eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ‏ـ ليسَ بَـ الرَوحِ وجَعاً، غَير الحَنينْ إليَك!
💔 اگر خون دل بود... ما خورده ایم اگر داغ شرط است... ما دیده ایم... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📹 | جهاد تبیین، فریضه‌ی قطعی و فوری برای مقابله با تحریف واقعیتها توسط دشمن 🔻رهبر انقلاب: یک فریضه‌ی قطعی و یک فریضه‌ی فوری است و هر کسی که میتواند[باید اقدام کند]... ۱۴۰۰/۱۱/۱۹ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
سلام همسنگری ها صبحتون امام رضایی امروز ۲۱ ماه رجب هست و خواستیم #چله_زیارت_عاشورا بذاریم تا روز د
سلام بیست دقیقه بیشتر طول نمیکشه نگاه خداوند با جماعت بیشتر هست حوائج رفقای مجازیتونم در نظر داشته باشیم و براشون دعا کنیم ان شالله خودمون زودتر حاجت روا میشیم اگر خانواده شهیدی در کانال حضور دارند، غیر از خانواده شهدایی که میشناسمشون، عکس شهید عزیزشونو بفرستند تا به نیتشون زیارت عاشورا بخونیمـ ، اون دنیا شفیعمون بشن🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت152 نیم‌خیز می‌
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



چشمم از دور به بیمارستان الاسد می‌افتد. به ذهنم می‌رسد که می‌توانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم.
کمیل می‌گوید:
- اونوقت ازش می‌پرسن کی تو رو پیدا کرد و تا این‌جا آورد. درسته که تو رو ندیده، ولی می‌فهمن یه نفر هست که امشب توی خیابونای شهر پرسه می‌زده و نمی‌خواد دیده بشه. اون‌وقت عملیات شناسایی‌تون لو می‌ره، شایدم خودت گیر بیفتی.

راست می‌گوید. اگر پیرمرد را جلوی خانه‌اش رها می‌کردم هم همین خطر را داشت؛ چون صدای ما را شنیده بود.

از طرفی هم من اصلا موقعیتم طوری نیست که بتوانم نزدیک بیمارستان الاسد یا مکان‌های پر رفت و آمد بشوم.

باید از همین کوره‌راه‌ها خودم را به اردوگاه برسانم؛ چیزی نمانده، فقط یک و نیم کیلومتر!

راه رفتن روی زمین ناهموار به اضافه وزن پیرمرد، سرعتم را پایین آورده. اگر خودم تنها بودم بیشتر مسیر را می‌دویدم.

قطرات عرق از پیشانی‌ام سر می‌خورند و حتی دستانم آزاد نیست که بتوانم پاکشان کنم.

پیرمرد انگار صدای نفس زدنم را می‌شنود و ناهمواری مسیر را حس می‌کند که می‌پرسد:
- وین نروح ابنی؟(کجا می‌ریم پسرم؟)

لحنش خشن نیست؛ اما کمی احساس خطر می‌کنم.

هرچه باشد این پیرمرد طرفدار داعش است.

شاید اگر بفهمد من ایرانی‌ام، قید جان خودش را بزند و در همین حال که روی کولم نشسته، خفه‌ام کند.

کوتاه جواب می‌دهم:
- مکان امن. لاتخف.(یه جای امن. نترس.)

- شو اسمک ابنی؟(اسمت چیه پسرم؟)

در ذهنم دنبال اسمی می‌گردم که شیعه بودنم را لو ندهد و اولین اسمی که به ذهنم می‌رسد، نام همان کسی ست که من را فروخت: سعد!

باز هم کوتاه و محطاط جواب می‌دهم:
- سعد.

کمیل که قدم به قدمم راه می‌رود، می‌زند زیر خنده:
- اسم قحط بود اینو گذاشتی رو خودت؟

و از شدت خنده، روی زانوهایش خم می‌شود:
- وای خدا... تن خدا بیامرز توی گور لرزید!



خودم هم خنده‌ام گرفته است. خوب شد پیرمرد چهره‌ام را نمی‌بیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک می‌کرد و خودش را می‌انداخت پایین!

می‌پرسد: انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟)

قبل از این که دهان باز کنم، کمیل می‌گوید: آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامی‌ای که توی فکر شماس فرق داره!

خنده را از روی لب و لوچه‌ام جمع می‌کنم و می‌گویم:
- ای.(آره.)

- الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.)

کمیل باز هم می‌خندد:
- احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت می‌کنه!

نفسم تنگ‌تر از قبل شده است؛ اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمی‌ارزد.

یاد دوره‌های زندگی در شرایط سخت می‌افتم؛ یاد وقت‌هایی که با یک کوله‌پشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان می‌زدیم و از صبح تا عصر و گاه یک شبانه‌روز، باید با همان‌ها دوام می‌آوردیم.

قیافه‌هایمان بعد از این دوره‌ها دیدنی بود و صدای آه و ناله‌مان بلند.
یادم هست اولین بار که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت.

- حیدر، حیدر، عابس!

حامد است که پشت بی‌سیم صدایم می‌زند. به ساعت نگاه می‌کنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است.

حتماً نگرانم شده‌اند. به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد می‌کنم و شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:
- بله عابس جان؟

- من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم!

- باشه، من تا پنج دقیقه دیگه می‌رسم ان‌شاءالله.

هنوز پاسخ حامد نشنیده‌ام که پیرمرد می‌گوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف می‌زنی؟)

یک لحظه می‌مانم چه جوابی بدهم. با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، می‌تواند خفه‌ام کند یا چیزی مشابه این!


... 
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بازدید امام خامنه‌ای و شهید محمد جهان آرا از مناطق اشغالی خرمشهر بهار 1360. #کوت_شیخ #فداےسیدع
💔 کمی از خودمان خجالت بکشیم❌ دم از می زنیم بارها حنجره خود را دریده ایم برای بلندتر گفتنِ شعارِ "وای اگر خامنه ای حکم دهد..." اما بگویم مثل خوارج، مثل هم عصران امام علی علیه السلام هستیم و فقط شعار میدهیم، بیراهه نگفته ام!!! چقدر آقا باید بگویند این کار را بکنید؟! چند بار تکرار کنند ما از خواب بیدار می شویم؟؟؟ مگر نگفتند ؟؟ چه شد؟ هنوز در گِلِ فلان مارک و بهمان مبلغ شغلی مانده ایم!! آقا گفتند ، آمدیم افسر جنگ نرم شویم اما... و حالا ... الان که بازار داغ است کمی خودمان را به زحمت بیندازیم، مطالعه کنیم سخنرانی افراد اهل فن را گوش بدهیم و ... روشنگری کنیم... کم کم آقا دارند برای خواسته هایشان از واژه ی استفاده می کنند، شاید میخواهند تلنگری باشد برای ما.... امید آقا رو ناامید نکنیم😔 ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 از بس کریم بود که درهم خرید و رفت در ازدحام ، حاجت ما نیز داده شد اصلا به خواهش کم ما اکتفا نکرد ما سنگ خواستیم ، طلا نیز داده شد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 در خواستگاری از #رفاقت بین زن و شوهر گفت که بهترین شکل ارتباط بین زن و شوهر است. اینکه از دین فقط
💔 آقاجواد گفت: "شما برای چیزی مدنظرتان است؟" گفتم: "ما دنبال مال و اموال نیستیم"... گفت: "پیشنهاد من برای مهریه، است". گفتم: "خوب است"... راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تویی عزیز؛ بقیه اداتو درمیارن تویی که از فرط خستگی و ، در اوج جوانی شبیه پیرمردان شصت ساله بودی. روزت مبارک 🌷 که برای شناسایی سه شبانه روز نخوابیده بود🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
سلام همسنگری ها صبحتون امام رضایی امروز ۲۱ ماه رجب هست و خواستیم #چله_زیارت_عاشورا بذاریم تا روز د
💔 سلام همسنگری ها و هر روز به نیت یک شهید🥀 امروز به نیت این طریق خواندن زیارت عاشورا بسیار مجرب هست برای رسیدن به حاجت و گفته شده تا یک سال مداومت شود ان شالله بعد از چله هم ادامه بدیم تا یک سال طریقه خواندن: ابتدا دعای امین الله را می خوانیم (چون به خاطر گناهانی که از ما سر زده نعوذ بالله دچار ظلم در حق معصومین شده باشیم، شامل لعن زیارت عاشورا نشویم) زیارت عاشورا را با ۱۰ لعن و ۱۰ سلام میخوانیم نماز زیارت دعای علقمه اگر دوست داشتید نام کاربریتونو بفرستید تا بدونیم چند نفریم.... و اینکه میتونید نام ارسال کنید تا به نیت ایشون هم خوانده شود @Emadodin123 💕 @aah3noghte💕
💔 موسی در مناجات با خدا عرض کرد؛ خدایِ من کدام آفریده‌ات را بیشتر دوست داری؟ فرمود؛ آن کس را که چون محبوبش را از او بگیرم با من آشتی باشد. 📿 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 همیشه می‌گفت: "هر چی بر سرمون میاد از نافرمانی خداست" کسی که آنقدر زیاد بود که حتی پدر و مادرش هم نمی دونستند اصفهان هست. زمانه عجیبےست... دلمان به یاد شهداست مان اما چقدر مانند شهدا است؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رادیو و تلویزیون بیگانه از او به عنوان کوچکترین تخریبچی یاد کرده اند که از ۱۴سالگی با خنثی کردن مین، را برای حرکت های اسلام هموار می کرد... و عاقبت در سن ۱۹ سالگی شهد نوشید🥀 و به آرزویش رسید🕊 شهدای اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت153 چشمم از دو
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



هنوز پاسخ حامد نشنیده‌ام که پیرمرد می‌گوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف می‌زنی؟)

یک لحظه می‌مانم چه جوابی بدهم. با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، می‌تواند خفه‌ام کند یا چیزی مشابه این!🤨


قدم‌هایم سنگین‌تر شده است؛ انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا می‌افتم.

فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.

قدم به یک مسیر خاکی می‌گذارم که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمین‌هایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیده‌اند و شاید حتی صاحبانشان، بدون درو کردن محصول آن‌ها را رها کرده‌اند.

قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.

پیرمرد که سکوتم را می‌بیند، سوالش را بلندتر تکرار می‌کند.

اولین و مسخره‌ترین جوابی که به ذهنم می‌رسد را به زبان می‌آورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغة اجنبیة!(زبون خارجی!)

کمیل کف دستش را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!🤣

چشمانم را ریز می‌کنم تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچ‌کداممان نمی‌توانیم چراغ روشن کنیم.

سایه شبح‌مانندی از یک ماشین را می‌بینم و صدای بی‌سیم درمی‌آید:
- حیدر خودتی؟

- آره.

- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟

- آره، مهمون آوردم با خودم.

خودم را می‌رسانم به ماشین. به نفس‌نفس افتاده‌ام و دهانم طعم خون گرفته است.

بریده‌بریده می‌گویم:
- در عقب رو باز کن!

حامد از ماشین پیاده می‌شود و در عقب را باز می‌کند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)

پیرمرد را روی صندلی عقب می‌نشانم. وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته می‌شود، مُهره‌های کمرم تیر می‌کشند و نمی‌توانم راست بایستم.

دست به کمر می‌گیرم و به حامد می‌گویم:
- دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه.

حامد طنابی از داشبورد ماشین در می‌آورد و به دستان پیرمرد می‌بندد. 

پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛ اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابه‌ام را روی لبش می‌گذارم:
- هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمی‌کنیم، می‌خوایم کمکت کنیم.)

پیرمرد می‌لرزد؛ اما حرفی نمی‌زند چون می‌داند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد.

لب‌هایش از ترس خشکیده و به سختی نفس می‌کشد. بریده‌بریده و با ترس می‌پرسد:
- ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟)

قمقمه‌ام را درمی‌آورم و مقابل لب‌هایش می‌گیرم:
- مای...(آب...)

کمی می‌نوشد و بیشتر آب می‌ریزد روی ریش‌های سفید و ژولیده‌اش. 

دستی میان موهایش می‌کشم و با ملایمت می‌گویم:
- اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانی‌ام. می‌شناسیش؟)

عضلات دور چشمش از هم باز می‌شوند؛ انگار می‌خواهد چشمان نداشته‌اش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود.

دهانش باز می‌ماند و لبانش می‌لرزند. پیداست که  را می‌شناسد.

آرام و ترسان می‌گوید:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)

- ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. می‌ریم یه جای امن.)


... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔 گفتن ِ آخ... ابومهدی! همان کسی که گوشت و پوست و خونش با گوشت و پوست و خون ما ممزوج شد🥀 خوشا چنین رفاقتی خوشا چنین عاقبتی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 ببینید | مثالی زیبا از مدل کار برخی در ⁉️ برنامه روزانه سردار سلیمانی چه بود؟ اگر بشنوید روزی ۱۲ساعت می‌خوابید چه می‌کنید؟!! ♨️ تمام دشمنان ۱۲۴هزار پیامبر و ۱۴معصوم به میدان آمده‌اند؛ ❌ اما عده‌ای هنوز جهاد را جدی نگرفته‌اند! 🔶 برشی از سخنرانی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 آقاجواد گفت: "شما برای #مهریه چیزی مدنظرتان است؟" گفتم: "ما دنبال مال و اموال نیستیم"... گفت: "
💔 نه اینکه حواسش به فامیل باشد، نه. میگشت ببیند کی مشکل دارد تا کند. اصلا سرش درد میکرد برای این طور کارها.... قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... #شهید شدن آسان است فقط باید بگویی چشم به خدا🥀 و این خیلی سخت است⚡️... #آھ_اے_شھادت
💔 ... امشب مےخواهم بنویسم به یادِ.... قلم بهانه گرفته کجاست دفتر من؟ دو خط غزل بنویسم برای یارانی که در هیاهوی تفریح و عافیت طلبی بدون حاشیه دادند جان به آسانی 🕊🕊🕊🕊 چه کسی مےتوانست باور کند روزی مےرسد ڪه این شیربچه های افغانی، گوی سبقت را در دفاع از حرم عمه سادات از ما ایرانےها بربایند...؟؟؟ آری آمد آن روز که پای عشق به میان آمد و ارادت، محڪ خورد و در این میان جوانان فاطمیون چه صبور و مظلومانه، پای محبت خود به خاندان نبوت و اهل بیت (ع) ایستادند...و یکی یکی سپر شدند تا گلوله ای بر حرم ننشیند. بزرگی و غیرت تا آن جا پیش رفت که حتی خانواده شهدای فاطمیون هم تیرهای طعنه و زخم زبان را بر جان خریدند و با متانت و صبوری با حضرت زهرا (س) معامله کردند... و نگذاشتند طعنه ها، زخم زبان ها و کنایه ها اثر کند و بار دیگر ناموس غیرت الله به اسارت رود... کاش مشمول نگاھ ملکوتےشان شویم غریبن ولی عجیب پیش خدا آبرومندند یک بار بهشان متوسل شو!!!! دست رد به سینه ات نمےزنند پ.ن این دلنوشته را قبلا در صفحه اینستاگرامم منتشر کرده بودم... ... 💞 @aah3noghte💞