گفت : من به زودی به خانه بر می گردم.»


نگاهی به پایش انداختم، خبری از بهبودی نبود، اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می اید. گفت :«مادرجان! فکر نمی کنی دیگر بس است؟»
آهی کشید و گفت :«بله! دیگر بس است.»


این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد. چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت، در حالی که هنوز سلامتی اش را به دست نیاورده بود. ماجرای جراحت ها و عروج بی صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند....



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم شنیدم قیامت انقدر می بخشی که نوبت به حضرت پدر نمیرسه ... آبرو دا
💔 رمز موفقیت فقط در کلام امامه و بس☝️ و اون امام کسیه که حکمت رو از در خونه فاطمه الزهرا عصمت الله الاعظم کسب کرده و خوب می‌دونست که مشکلات از کجا آب میخوره ! امام کسی بود که الکی حرف نمی‌زد و دقیقا عمق مطلب رو می دید و با اون زبان ساده به بهترین شکل ممکن برا مردم مملکتش بیان میکرد و همیشه می‌گفت که این مردم هستند که باید آگاه بشوند و بعد با چشم باز انتخاب کنند!!! می‌گفت این مردمند که آینده رو می‌سازند و مهمه سلایق و آرزوهاشون!! می‌گفت ما نمی‌تونیم با زور با مردم حرف بزنیم و با مشت به دهانهاشون بکوبیم!!! ما فقط باید روشن کنیم راه رو و این مردم هستند که انتخاب میکنند !!! حالا این امام و این نایب برحقش هستند که نسخه دادند ولی ما گذاشتیمش تو جیب و میگیم چرا خوب نمیشه اوضاعمون!!! بابا باید به نسخه عمل کرد ... مثل شهدامون.... چرا هرجا عمل شده توی بدترین شرایط و سخت ترین اوضاع جواب داده ولی بعد توی جاهایی که بواسطه خون شهدا بهشون دست پیدا کردیم جواب نمیده و دنبال قاتل بروسلی میگردیم!!! قاتل، خودمونیم با این وضع انتخاب مسئولین قشنگمون که... ادامه در پست بعد ✍به روایتِ ... 🏴 @aah3noghte🏴 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم رمز موفقیت فقط در کلام امامه و بس☝️ و اون امام کسیه که حکمت رو از
💔 قاتل، خودمونیم با این وضع انتخاب مسئولین قشنگمون که براحتی خون شهدا و داغ خانواده هاشون رو کردند پله ترقی و رسیدن به لذات حرومشون !!! و وقتی رسیدن به اون بالا بلند بلند می خندند به ریش ما و زحمات دلسوختگان و پابرهنگان و مستضعفین عالم که بابا جمع کنید بساطتون رو ما بلدیم با دنیا حرف بزنیم و شما نمی فهمید الا سخن زور رو ... بیاید برگردیم!!! برگردیم و دوباره وایسیم پای نسخه ایی که جای دوری نیست هنوز هست توی جیب خودمونه فقط باید ی بار دیگه بخونیمش و بهش عمل کنیم همین .... امام ما و نایبش تضمین کردند راه رو و حرف اونا مثل امضا و مهر جان کری نیست که به تف دنیا هم نیارزه حرف امام ما حرف سرچشمه هستیه حرف همه انبیا و اولیا حرف صدیقه زهرا یکِ یکه ناب ناب ... ما میتونیم ما میتونیم خودمون باشیم خود خودمون غلام علی و بچه هاش 👈عنایت داشته باشد منظور شهید بزرگوار، دولت شیخ حسن هست❌‼️❌ ✍به روایتِ ... 🏴 @aah3noghte🏴 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_سه راوی: مادر شهید بهبودی
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

جزر و مد اروند



یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت اهمیت داشت، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر می گذاشت. 

برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روز های مختلف، دقیق اندازه گیری کنند، یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. افرادی وظیفه شان ثبت اندازه ی جزر و مد بر حسب درجه های نشانه گذاری شده بود. 


اهمیت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غوّاصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه ی آن ها را به دریا می برد. از سویی در زمان مد، چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد، موجب می شد تا  دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار گیرند و آب راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود، اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.


اطلاعات لشکر برای این میله سه نگهبان گذاشته بود که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانه روز ثبت می کردند. حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود. (حسین بادپا جزء شهدای مدافع حرم است)  خودش تعریف می کند:



«دفترچه ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه ی روی میله را می خواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود.

آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمه های شب نگهبان قبل بالای سرم آمد و بیدارم کرد :«حسین! بلند شو نگهبانی» همان طور خواب آلود گفتم :«فهمیدم باشه! تو برو بخواب. من می روم.»


نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید. به این امید که من بیدارم و سر پستم خواهم رفت، اما با خوابیدن او، من هم خوابم برد. دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم، بیست و پنج دقیقه گذشته بود.


 با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم، همه خواب بودند. با خودم گفتم ! الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشد. خدارا شکر محمدحسین یوسف اللهی و محمدرضاکاظمی هم اهوازند.


از سنگر تا میله، فاصله ی چندانی نبود، سریع سر پشتم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقه را که خواب مانده بودم از ذهن خودم نوشتم.


روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم دیدم محمدرضاکاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف طرف من آمد. از ماشین پیاده شد. مرا صدا کرد :«حسین بیا اینجا!»
جلو رفتم. بی مقدمه گفت :«حسین تو شهید نمی شوی!»

 رنگم پرید و فهمیدم که قضیه از چه قرار است، ولی.... 



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم رمز موفقیت فقط در کلام امامه و بس☝️ و اون امام کسیه که حکمت رو از
💔 همه جا رخصت ... عجب بهت میومد گود زورخانه و استیل پهلوانی فرمانده ؛👌 گود افتخار میکنه به اینکه روزی قدمگاه راست قامتانی چون شما شهدای انقلاب اسلامی و ادامه دهندگان خون حضرت سیدالشهدا بوده و گمانم پوریای ولی صفایی دارد با شما در گود زورخانه خلد برین و میانداری سرباز انقلاب و امام ، حاج قاسم سلیمانی... ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_چهار جزر و مد اروند یکی
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

جزر و مد اروند


جلو رفتم. بی مقدمه گفت :«حسین تو شهید نمی شوی!»

 رنگم پرید و فهمیدم که قضیه از چه قرار است، ولی خیلی مهم بود.


گفتم :« چرا شهید نمی شوم؟ حرف دیگری نبود بزنی؟»
گفت :«همین که گفتم.»

گفتم :«خب دلیلش را بگو!»
گفت :«خودت می دانی.»

گفتم :«من چیزی را نمی دانم، تو بگو!»
گفت :«تو دیشب نگهبان میله بودی، درست است؟»
گفتم :«خب بله!»


گفت :«بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از پیش خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود، باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. بهتر بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.»


گفتم :«کی گفته؟ اصلا چنین چیزی نیست من نگهبان بودم اما خواب نیفتادم.»
گفت :«دیگر صحبت نکن! حالا دروغ هم می گویی پس یقین پیدا کردم شهید نمی شوی!» 


سپس با ناراحتی سوار ماشین شد و سراغ کار خودش رفت با این حرفش حسابی ذهنم مشغول شد. 
با خودم گفتم آخر او چطور فهمیده بود؟!
آن شب که همه خواب بودند.


تازه اگر کسی متوجه من شده باشد چطور به محمدرضا کاظمی خبر داده، او که اهواز بود و به محض ورودش با کسی حرفی نزد و یک راست آمد سراغ من! و از همه مهم تر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام!


تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هر چه فکر می کردم او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم. بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم :«چند دقیقه بیا کارت دارم.»
آمد و گفت :«چیه؟»


گفتم :«راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم.»
گفت :«چه می خواهی بگویی؟»
گفتم : حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست می گفتی، من خواب مانده بودم، اما باور کن عمدی نبود. نگهبان بیدارم کرد، ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد.»


گفت :«تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودم!» 
گفتم :«آن روز می خواستم کتمان کنم، ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف می زنی، فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی.»


گفت : با این حرفت می خواستی من را به شک بیندازی.»
گفتم :«چه شکی؟»
گفت :«بیخیال خب! حالا چه می خواهی بگویی؟»
گفتم :«هیچی! من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟»


گفت :«دیگر کار به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شود.»
گفتم :«تو را به خدا به من بگو، باور کن چند روزی این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده.»


گفت :«چرا قسم می دهی؟ نمی شود بگویم.»
گفتم :«حالا که قسم داده ام. پس بگو.»



مکثی کرد و با تردید گفت :«خیلی خب! حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی، لااقل تا موقعی که زنده ایم.»
گفتم :«هر چه تو بگویی قول می دهم.»






... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم همه جا رخصت ... عجب بهت میومد گود زورخانه و استیل پهلوانی فرمان
💔 بکشید مارا ... زنده تر میشویم ... شهید ، سلام مارم برسون به رفیقان... و همچنان نهضت ادامه دارد ... هرچند که دنیا نخواهد ... یا آقایون داخلی مثل رئیس... و دوستاش و ... آمالش ... یا اونایی که آوردنش سر کار .... یا اونایی که هنوز میخوانش ... یا اونایی که هم فکرشن .... یا اونایی که هم سفره اش هستند و یا هر ...‌ دیگه ایی ... ما هستیم!!! پس بکشید مارا ... تا یار بیاید و یا نیاید ما هستیم در انتظار آمدنش !! چه با سبزی زندگی یا سرخی شهادت ..‌. ما هستیم پس بکشید مارا ... ما از مرگ نمیترسیم ... ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم بکشید مارا ... زنده تر میشویم ... شهید ، سلام مارم برسون به رفیقان
💔 غلامعلی بدنیا که اومد قرار بود اسمش رو بذارند علی ! باباش میگه راه افتادم سمت ثبت احوال که براش شناسنامه بگیرم و اسمش رو ثبت کنم ... رفتم و برگشتم ، شناسنامه رو دادم دست مادرش ، باز کرد و دید ، با تعجب پرسید این که اسمش غلامعلی است !!! مگه قرار نبود بذاریم علی ... گفتم تو راه هرچی فکر کردم دیدم پسر من کجا و علی ع کجا !!! پسر من باید بشه غلام علی ... پس شد و اینم گوشه ایی از معرفت غلام علی ها ... میراث خمینی رو به تاراج بردند حرام لقمه ها و دنیا پرستان ... باید کاری کرد ... و الا مردن بهتر است ... ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_پنج جزر و مد اروند جلو ر
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

جزر و مد اروند



مکثی کرد و با تردید گفت :«خیلی خب! حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی، لااقل تا موقعی که زنده ایم.»
گفتم :«هر چه تو بگویی قول می دهم.»


گفت :«من و محمدحسین یوسف اللهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم، نصف شب محمدحسین مرا بیدار کرد و گفت : محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر  و مد آب را اندازه بگیرد، همین الان بلند شو برو سراغش!"

من چون مطمئن بودم محمدحسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند، بلند شدم که بیایم اینجا. وقتی خواستم راه بیفتم. دوباره آمد و گفت : "محمدرضا! به حسین بگو شهید نمی شوی، چون بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از ذهن خودت پر کردی.»


حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان حرف می زدم؟ اما تو با آن کارت آن روز می خواستی من را نسبت به او به شک بیندازی. 
وقتی اسم محمدحسین یوسف اللهی را شنیدم، دیگر همه پیز دستگیرم شد. او را خوب می شناختم و باورم شد که شهید نمی شوم.


*شهید حسین بادپا از شهدای مدافع حرم می باشند.
... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم غلامعلی بدنیا که اومد قرار بود اسمش رو بذارند علی ! باباش میگه را
💔 یکی از معاویه های نهضت را مشاهده میکنیم برداشت آزاد از این عکس... ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_شش جزر و مد اروند مکثی
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

آسانسور


محمدحسین از ناحیه ی پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود. مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت :«هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم، ببر برای محمدحسین صبح اول وقت بخورد.»


من، نمازم خواندم، لباسی پوشیدم، جوشانده را برداشتم و هنوز آفتاب نزده بود به طرف بیمارستان راه افتادم. فاصله ی خانه تا بیمارستان زیاد نبود، فقط یک کوچه فاصله داشت.

 وقتی رسیدم، چون صبح زود بود، نگهبان ها نمی گذاشتند داخل شوم. با اصرار زیاد و خواهش و تمنا قبول کردند فقط بروم، جوشانده را بدهم و سریع برگردم.


محمدحسین در طبقه ی چهارم بستری بود. من از آسانسور استفاده نکردم و از پله ها رفتم بالا. وقتی رسیدم داخل اتاق، محمدحسین خواب بود.

 خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت :«هادی! بالاخره آمدی؟» گفتم :«چی شده؟ مگر اتفاقی افتاده؟»


گفت :«نه! همین الان خواب می دیدم تو داری از پله ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.»
آن روز من خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه شد با آسانسور نیامدم ...

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم یکی از معاویه های نهضت را مشاهده میکنیم برداشت آزاد از این عکس..
💔 رفیقان می‌روند نوبت به نوبت خوش آن روزی که نوبت... شهادتت مبارک آقا مجتبی خوش اخلاق و بامعرفت سلام مارم برسون به ارباب و رفقا... بهشون بگو خیلی بی معرفتید سراغ ماروهم نمیگیرید قرارمون این نبود! قرار بود که...😢... ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هفت آسانسور محمدحسین از
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

تخت خالی


یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمدحسین بروم، ولی چون کار داشتم و وقتم تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم.

 کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 
بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم این چه جور ملاقاتی بود؟ آتش نمی بردی! خب! یک کم از وقتت را به محمدحسین اختصاص می دادی! تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم.


بعد ازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم. با کمال تعجب دیدم که تخت خالی است و از محمدحسین هیچ خبری نیست.

 اول گمان کردم او را برای کار های درمانی، عکس و یا آزمایش بردند. از پرستار پرسیدم:« ببخشید! این بیمار ما، آقای یوسف اللهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟»


پرستار گفت :«نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟»
گفتم :«بله! همرزم بنده است.»
خندید و گفت :«راستش ایشان فرار کردند.»


فهمیدم که حال و هوای جبهه و عملیات کار خودش را کرده. محمدحسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود.


... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم رفیقان می‌روند نوبت به نوبت خوش آن روزی که نوبت... شهادتت مبارک
💔 چه خون ها که برای به اهتزاز درآمدنت بر زمین جاری شد سرخی تو از میلیونها لیتر خون شریف ترین انسانهای این سرزمین ، سبزی ات از صفا و دعای صاحب نفسان و عاشقان علی و فاطمه و سفیدی ات از طینت پاک مردمانت است !!! روزی که تورا آتش زدند حاج قاسممان خون گریست بیاد رفیقانی که زیر تکانهایت روی زمین افتادند و بعضی برگشتند و بعضی همچنان عاشق گمنامی و زیر خاک هایت مانند چین و چروک تکان هایت چه بالاها و پایین هایی که ندیدیم و امید داریم به بالارفتنت به دست کسی که همه چشم های منتظر ، منتظر آمدنش هستند... تو دیگر پرچم ی سرزمین خاص نیستی ! تو نشانه غیرت و شرف و شجاعت بچه هایی هستی که غریبانه و با دست خالی جلوی همه مستکبران عالم ایستادند و پوزه همه را به خاک مالیدند اما یاری نشدند توسط مزدوران داخلی و شیفتگان پرچم های دور دست ها ... با هر تکانت یاد میکنیم رشادت شیر بچه های خمینی و خامنه ایی عزیز، که تورا بارها و بارها درآغوش کشیدند و با اشک هایشان غسلت دادند و متبرکترت کردند ... به گمانم یکی از شاهدان صحنه قیامت تو هستی، تو! ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 و باز هم حرف اول و آخر دل ما رو حاجی زد مثل همیشه .. چقدر خوبی مرد بار تهرون رو که نه ! بار دنیارو ی تنه میکشی سالار دنیا بی تو صفا نداره بمولا عشق سه شنبه صبح ها صنف و شب جمعه ها ارگ یا سیدالکریم ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هشت تخت خالی یک روز ص
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

نازِ پا
راوی برادر شهید


محمدحسین به خانه آمد، هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود، اما برای اینکه وانمود کند مشکلی ندارد سعی می کرد همه ی کارهایش را خودش انجام دهد.

روحیه ی عجیبی داشت. با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه می رفت، خم به ابرو نمی آورد، با همان، وضعیت به سختی رانندگی می کرد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز ماشین می گذاشت.


روزهای آخر قبل از اینکه به منطقه برود، منزل برادربزرگمان، آقا محمدعلی، دعوت بودیم. من همان جا او را به حمام بردم. او حتی توان ایستادن نداشت.
داخل حمام برایش صندلی گذاشتم، همان طور که بدنش را می شستم، چشمم به پای مجروحش افتاد.

 دقت کردم دیدم پایش سوراخ است، یعنی حفره ای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لوله پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که از این طرف می شد آن طرف را دید. دلم واقعا ریش شد.


به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم و سعی می کردم خیلی احتیاط کنم، محمد حسین گفت :"هادی!"
گفتم :"بله؟"
گفت :"محکم بکش! چرا این طوری می کشی؟"
گفتم :" اذیت می شوی داداش، ممکن است خطرناک باشد و برایت اتفاقی بیفتد."

گفت :"جوش نزن محکم بکش روی زخم ها را هم بکش مگر من چقدر این پا ها را کار دارم که تو این قدر نازشان را می کشی؟"

و بعد گفت :"این پا ها را من فقط برای همین عملیات احتیاج دارم، دیگر نیازی به آن ها ندارم."
آن لحظه حرفش را باور نکردم، چون از آینده هیچ خبری نداشتم.

ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_نه نازِ پا راوی برادر ش
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

پاهای عاریتی
راوی: پدر معزز شهید 


وضعیت پا های محمدحسین خیلی خراب بود. وقتی گوشمان را به محل جراحتش نزدیک می کردیم، به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم.

شاید باور کردنش مشکل باشد، اما درست مثل سماور در حال جوش، قل قل می کرد و صدا می داد، اما او پر توان، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه می داد.

می گفتم: " آخه بابا جان! یک مقدار به فکر خودت باش."
می گفت :
" می دانی بابا! من تا همین اواخر سال بیشتر به این پا های عاریتی احتیاجی ندارم."


... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد پاهای عاریتی راوی: پدر مع
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

قفس دنیا
راوی: مجید آنتیک چی


یکی، دو روز پیش از عملیات، قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچه های اطلاعات روی رودخانه ی بهمن شیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای ماموریت اصلی پیدا کنند.

 هیچ کس باور نمی کرد او با تن مجروح در این مانور شرکت کند، اما آن روز محمدحسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند یک غزال تیزپا می دوید. شور و شعف خاصی داشت، چشمانش از خوشحالی برق می زد.

وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمی اش چطور روی شن ها می دود، صدایش کردم :«محمدحسین! در چه حالی؟» همان طور که می دوید، گفت :«خوب! خوب!»

 چهره اش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمدحسین رفتنی است.

شب که همه بچه ها خواب بودند با هم مشغول صحبت شدیم. 
دوستان شهیدش را یاد می کرد و به حالشان غبطه می خورد. 


 بچه های واحد را که خواب بودند، نشان داد و گفت :«اینها را نگاه کن، ضمیرشان پاک پاک است و مستعد رشد و تعالی. از راه می رسند، دو ماه نشده پر می کشند و می روند. به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی می کنند، اما ما هنوز مانده ایم.»


وقتی این جمله را گفت، اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت. واقعا این قفس دنیا برایش تنگ شده بود. دیگر نمی توانست بماند و این بار  آمده بود که برود.


شب عملیات فرا رسید. بچه ها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مامور شد، چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده ی بچه های اطلاعات بود. همه ی کسانی که شب های قبل، بار ها و بار ها به آن طرف اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند، می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدند. 





... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 منتظر ما باشید!💪 به زودی وعده ی سیدالقائد ، امام المجاهدین و الاحرار امام خامنه ایی عزیز در موردتان تحقق پیدا میکند و می کوبیم پرچمی را که وعده ی کوبیدنش بر فراز قدس شریف ، داده شده است !!! بسوی تان می آییم ، چه آمدنی ! آمدنی که حاج قاسممان نیز وعده داده است : که تمامی شهدا از شهدای جنگ و مدافعان حرم و ... حسرت حضور در این جبهه مقدس را دارند و کمک حال مایند !! هرچند که شما و اربابانتان و دوستان داخلی تان نخواهید !!! پس تمام تلاشتان را بکنید که تمام تلاشمان را میکنیم، که حرف رهبرمان شهید نشود به اذن الله و الرسول و الامیرالمومنین و الائمه المعصومین من ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸