eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🌼شفاعت امام رضا ✍امام رضا علیه السلام فرمودند :هیچ یک از دوستانم مرا با شناخت حقم زیارت نمی‌کند مگر این که در روز قیامت شفاعتم از او پذیرفته می شود . 📚وسائل الشیعه،ج13،ص552 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⭕ هرروزمان را با یک آغاز کنیم. ﺍﻭﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﺑﺎﻃﻦ ،  ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ ... سوره محترم حدید🥀 . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نوشته بود: من کجا و شهداکجا؟ خجالت مےکشم مانند شهدا وصیت کنم! من ریزه خوار سفره آنها هم نیستم... با شهادتش اما همه را خجالت زده کرد این ، فدایےبانوےدمشق ولادت۷۲ شهادت۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ❤️ «والنتاین» به دنبال تلاش و تبلیغات برای ... ، احتیاجی به ولنتاین ندارد پیام است... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت143 با دیدن خ
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



، فرمانده سپاه قدس...
دقت که می‌کنم، می‌بینمش.

مردی که شصت ساله بودنش را تنها از محاسن و موهای سپیدش می‌شود فهمید؛ مردی با قد متوسط و یک اورکت مشکی، شلوار شش جیب سبزرنگ و چفیه لبنانی زردی که آن را دور گردنش انداخته است.

مثل همیشه، متبسم و سرزنده.

خشکم زده است از این بی‌خبر آمدنش. بخاطر مسائل امنیتی، کم‌تر کسی خبردار می‌شود سردار الان دقیقا کجاست و کجا می‌خواهد برود.

برای من و کسانی که حاج قاسم را می‌شناسند، دیدن ایشان در خط اول نبرد با داعش چیز عجیبی نیست؛ اگر نمی‌آمد بیشتر جای تعجب داشت.

با این وجود نگران شده‌ام. خاک این صحرا، ریه سالم را بیمار می‌کند؛ چه رسد به ریه‌های حاج قاسم که از دوران جنگ هم زخم برداشته‌اند و شیمیایی‌اند.

حاج قاسم می‌دود به سمت اردوگاه و از بالگرد دور می‌شود.

بالگرد هم که گویا کار دیگری ندارد، سریع از زمین بلند می‌شود تا هدف دشمن قرار نگیرد. 

حاجی میان سرفه‌های خشک گاه و بی‌گاهش، با تک‌تک کسانی که دورش را گرفته‌اند، مثل یک دوست قدیمی سلام و احوال‌پرسی می‌کند.



با چشم دنبال خبرنگار می‌گردم.

لنز دوربینش به سمت حاج قاسم است؛ اما اصلا حواسش به دوربین نیست.

غرق شده است در تماشای حاج قاسم.

چهره‌ام را بیشتر می‌پوشانم.

می‌دانم باید چهره بسیاری از کسانی که دور حاج قاسم را گرفته‌اند، تار شود.

مطمئنم حفاظت بعداً همین تذکرات را به خبرنگار خواهد داد و حتی شاید بعضی عکس و فیلم‌هایی که گرفته را پاک کند.

هنوز در بهت حضور ناگهانی حاج قاسمم؛ انقدر که یادم رفته جلو بروم و سلام کنم.

خودم را از میان جمع بچه‌ها جلو می‌کشم و با دستپاچگی، دست بر سینه می‌گذارم:
- سلام حاجی!

حاج قاسم طوری لبخند می‌زند و نگاهم می‌کند که حس می‌کنم پسرش هستم.

صدای گرم و لهجه کرمانی‌اش را میان همهمه می‌شنوم:
- سلام پسرم. خسته نباشید.

فشار جمعیت هربار تعادلش را بهم می‌زند و باز هم سرفه می‌کند.

این جنس سرفه‌ها را خوب می‌شناسم؛ سرفه‌هایی که از یک ریه شیمیایی و تاول‌زده برمی‌خیزد.

بچه که بودم تا وقتی که بزرگ شدم، صدای همین جنس سرفه‌ها که از اتاق پدر به گوشم می‌رسید، لالایی هر شبم می‌شد.

نمی‌دانم دقیقاً چندنفر نیرو در این اردوگاه هست؛ اما مطمئنم حاج قاسم به همه سلام می‌کند و با همه دست می‌دهد.

دست خودم نیست؛ یک چشمم به حاج قاسم است و یک چشمم به آدم‌هایی که دور حاج قاسم را گرفته‌اند.

می‌ترسم میان این بچه‌های پاک و مخلص، یک نخاله مثل سعد پیدا بشود.

از سویی، نگرانم که یک خمپاره یا موشک سرگردان، این اردوگاه را به عنوان مقصد انتخاب کند و...

زیر لب برای حاج قاسم آیه‌الکرسی می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت144 #حاج_قاسم
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



از سویی، نگرانم که یک خمپاره یا موشک سرگردان، این اردوگاه را به عنوان مقصد انتخاب کند و...

زیر لب برای حاج قاسم آیه‌الکرسی می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم.
در چهره حاج قاسم اما اثری از ترس نیست. به همان راحتی با بچه‌ها صحبت می‌کند که انگار در کوچه‌ها و محله‌های امن شهر خودشان است نه در میدان جنگ.

اگر کلمه «امید» بخواهد در قامت یک انسان مجسم شود، آن انسان حتماً حاج قاسم است.

با هر قدمش در میان اردوگاه امید می‌پاشد.

به وضوح می‌توان دید چهره بچه‌ها از هم باز شده است و جان تازه گرفته‌اند.






حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، می‌رود و ما را در بهت می‌گذارد. 

تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش می‌کنم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم.

سردار طوری رفتار می‌کند که انگار مطمئن است قرار نیست این‌جا شهید بشود!

کمیل دست دور گردنم می‌اندازد و می‌گوید:
- آره، مطمئن باش حاج قاسم تا داعش رو زیر پاش له نکنه شهید نمی‌شه. هم خودش می‌دونه، هم ما. هرچند الانم فقط بدنش با شماست، روحش جای دیگه سیر می‌کنه.

می‌گویم:
- حاج قاسم نباید شهید بشه. هیچ‌کس نمی‌تونه جاشون رو بگیره.

- خداییش حیف نیست یکی مثل حاج قاسم شهید نشه؟ دلت میاد؟ اونم تویی که خودت یه چیزایی رو دیدی...

از حرفم شرمنده می‌شوم. من چطور می‌توانم لذتی را برای خودم بخواهم و برای فرمانده‌ام نه؟

نزدیک غروب است؛ یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه.

آسمان سرخ شده است. از بلندگوی ماشین بچه‌های حزب‌الله صدای مداحی می‌آید:
- بدم الحسینی، نحفظ نهج الخمینی...

یادم می‌افتد اول محرم است.

زمینه ملایم مداحی و غروب آن هم در اولین شب محرم، غم عالم را روی دلم می‌نشاند.

خیلی وقت است دلم لک زده برای یک روضه درست و حسابی؛ برای روضه‌هایی که با کمیل در دوران نوجوانی می‌رفتیم؛ برای چای روضه بعدش.

چشمم به کمیلِ جوان می‌افتد که نشسته روی زمین و هنوز خیره است به مسیری که خودروی حاج قاسم از آن گذشت.

وقتی من را می‌بیند که به سمتش می‌روم و متوجه حضورم می‌شود، سریع از جا برمی‌خیزد.

پیداست کمی هول شده. می‌گویم: 
- چی شده؟ تو فکری؟

مشتش را باز می‌کند و انگشتر عقیقی را نشانم می‌دهد.

پیداست هنوز خودش هم گیج است و با همان بهت و تعجب می‌گوید:
- اینو حاج قاسم بهم داد!


نمی‌دانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را می‌خواهد؛ .

شانه‌اش را می‌فشارم:
- مبارکت باشه.

صدای اذان گفتن حامد در محوطه پادگان می‌پیچد.
***

- آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین!

همان اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و می‌گوید بیا مصاحبه کن.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔 أَفَلاَ يَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَيَسْتَغْفِرُونَهُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ. نمی‌خواید برگردید پیش خدا و ازش عذر خواهی کنید؟ خدا مهربونه‌ها، می‌بخشه‌ها... . /۷۴ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و صبح ؛ آغاز بوسه‌های شمعدانی در آغوش نور است . سلام ✋ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اون لحظه که نه حال جسمیت مساعده نه حال روحیت، رو براهه ولی فرصت میکنی بری تو مجازی و با این پیام روبرو میشی "سلام علیکم دعا گوی اعضای محترم در کربلای معلی هستیم🙏" همون لحظات مسرت بخش تقدیم شما... شما بامرام ها این مدلی اند👌 طرح ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت145 از سویی،
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین!

همان اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و می‌گوید بیا مصاحبه کن.

تازه از عملیات شناسایی برگشته‌ام و بعد از یک شبگردی طولانی و بی‌خوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم.

همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست.

قبل از این که وارد چادر شوم، برمی‌گردم به سمتش و تلاش می‌کنم آرامشم را حفظ کنم.

یک لبخند کج و کوله می‌زنم و می‌گویم:
- برادر ببین من الان خیلی خسته‌م. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟

و می‌خواهم وارد شوم که سریع می‌گوید:
- آخه مگه می‌شه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم...

این را که می‌گوید، برق از سرم می‌پرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد.

از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم می‌فهمد باید ساکت شود.

می‌گویم:
- اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟

می‌ترسد و به لکنت می‌افتد:
- همه... می‌گفتن... خیلی... از شما... تعریف... می‌کنن...

چندتا فحش تا گلویم بالا می‌آید؛ اما نفسم را در سینه حبس می‌کنم که از دهانم بیرون نیایند.

لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم.

جای زخمم تیر می‌کشد.

لب پایینی‌ام را با دندان می‌جوم و با عضلات منقبض شده، قدم می‌گذارم داخل چادر:
- کدوم شیر پاک خورده‌ای آدرس منو به این بنده خدا داده؟



خون دویده است توی صورتم و می‌دانم احتمالاً قرمز شده‌ام.

حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر می‌چرخانند و نگاهم می‌کنند.

از نگاهشان می‌شود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده.

نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و می‌بینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد.

حامد از جا بلند می‌شود و با فشار دست روی شانه‌ام، مجبورم می‌کند بنشینم:
- چی شده؟

یک نفس عمیق می‌کشم و دست می‌گذارم روی پانسمان زخم سینه‌ام.

آرام و در گوشش می‌گویم:
- مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟

چهره حامد در هم می‌رود و گردن می‌کشد تا بیرون چادر را ببیند.

بعد آرام می‌گوید:
- چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچه‌ها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدس‌هایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمی‌شه کرد.

لبم را از حرص می‌جوم. بعد از چند ثانیه به حامد می‌گویم:
- دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بی‌خیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه.

چشمان حامد گرد می‌شود و صدایش کمی بالا می‌رود:
- یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟

این را طوری می‌گوید که انگار به او توهین کرده‌ام.

سرم را به گوشش نزدیک‌تر می‌کنم و آرام می‌گویم:
- تو که می‌دونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمی‌داره.

سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد میان ریش‌هایش. قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی ست که دارند نرم می‌شوند.

در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم می‌گردم و به نتیجه می‌رسم:
- ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که این‌جا می‌افته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه.

یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب می‌کنم؛ من را چه به این حرف‌ها؟

یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفه‌ات را انجام بده!

حامد سری تکان می‌دهد:
- درست می‌گیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه...

... 
...



💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از عشق ملکوتی
💔 کَس نسِتاندم به هیچ اَر تو برانی از دَرم مُقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 . یا من انسنی و آوانی. تو همانی که همدمم شد و بعد در آغوشم گرفت. ... 💕 @aah3noghte💕