💔
#بسم_الله
وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ.
به زودی خدا به اونایی که تو دنیا همیشه بهش میگفتن متشکرم، میگه منم متشکرم...
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
تا توی جمع جبهه چند تا مجرد میدید میگفت:
بروید ازدواج کنید زندگی فقط جنگ نیست
باید یاد بگیرید برای جنگ های بعدی سرباز تربیت کنید...
شهیدحمیــــد باڪری🌷
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هواهواےشهادتــ دوباره زد به سرمـ
براےپر زدن، حالا بدید بال وپرمـ
خداڪند بنویسند نامـ ما را همـ
فداییان زینبــ
مدافعان حرمـ✌️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
#خدایا_شکرت🤲🏻
به خاطر اینکه تو اوج ناامیدی از زمین و آدماش
تنها امیدم تویی❣💫
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
⬅️ سواد رسانهای نداشتن یعنی، ملکه الیزابت دوم ۶۸ سال پیش تاجگذاری کرده و در زمان حیاتش تا الآن ۲۱ نخستوزیر انگلیس و ۱۶ رئیسجمهور آمریکا را دیده و هنگام تاجگذاری وی، هنوز سه نخستوزیر اخیر این کشور «تونی بلر، دیوید کامرون و ترزا می» متولّد نشده بودند، ولی هیچکس از خودش نمیپرسه که چرا برای سنّ و سال این روباه پیر جوک نساختهاند⁉️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هر چقدر بگوییم #غواص !!
بگوییم #اروند !!
باز هم کم است
برای دانستن از #اروند
فقط باید
#غواص باشی
دستت بسته باشد
شب باشد
و #اروندِ بی تاب
پذیرایت...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
اهل آملِ مازندران بود و در ادامه عملیات چزابه شش شبانه روز در پشت جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات یکی از تیپ های لشکر ۷۷خراسان از محاصره جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید...
آنگاه با لب تشنه و بدن خسته و گرسنه، و چشم ترکش خورده ایی که ۶ شبانه روز نخوابیده، در محاصره دشمن قرار گرفت و به اسارت دشمن در آمد.
اين قهرمان ناشناخته به تنهایی دو شبانه روز گردانهای زرهی و پیاده دشمن را زمین گیر کرد تا تیپ خراسانی از محاصره رهایی یابد.
دشمن شکست خورده، خشم خود را، با شکنجههای متعدد، از جمله بریدن دو دست توانمندش از بازو، و بیرون آوردن دو چشم او، و شکستن دندان هایش، و پوست کندن سر و جمجمه اش و همچنین محاسن شریفش با پوست و گوشت صورتش، و با نشاندن صدها گلوله در پیکر پاکش، اینگونه از او انتقام گرفتند
#شهید_ماشاءالله_پیل_افکن
هدیه نثار روح مطهرش صلواتی عنایت کنید🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
آتــ🔥ـش جهنم حرام مےشود
از هول قیامت ایمن است
و داخل بهشت مےشود
اگر بخاطر خدا #کات✂️ کند
من نمےگماااا
#محمدامین مےفرمایند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت151 خودش را به
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت152 نیمخیز میشود: - ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان #ابوبکر_بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.) نمیدانم منظورش از آرزوی سلامتی، ابوبکر بغدادی بود یا پسرش؟ اما پیداست که از داعشی بودن پسرش ناراضی نیست. از شنیدن این جمله چندان تعجب نمیکنم؛ تصمیمم هم برای کمک به پیرمرد تغییر نکرده است. میگویم: - وینو الان؟(الان کجاست؟) - مو بَعرف وینو. راح للحرب. قال یجی قريبًا لكنو مو جای حتی الان.(نمیدونم کجاست. رفت جنگ، گفت زود میاد ولی تاحالا نیومده.) احتمالاً پسرش در درگیری با ما کشته شده است؛ شاید هم بخاطر درگیریهای اخیر نتوانسته برگردد. نمیدانم؛ شاید پسرش قاتل یکی از رفقای خودم باشد و شاید من قاتل پسر او... مهم نیست. هیچکدام از این حرفها را به زبان نمیآورم و میگویم: - لیش ترکت بیتک؟(چرا از خونهت بیرون اومدی؟) - لانو مریض؛ رجلی مجروح. مو عندی الاکِل، انو جوعان کتیر.(چون من مریضم، پام زخمیه. غذا نداشتم، خیلی گرسنهم.) نگاهم کشیده میشود روی پاهای برهنه و باندپیچی شدهاش که از پیراهن بلند و چرکمُردهاش بیرون زده. پیراهنش پر از لکههای سیاه است که احتمالاً خونِ خشکیده است. به چشمانش دقیق میشوم؛ پلکهایش نیمهبازند و مردمکهای سپیدش در تاریکی شب برق میزنند. میگویم: - مو عندی الاکِل، لکن آخذک الی مکان امن، هنا خطیر جدا. آخذک الی مکان یوجد الاکل. (من غذا ندارم، ولی میبرمتون یه جای امن. اینجا خیلی خطرناکه. میبرمتون جایی که غذا باشه.) پیرمرد دوباره لبخند میزند: - ابنی هناک کمان؟(پسرم هم اونجاست؟) - مو بعرف، انشاءالله ترین ابنک.(نمیدونم، انشاءالله پسرت رو میبینی.) میدانم احتمال این که پیرمرد دوباره پسرش را پیدا کند نزدیک صفر است؛ اما حرف دیگری نمیشود زد. حتی اصلا نمیدانم چطور میخواهم این پیرمرد را با خودم تا اردوگاه خودی ببرم؛ فقط میدانم باید ببرمش. یک لحظه کسی در ذهنم نهیب میزند: - ممکنه یه تله باشه! و سریع جوابش را میدهم که: کسی از اومدن ما خبر نداشت که بخواد برامون تله بذاره! از جا بلند میشوم و آرام در کوچه قدم میزند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی میکند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند. سرم را نزدیک گوشش میبرم و آرام میگویم: - هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...) و با دقت به ویرانهها نگاه میکنم؛ هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست. با اسلحه آماده، مقابل در خانهای که پیرمرد از آن بیرون افتاد میایستم. پیرمرد دارد تلاش میکند بنشیند. دارد میلرزد. خانه چندان بزرگی نیست؛ یک دخمه کوچک که بوی تعفن میدهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته. چراغ قوهام را در خانه میچرخانم و کسی را نمیبینم. از خانه بیرون میزنم و نفس عمیقی میکشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟ پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟ کنار پیرمرد میایستم و با دقت نگاهش میکنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست میکشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی میکنم. بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست. نگاهی به اطراف میاندازم تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا میشود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمیآید. شانههای پیرمرد را میگیرم و روی زمین مینشانمش. طوری مینشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود و میگویم: - ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...) پیرمرد را کول میگیرم و از جا بلند میشوم. بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینهام سنگین شده و زخمم میسوزد. نفس عمیقی میکشم و زیر لب یا علی میگویم. سر پیرمرد روی شانهام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد. نگاه کردن به اطراف در حالی که یک نفر روی شانههایت سر گذاشته، کار آسانی نیست. باید مواظب دور و برم باشم مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم. کمیل را کنار خودم میبینم و میگوید: برو. هواتو دارم. هرچه وزن پیرمرد بیشتر به کمرم فشار میآورد، در درستی کارم بیشتر شک میکنم.🙄 چشمم از دور به بیمارستان الاسد میافتد. به ذهنم میرسد که میتوانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 آمدند خواستگاری. آقاجواد با مامان و بابایش بود. با آن قدوقواره و شانه های پهن، مثل یک پسربچه ی خج
💔
در خواستگاری از #رفاقت بین زن و شوهر گفت که بهترین شکل ارتباط بین زن و شوهر است.
اینکه از دین فقط حرف نزنیم و دین #مبنای_عمل ما باشد.
اما این جمله اش مرتب توی ذهنم مرور میشد:
"من #خدا را برای کارهایم در نظر میگیرم؛ شما هم اگر اینطور باشید خیلی خوب است. با هر چیزی که با نظر #خدا مخالف است، ما هم مخالفت کنیم".
راوی همسر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 #آھ... این روزهای #خونه_تکونی از تکاندن غبار #گناهان از دل غافل نشویم شاید سخت باشد بخشیدن آ
💔
#آھ...
شهادت را مےطلبیم و #داااااد مےزنیم
#اللهم_الرزقنـــا_شهادت_فی_سبیلک
اما هنوز #اسیر نفسیم
روزی که برای #رضای_خدا
نفست را #ذبح کردی
آن وقت شهیدی!!!! حتی اگر زنده باشی
دلیلم صحبت مقتدایم است که مےفرمود:
"گاهی #شهيد شدن آسان تر از زنده ماندن است!
اين نكته را #اهل_معنا و #حكمت و #دقّت، خوب درك مےكنند...
گاهی #زنده ماندن و
#زيستن و
#تلاش كردن در يك محيط،
به مراتب مشكل تر از كشته شدن و شهيد شدن و به لقای #خدا پيوستن است"...
خدایا!
توان بده این نفس را سرکوب کنیم که واقعا #سیری_ناپذیر است
اِنّی اعوذُ بکَ مِن نفسٍ لاتشبَع
#گلستان شهدای اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥 #هشدار_امام_به_مسؤولین
⚠️ بترسید از آن روزی که مردم بفهمند در باطنِ ذات شما (مسئولین) چیست و یک انفجار حاصل شود‼️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 گریه کردم دست بر سینه به سمت مشهدش گفتم که من آبرو بردم! خطا کردم! غلط کردم بیا بگذر ز من " أَ
💔
بابا خودش هم نانخور اين آستان بود
با ما غلط گفتند که: بابا آب و نان داد
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها
صبحتون امام رضایی
امروز ۲۱ ماه رجب هست
و خواستیم #چله_زیارت_عاشورا بذاریم
تا روز دوم ماه مبارک
این طریق خواندن زیارت عاشورا بسیار مجرب هست برای رسیدن به حاجت و گفته شده تا یک سال مداومت شود
ان شالله بعد از چله هم ادامه بدیم تا یک سال
طریقه خواندن:
ابتدا دعای امین الله را می خوانیم (چون به خاطر گناهانی که از ما سر زده نعوذ بالله دچار ظلم در حق معصومین شده باشیم، شامل لعن زیارت عاشورا نشویم)
زیارت عاشورا را با ۱۰ لعن و ۱۰ سلام میخوانیم
نماز زیارت
دعای علقمه
و هر روز به نیت یک شهید🥀
امروز (روز اول) به نیت #امام_شهدا و سیدالشهدای مدافعان حرم #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#بسم_الله
اگر دوست داشتید نام کاربریتونو بفرستید تا بدونیم چند نفریم....
و اینکه میتونید نام #دوست_شهیدتونو ارسال کنید تا به نیت ایشون هم خوانده شود
@Emadodin123
چله در کانال آه... یادآوری می شود 💕 @aah3noghte💕
💔
دیروز
نقش الی"بیتالمقدس"
بر سربندهای شما نقش بسته بود
و امروز
جوانانی از نسلتان در آرزوی "بیتالمقدس"راهی سوریهاند
و امید که فردا
نماز را با تودر #قدس بخوانیم
#احمد_متوسلیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ذکر روز چهارشنبه
💔
اگر خون دل بود...
ما خورده ایم
اگر داغ شرط است...
ما دیده ایم...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
📹 | جهاد تبیین، فریضهی قطعی و فوری برای مقابله با تحریف واقعیتها توسط دشمن
🔻رهبر انقلاب: #جهاد_تبیین یک فریضهی قطعی و یک فریضهی فوری است و هر کسی که میتواند[باید اقدام کند]... ۱۴۰۰/۱۱/۱۹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
سلام همسنگری ها صبحتون امام رضایی امروز ۲۱ ماه رجب هست و خواستیم #چله_زیارت_عاشورا بذاریم تا روز د
سلام
بیست دقیقه بیشتر طول نمیکشه
نگاه خداوند با جماعت بیشتر هست
حوائج رفقای مجازیتونم در نظر داشته باشیم و براشون دعا کنیم
ان شالله خودمون زودتر حاجت روا میشیم
اگر خانواده شهیدی در کانال حضور دارند، غیر از خانواده شهدایی که میشناسمشون، عکس شهید عزیزشونو بفرستند تا به نیتشون زیارت عاشورا بخونیمـ ، اون دنیا شفیعمون بشن🥀
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت152 نیمخیز می
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت153 چشمم از دور به بیمارستان الاسد میافتد. به ذهنم میرسد که میتوانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم. کمیل میگوید: - اونوقت ازش میپرسن کی تو رو پیدا کرد و تا اینجا آورد. درسته که تو رو ندیده، ولی میفهمن یه نفر هست که امشب توی خیابونای شهر پرسه میزده و نمیخواد دیده بشه. اونوقت عملیات شناساییتون لو میره، شایدم خودت گیر بیفتی. راست میگوید. اگر پیرمرد را جلوی خانهاش رها میکردم هم همین خطر را داشت؛ چون صدای ما را شنیده بود. از طرفی هم من اصلا موقعیتم طوری نیست که بتوانم نزدیک بیمارستان الاسد یا مکانهای پر رفت و آمد بشوم. باید از همین کورهراهها خودم را به اردوگاه برسانم؛ چیزی نمانده، فقط یک و نیم کیلومتر! راه رفتن روی زمین ناهموار به اضافه وزن پیرمرد، سرعتم را پایین آورده. اگر خودم تنها بودم بیشتر مسیر را میدویدم. قطرات عرق از پیشانیام سر میخورند و حتی دستانم آزاد نیست که بتوانم پاکشان کنم. پیرمرد انگار صدای نفس زدنم را میشنود و ناهمواری مسیر را حس میکند که میپرسد: - وین نروح ابنی؟(کجا میریم پسرم؟) لحنش خشن نیست؛ اما کمی احساس خطر میکنم. هرچه باشد این پیرمرد طرفدار داعش است. شاید اگر بفهمد من ایرانیام، قید جان خودش را بزند و در همین حال که روی کولم نشسته، خفهام کند. کوتاه جواب میدهم: - مکان امن. لاتخف.(یه جای امن. نترس.) - شو اسمک ابنی؟(اسمت چیه پسرم؟) در ذهنم دنبال اسمی میگردم که شیعه بودنم را لو ندهد و اولین اسمی که به ذهنم میرسد، نام همان کسی ست که من را فروخت: سعد! باز هم کوتاه و محطاط جواب میدهم: - سعد. کمیل که قدم به قدمم راه میرود، میزند زیر خنده: - اسم قحط بود اینو گذاشتی رو خودت؟ و از شدت خنده، روی زانوهایش خم میشود: - وای خدا... تن خدا بیامرز توی گور لرزید! خودم هم خندهام گرفته است. خوب شد پیرمرد چهرهام را نمیبیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک میکرد و خودش را میانداخت پایین! میپرسد: انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟) قبل از این که دهان باز کنم، کمیل میگوید: آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامیای که توی فکر شماس فرق داره! خنده را از روی لب و لوچهام جمع میکنم و میگویم: - ای.(آره.) - الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.) کمیل باز هم میخندد: - احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت میکنه! نفسم تنگتر از قبل شده است؛ اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمیارزد. یاد دورههای زندگی در شرایط سخت میافتم؛ یاد وقتهایی که با یک کولهپشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان میزدیم و از صبح تا عصر و گاه یک شبانهروز، باید با همانها دوام میآوردیم. قیافههایمان بعد از این دورهها دیدنی بود و صدای آه و نالهمان بلند. یادم هست اولین بار که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت. - حیدر، حیدر، عابس! حامد است که پشت بیسیم صدایم میزند. به ساعت نگاه میکنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است. حتماً نگرانم شدهاند. به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد میکنم و شاسی بیسیم را فشار میدهم: - بله عابس جان؟ - من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم! - باشه، من تا پنج دقیقه دیگه میرسم انشاءالله. هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید: - اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟) یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم. با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞